در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

ماجرای دزدی

آبجی کوچیکه پنج ساله بود.

من سال آخر دانشگاه بودم و خونه نبودم، آقای برادر هم باشگاه بود.

مامان تعریف میکرد که تو خونه نشسته بودن که یه دفعه یه مرد سیاه پوش وارد خونه میشه! مامان و بابا اول فک میکنن داداشمه، گویا هم قد و هیکل داداشم بوده، تا اینکه تفنگ در میاره و میذاره رو شقیقه آقای پدر!!! هنوز مامان فک میکرده داداشمه که میخواد اذیت کنه!!!!! تا اینکه سرشو بلند میکنه و میبینه طرف صورتشو پوشونده! بابام فقط تو اون لحظه ازش میخواد که خواهر کوچیکه رو نترسونه و بهش بگه ما داریم فیلم بازی میکنیم!

نمیدونم، شاید دزدای با وجدانی بودن!!! به مامانم اجازه میدن چادر سر کنه، و وقتی میخوان دست و پای مامان و بابا رو ببندن مامان ازشون خواهش میکنه روی موهای خواهر کوچیکه چسب نزنن! ( چشم و دهنشونو با چسب میبستن ) اونام قبول میکنن!

وقتی آبجی کوچیکه شروع میکنه به گریه کردن یکی از آقایون دزد (چهار نفر بودن، یکیشون بیرون کشیک میداده ) بهش میگه: عمو جون ما اومدیم فیلم بازی کنیم!

آبجی کوچیکه میگه : داری دروغ میگی!!! دزدا تو فیلما صورتشون معلومه!!! ... من میخوام بزرگ شدم پلیس بشم! میام دستگیرتون میکنم!!!

آقای دزد : آفرین عمو!!!!!!

آبجی کوچیکه: شما خدا رو دوس دارین یا شیطونو؟؟؟

آقای دزد: خدا رو عمو جون!!!

آبجی کوچیکه: ولی دزدی کار شیطونه! خدا دوستون نداره!!!!

خلاصه کلی دیالوگ رد و بدل کرده بودن!!!!! چند مدت بعد که گیر پلیس افتاده بودن تو اعترافاتشون حرفای آبجی کوچیکه رو هم گفته بودن!!!!

حتی خواهر کوچیکه جعبه اسباب بازیشو که توش پولاشو گذاشته بوده بهشون داده بود! وقتی ازش پرسیده بودن چرا، گفته بود میخواستم زودتر برن و کاری به مامان و بابا نداشته باشن!!!!

+ بابا تا مدتی دچار یه سری حسای بد بود... میگفت خیلی بده یه مرد تو موقعیتی قرار بگیره که نتونه هیچ کاری برای دفاع از زن و بچه ش انجام بده!!!


+ با خوندن این پست یادم افتاد این جریانو بنویسم!!! :)

+این جریان به هیچ وجه خیالی نیست



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan