قبلا فقط حال خوبمو اینجا ثبت میکردم...الان تو اوج فشار و غم یاد اینجا میوفتم!:))
یه جملهای خوندم که نمیدونم مال کیه... اما از تغییر میگفت. یه چیزی شبیه وصف این روزای ما بود. که یکی بودیم شبیه همه اطرافیانمون. با یه سری افکار و احساسات مشابه...
بعد نشستیم چهار تا کتاب خوندیم،افکار و خواستههامون عوض شد.پاشدیم آستینا رو زدیم بالا و رفتیم وسط میدون،خاطرات و نگرانیهامون تغییر کرد. آدمای جدیدی رو فالو کردیم و متنای جدیدی رو خوندیم، حرف زدنمونم فرق کرد.
حالا.... تنهاییم بین دوستای قدیمیمون... و با دوستای جدیدمونم هنوز جیک تو جیک نشدیم.... انگار غریبیم توی این دنیا... تک و تنها...
یه وقتایی هم هست که دوستای قدیمی میخوان کمک کننا... یه روشی که به ذهنشون میرسه رو پیشنهاد میدن... نمیدونن این پیشنهاد رو خودت سال قبل عملی کردی و نشده... نمیدونن که خیلی چیزا رو درمورد دنیای جدید تو نمیدونن. وقتی میبینن نمیخوای پیشنهادشونو عملی کنی، دلیلاتو نمیفهمن... اما اصرار میکنن برای فهموندن حرف خودشون به تو. تو میفهمی چی میگن... قبلا تو موقعیتشون بودی. اونا اما با تمام افکار تو غریبهان. انگار هیچ راهی نیست که منظورتو درک کنن... اینجاست که میگی شاید همون تنهایی رو راحتتر میشد تحمل کرد.
.
براتون نگفتم از این روزا... از تجربهها... از سختیا... و از لبخندا البته.
براتون نگفتم اون گندمی که میشناختین چقدر عوض شد... چقدر فرق کرد... چقدر نمیشناسه خـودشو... چقدر غریبه ست با همه چی.
.
یادمه اون اوایل... تو چند تا پست اولی شاید... نوشته بودم که چقدر زندگیم یه نواخته.... خسته شده بودم از هیچی نشدنا... الان دلم لک زده برا اینکه یه هفته هیچی نشه. بشینیم با حمیدرضا فیلم ببینیم. مهمونی بریم. مهمون دعوت کنیم.
فک کنم آخرین باری که رفتیم کنار دریا حدود چهار پنج ماه پیش بود... فاصله دریا تا در خونمون، پیاده، پنج دقیقه ست! و اینجا زیباترین دریای ایرانه!
.
دارم پرت و پلا میگم، نه؟ شاید...
اما یه چیزی رو میدونی... با همه این سختیا... بازم هدف داشتن بهتر از بی هدفیه... بازم تلاش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه...
- چهارشنبه ۲۶ آذر ۹۹ , ۱۰:۲۵