میگن دو تا گدا بودن پشت در کاخ یه شاهی مینشستن...
یکیشون همیشه تملق درباریا رو میگفت و ازشون کلی خوراکی و پول میگرفت.
اون یکی اهل تملق نبود.
همیشه هم معتقد بود که " کار خوبه خدا درست کنه"...
یه روز پادشاه تصمیم میگیره اون گدای تملق نگو! رو ادب کنه!
توی شکم یه مرغ یه گوهر بزرگ میذاره و میفرسته واسه گذای تملق گو.
فرداش میبینه گدای تملق گو بازم اومده گدایی، ولی اون یکی نیومده.
این اتفاق چند روز دیگه هم میوفته...
شاه اون گدای تملق گو رو فرامیخونه.
و علتو جویا میشه
گدا میگه اون روز وزیر واسه من بوقلمون فرستاده بود.
منم مرغو دادم به اون یکی گدا!!!!
این روزا بدجوری چشمم به دست خداست...
و هر بار تکرار میکنم
کار خوبه خدا درست کنه...
- پنجشنبه ۲۹ بهمن ۹۴ , ۱۴:۲۵