در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

562.

به شدت نیازمند اینم که یکی پیدا بشه بگه این طرح صیانت کوفتی دروغه.

وسط این همه درد، این چه خبر گندی بود آخه؟

به جای اشتغال‌زایی،اشتغال‌زدایی میکنن تو این خراب شده.

حق هم دارن اینقدر وقیح باشن... چون هر غلطی دلشون خواست کردن و ما دم نزدیم...

چقدر برام سخت شده که باور کنم اون دنیایی هم هست!

که اگه هست، که اگه حرفاشون راسته، چرا تو وجود هیچکدومشون ترس نیست؟؟؟


561. آشوبم... آرامشم تویی.

بالاخره معلوم شد رفتنی هستیم! :)

البته هنوز به طور رسمی بهمون ابلاغ نشده... اما دیگه رفتنمون صد در صده...

حالا بیاین براتون بگم اوضاع چجوریه!

از اینکه من از اسفند شروع کرده بودم کم کم جمع میکردم وسایلو، و این وسط گواهینامه و یه سری چیزای مهم دیگه جمع شد و من نمیدونم کجان، بگذریم...

از روزی که بهمون ابلاغ بشه، پنج روز فرصت داریم که از اینجا بریم...

خب هنوز یه عالمه از وسایل خونه هست که جمع نشده.

کارگاه هم خودش هیهاته جمع کردنش.

به علاوه اینکه حمیدرضا یه عالمه کار برای تسویه حساب داره.

و اداره منابع طبیعی به خاطر کرونا کارمنداشو یک سوم کرده، که مثلا اون روزایی که سر کار نمیان دور کاری کنن... اما اونی که ما باهاش کار داریم روزایی که نمیاد خیلی شیک و مجلسی گوشیشو خاموش میکنه!!! و گرفتن مجوز حمل چوبامون خیلی پروسه سختی شده.

و مجبوریم وسایلامونو با دوتا کامیون بفرستیم! چون وسایل کارگاه خودش یه کامیون میشه! و بیا حساب نکنیم که کرایه حمل چقدر میشه!

و اینکه اینجا خونه مون اسپیلیت داشت، اونجا هیچی نداره... و باز بیا حساب نکنیم که اسپیلیتا چقدر گرون شدن!

حالا اینا مشکلات مبدا بود...

و اما مشکلات مقصد:

خب معلوم نیست کی بهمون خونه بدن! یعنی خب اونجا هم یه سری افراد منتقل یا بازنشسته شدن... اما اینکه کی خونه شونو خالی کنن معلوم نیست. و اینکه اون خونه تعمیر بخواد یا نه. بعضیا وسایلشونو میذارن و میرن تو شهر جدید خونه پیدا میکنن و بعد میان وسایلو میبرن...  اما ته دنیا اونقدر از همه جا دوره که واقعا ترجیح میدیم وسایلمونو ببریم که مجبور نباشیم بازم برگردیم. مخصوصا اینکه احتمالا چند تا از دستگاهها توی کامیون وسایل کارگاه جا نشه و مجبور شیم با وسایل خونه بیاریمشون...

اما خب جا نداریم اونجا...

یعنی اولش بهمون گفته بودن خونه هست... حالا میگن تا خالی بشه زمان میبره.

قراره یه خونه خیلی کوچولو بهمون بدن تا خونه ها خالی بشن... تو فکر این بودیم وسایلو بذاریم تو همون خونه هه . اما خیلی خیلی خیلی کوچیکه. یه اتاق خواب داره که با یه تخت دو نفره کاملا پر شده و یه سالن خیلی کوچولو.

به حمیدرضا گفتم خب فقط مبلا و خوشخوابو میاریم تو این خونه هه. بقیه وسایلو با وسایل کارگاه میذاریم تو اون کارگاهه. (دوستش یه کارگاه داره که استفاده نمیکنه) گفتم مهم نیست حالا یه ذره هم خاک بگیرن وسایلا...

اما مساله دیگه اینه که نمیدونیم چه خونه ای بهمون میدن و من میخوام از اینجا پارچه بگیرم برای پرده هاش.


