وقتی تو درب و داغون ترین حس و حالت زنگ بزنی به بهترین دوستت که دانشجوی تهرانه، و با کلی نگرانی بپرسی وسط امتحانات که مزاحمت نشدم؟؟!! و اون بگه خونه ام!!! شیرازم!! و قرار بذاری و فردا صبحش بری ببینیش...
وقتی دستاتو تودستاش بگیره برات از امید بگه... از مهربونی و بخشندگی خدا...
وقتی یه عالمه حس مثبت تو وجودت تزریق کنه...
که دلت گرم شه به زندگی...
وقتی آبجی کوچیکه تو بغلت بشینه و بی تکلف با صدای بلند بخنده و تو
دلت ضعف بره واسه معصومیتش و خوشحال باشی که هستی تا همیشه کنارش باشی و
تنهاش نمیذاری...
وقتی ازش میخوای برات دعا کنه و اون دو تا دستای کوچولوشو میبره بالا و دعا میکنه که خدا بهت عقل بده!!! بعد برگرده با شیطنت بخنده و احساس کنه اونقدر بزرگ شده که بلده شوخی کنه! ولی تو بدونی بهترین دعای ممکنو کرده!! و بعد آبجی کوچیکه که لبخند کمرنگتو میبینه و فک میکنه به اندازه کافی شوخیش اساسی نبوده و دوباره دستاشو میبره بالا و دعا میکنه که خدایا کاری کن آبجی هیچ وقت ازدواج نکنه و پیش من بمونه!!! و اونوقته که لبخندت پر رنگتر میشه و بغلش میکنی و خدا رو به خاطر داشتنش شکر میکنی!!!
وقتی آبجی کوچیکه میاد میگه آجی بغلم کن!! دلم محبت میخواد!!! بغلش میکنی و فک میکنی چقد خوبه آدم بتونه بگه دلش چی میخواد!!!
- چهارشنبه ۷ بهمن ۹۴ , ۲۱:۱۳