حالا اصلا اینا مهم نیست. به هر حال میگذره. مساله ای که هر دومونو نگران میکنه بحث پیج و کسب و کارمونه. که نمیدونیم چه مدت ممکنه تولید بخوابه...

البته تمام این مدت تلاش کردیم که برای این مساله آماده بشیم و محصول پشت دستمون داشته باشیم. اما مساله اینه که خیلی یهویی فروش متوقف شد و یهو به نظر رسید که کارمون تکراری شده و تنوع لازم داریم. دقیقا تو این نقطه باید همه دستگاه ها رو از برق بکشیم و بزنیم به دل جاده! و تا مدتها همچنان همین محصولات رو که از قبل آماده کردم پست بذارم و کسی نخره!!!


یادتونه چند مدت پیش خودمو با دو تا از همکارام مقایسه کردم و گفتم چرا از اونا عقبترم؟؟؟

مساله اینه که هیچ کدوم از اونا شرایط ما رو نداشتن...

یکیشون تو خونه مادربزرگش کارگاه راه انداخته و اون یکی تو زیرزمین مغازه همسرش.

ما هم سه بار و هر بار نزدیک به دو ماه بال بال زدیم واسه کارگاه گرفتن...

هر دوشون تو شهر خودشون بودن و از اولی که شروع کردن هیچ استپی نداشتن.

ما دفعه سومیه که کارمون استپ میشه و میریم که برای چهارمین بار استارت بزنیم! و استارت زدن سخت ترین بخش کاره...

هر کدوم خیلی ریلکس میرن دم چوب فروشی و چوبای مورد نیازشونو برش زده شده میخرن...

ما باید بریم بگردیم تنه های خشک پیدا کنیم، بعد بریم اطلاع بدیم و بخریمشون. بعد خودمون برش بزنیم و بیاریم کارگاه اسلایس یا اسلب کنیم و تازه برسیم به چیزی که اونا تو چوب فروشی میخرن!

حالا هم که منابع طبیعی و داستاناش...


یه چیزی ته دلمو چنگ میزنه. یه چیزی شبیه دلشوره... بی قراری... ناآرومی...

حمیدرضا میگه منم همینطوریم.

شاید دلیلش اینه که داریم از جایی که اسمش برامون "خونه"ست میریم. برای همیشه احتمالا!

میریم جایی که هنوز برامون خونه حساب نمیشه.

یه دلمون اینجاست... یه دلمون میخواد از اینجا فرار کنه.

خلاصه که ... آشوبم.

560. سه زن

1. از اقوام دور بود. آخرین باری که دیدمش چهار پنج ساله بود.

چند ماه پیش مامان عکس عروسیشو برام فرستاد.

یه دختر ناز بلوند، که با یه مرد هندی ازدواج کرده بود!

یه مرد با اضافه وزن زیاد، ریش و موی فرفری و سیاه و بلند. از اونا که رسم دارن مردا موهاشونو بپوشونن، چی میگن بهشون؟ سیک؟ 

دو تا آدم، با ظاهر متفاوت، ملیت و فرهنگ متفاوت و دین متفاوت و احتمالا خدای متفاوت... برای من قابل هضم نبود.

بعد دیدیم پیج زده و هر بار اسم آقای هندی رو با پسوند عزیزم صدا میکنه.

هر روز تعداد زیادی پست و استوری میذاشت و تلاش میکرد اینفلوئنسر بشه.

یه دفعه کل عکسای پسره رو حذف کرد و همه عکساش شد تکی تو لوکیشن ایران! بعدم همه جا نوشت تجسس نکنید...


2. فامیل نزدیک بود. زیاد میدیدمش.

تو دانشگاهشون با یه دختری آشنا شد و ازدواج کردن... پسره قدش از دختره کوتاه‌تر بود. شغل نداشت. به شدت به باباش متکی بود. اما به نظر خوشحال میرسیدن. تا اینکه یه روز شنیدیم دختره رفته و گفته دیگه برنمیگردم...

گرچه ما داستانو از زبون مامان پسره شنیدیم، ولی اونقدر تناقض تو حرفاش بود و اونقدر دلایل عجیب برای این رفتن مطرح میکرد که من مطمئن بودم حق با دختره ست! اما فکر میکردم بعد چند سال از بی عرضگی پسره خسته شده دیده آینده‌ای نداره، تصمیم گرفته بره.

تا اینکه یه بار پسره میخواسته داداشمو برسونه خونه. تو حال خودش نبوده... بعدم خیلی راحت به داداشم گفته من گل میزنم، تو هم بیا....

خب من نمیدونم گل دقیقا با آدما چیکار میکنه... اما داداشم میگفت پسره ترسناک شده بود...

این وسط شیش سال از عمر یه دختر تلف شد.


3. از اقوام نزدیک بود. ولی کم میدیدمش.

من ده یازده ساله بودم که ازدواج کرد... اما خوب یادمه که با اینکه خودش دانشجوی پزشکی بود، میگفت نمیخوام زنم دانشگاه رفته باشه! تا جایی که یادمه میگفت دخترای دانشگاهشون جلوی پنجره‌ای که به بیرون دید داره لباس عوض میکنن! دیگه حالا به این دلیل بود یا چیزای دیگه‌ای هم دیده بود یا شنیده بود، نمیدونم. ولی اون روزا معیار اصلیش این بود که زنش دانشگاه نرفته باشه، خوشکل و سفید و قد بلند باشه.

مامان و باباش از این سر شهر تا اون سر شهر در همه خونه‌ها رو میزدن و همه دخترا رو میدیدن و هر بار پسرشون میومد شیراز، سه چهارتا دختر از فیلتر رد شده رو نشونش میدادن.

تا اینکه بالاخره کیس مورد نظرشو پیدا کرد. یه دختر سفید مو طلایی، قد بلند و باریک با دیپلم کاردانش.

خب ما سالها ندیدیمشون تا اینکه چند مدت پیش یه ماموریت برای حمیدرضا پیش اومد و رفتیم شهری که ساکن بودن و من خانمه رو دیدم. و نشست به درددل کردن. مشکلاتشون خیلی خیلی زیاد بود. اما به نظر من عامل اصلی مشکلاتشون خونواده‌هاشون بودن... مادرزنه و مادرشوهره! زنه و مرده هر اتفاقی تو زندگیشون میوفتاد، زود گوشیو برمیداشتن و زنگ میزدن به ماماناشون! و هر مامانی طرف بچه خودشو میگرفت و اختلاف هر روز پر رنگتر میشد...

تا اینکه مامان گفت میخوان جدا شن! مامان پسره زنگ زده به مامانم و گفته عروسم خیییلی ولخرجه، حتما گندم برات تعریف کرده!:/ 

ولی خداییش من چیزی تو زندگیشون ندیدم. آقاهه متخصص بود. اما نه مبل و فرششون نو یا مدرن بود، نه ظرف و ظروفی، نه دم و دستگاهی. حتی ماشینشون یه پراید قدیمی کهنه بود! مو رنگ کردن زنه و ناخن کاشتنش شاید ولخرجی حساب میشده، نمیدونم!!

پسره گفته بوده من متخصصم و زنم دیپلم ردی!:///

بیست سال این زنو تو بدترین شرایط و محرومترین مناطق چرخونده... حالا که داره بازنشست میشه و میخواد برگرده شیراز، یادش افتاده این زنو نمیخواد!

بیست ساااال از عمر یه زن تلف شد...


+ داستان اول رو بیشتر دوست داشتم...  دختری که آزادانه و حتی ماجراجویانه زد به دل حادثه. و وقتی دید چیزی باب میلش نیست، تمومش کرد. فاصله آخرین پستی که همسر هندیشو عزیزم خطاب کرد تا اولین پستی که نوشت تجسس نکنید شاید یکی دو ماه بـود.  عمرشو تلف نکرد. مطمئنا ضربه خورد. اما نه به اندازه دو نفر بعدی.


+ کاش یه روزی بیاد که آدما یادشون بمونه که فقط یه بار زندگی میکنن. و این زندگی اونقدر کوتاهه که عادلانه نیست سالها بسوزی و بسازی.

نمیگم بابت هر مشکل کوچیکی آدما باید جدا شن... اما خیلیا با عذابای خیلی بزرگ سالها زندگی میکنن و تباه میشن.

خانم قصه سوم، الان چهل و چند ساله ست. و حداقل پونزده سال اخیر رو زجر کشیده. چی به دست آورده؟ به خاطر بچه‌ش از خود گذشتگی کرده؟ به نظر من که بچه‌های طلاق باید حالشون خیلی بهتر از بچه‌هایی باشه مامان باباهاشون هر روز دعوا دارن و هر روز منتظرن ببینن کی بالاخره اینا جدا میشن...

559. راز عدم موفقیت!

از اونجایی که مهمترین هدف من برای دوباره وبلاگ نوشتن، به اشتراک گذاشتن تجربه های کسب و کارم بود، تصمیم گرفتم امروز بیام درمورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.

قبلا گفته بودم که با چندتا از همکارام یه گروه تو واتساپ زدیم و از تجربه هامون و اتفاقات کاریمون با هم حرف میزنیم. خب اون دوتا از نظر فالوور و فروش از من خیلی جلوترن. اونی که همزمان با من شروع کرده الان نزدیک 40 کا فالوور داره و اونی که یه سال بعد من استارت زده بیست و خورده ای کا... اما دلیل این رشد کند من چی بوده؟


1. اونا از روز اول محصولشونو انتخاب کرده بودن. یه زمینه رو دست گرفتن و رفتنو جلو.

اما ما میخواستیم هزار تا کار هم زمان انجام بدیم. با معرق شروع کردیم. بعد استپ کردیم گفتیم باس کارگاه بگیریم. که قدیمیترا یادشونه چه پروسه ای رو گذروندیم و حدود دو ماه معطل بودیم... بعد رفتیم سراغ کمدای ام دی اف. که خب خیلی خیلی اشتباه بود! حدود دو ماه هم روی ساخت سه تا دونه کمد وقت گذاشتیم. بعد جاکلیدی ساختیم!!! و کلا تا بیایم به تولید یه محصول مشخص برسیم حدود یه سال و نیم زمان صرف شد!!!!!


2. اونا راه های غلط جذب فالوور رو نرفتن اصلا.

اما من کلا چیزی درمورد اینستا نمیدونستم و حتی کلمه فالوور فیک به گوشم نخورده بود! پس وقتی اپ جذب فالوور رو دیدم با خوشحالی نصب کردم و 4 هزار تا فالوور فیک واسه خودم گرفتم! که خب اینگیجمنتمو به شدت آورد پایین و مانع رشدم شد. وقتی این مفاهیم رو فهمیدم دلم نیومد پیجمو رها کنم و از صفر شروع کنم!!! گفتم خب من الان هزار تا فالوور واقعی که دارم! اگه دوباره صفر بشم جمع کردن این هزار تا سخته! خب اشتباه میکردم... اما تصمیمی که اون زمان گرفتم این بود که بشینم فالوورای فیکمو حذف کنم. حدود سه هزار تاشونو حذف کردم و پیجم رسما به مرحله ترکیدن رسید. من حتی اینو هم نمیدونستم که اگه تعداد زیادی از فالووراتو حذف کنی ممکنه پیجت بپره. پیج نپرید اما به شدت آمارم اومد پایین.


این دو تا دلیل بزرگترین دلایلی بودن که رشد منو کند کردن. پس اگه خواستین پیج بزنین، این دو تا اشتباهو نکنین :)

558.

یادتونه چند ماه پیش گفتم دوست چند ساله‌م سر یه سوتفاهم دوستیمونو به هم زد؟
بعدم همه چی رو انداخت گردن من و گفت تو منو از زندگیت بیرون کردی! گفتم من این کارو نکردم و نمیکنم. گفت تو با حرفات باعث شدی من از زندگیت برم، پس تو داری بیرونم میکنی!
تو اینستا و واتساپ همه آیدی‌ها و شماره‌هامو بلاک کرد...
چند مدت پیش یه پیام تو واتساپ داد... که فقط میخوام از هم دلخور نباشیم و نمیخوام حرف دیگه‌ای بزنیم... پیامشو باز نکردم، که یه کم به جوابی که میخوام بهش بدم فکر کنم. وقتی تصمیم گرفتم چی بگم، واتساپ رو باز کردم و براش نوشتم که ازش دلخور نیستم و گذشته گذشته و از این حرفا... اما پیامم تیک دومشو نخورد... و دیدم که عکس پروفایلشو هم نمیبینم! دوباره بلاکم کرده بود!!
خب به نظر من خیلی توهین آمیزه... تو وقتی میخوای اوج نفرتتو به کسی نشون بدی بلاکش میکنی دیگه!
بعدم اینکه یکی حرفاشو بزنه و بلاک کنه که جواب نگیره، بعد دوباره آنبلاک کنه یه چیزی بگه، دوباره بلاک کنه که جوابتو نشنوه، اسمش چیه دقیقا؟!
جوابمو پاک کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتی آنبلاک میکنه ببینه که گفتم دلخور نیستم.
حالا دوباره پیام داده... که دلم تنگ شده برات.
بهش گفتم دل منم براش تنگ شده... ولی دروغ گفتم. دلم براش تنگ نشده.
هیچ وقت تو لحظه‌های تلخ و شیرین زندگیم حضور نداشت که با رفتنش جایی خالی بشه. همیشه حرف از زندگی اون بود، مشکلاتش، شوهرش، خونواده شوهرش، شغلش... نوبت حرفای من که میشد اون همیشه غایب بود.
روزی که داشت فاتحه دوستیمونو میخوند، گفت« من تنها دوست صمیمیت بودم!»
اونقدر براش وقت و انرژی گذاشته بودم که فکر میکرد دوست صمیمیمه، اونم تنها دوستم! 

واقعا دوست ندارم این ارتباط دوباره شروع بشه...

557. آن کس که نداند... و نداند که نداند

1. یه آقایی چند روزی اومد کارگاه ما و مثل نود و نه درصد آدمای دیگه عاشق چوب شد! و یه سری تصمیمات گرفت که بررسیش شاید براتون جالب باشه.

- تصمیم گرفت کارگاه راه بندازه و کار چوبو ادامه بده.

+ میتونه درست باشه


- تصمیم گرفت ماکت ناو (کشتی نظامی) بسازه.

+غلطه! چون تعداد مشتری‌های ماکت ناو تو کل ایران از تعداد انگشتای یه دست کمتره!

در واقع چند تا آدم ممکنه پیدا کنی که حاضر باشن چندین میلیون پول بدن و ماکت ناو بخرن؟ و اگه همچین آدمایی هم پیدا بشن، چند درصد ممکنه زناشون هم از این قضیه استقبال کنن که یه ماکت کشتی جنگی وسط خونه‌شون بذارن؟!

میمونه ادارات، که اونام حتی اگه ماکتو بگیرن پولشو نمیدن! یا یک دهم قیمتو تو شونصدتا قسط پرداخت میکنن!!


- تصمیم گرفت یه کارگاه بزرگ اجاره کنه و کلی ابزار بخره.

+ غلطه. قدم‌ها باید کوچیک باشن. کوچولو کوچولو بری جلو و زیر پاتو سفت کنی. وقتی یهو بپری ممکنه وسط مرداب فرود بیای... و میدونی، احتمال اینکه وسط مرداب فرود بیای 99 درصده!


- ازمون خواست دوره آموزش اینستا رو بریزیم رو فلش و بهش بدیم.

+ غلطه. چون اولا وقتی بابت چیزی هزینه نمیکنی هیچ وقت قدرشو نمیدونی. و ثانیا اون آدم خیلی رک گفته بود که راضی نیست دوره‌شو به کسی بدیم.


- هر چقدر موارد بالا رو بهش میگیم توجه نمیکنه و کار خودشو میکنه.

+ غلطه. اگه تو داری فقط جلو پاتو میبینی، اون آدمی که چهار قدم جلوتر از توعه، هم مسیری که اومده رو میشناسه و هم دو قدم جلوترو میبینه. پس اگه آدمیو دیدی که چهار قدم جلوتر از توعه، دفتر خودکار بگیر دستت و کلمه به کلمه حرفاشو بنویس!


2. عکس شمع‌های یه پیج خفن رو استوری کرده، نوشته موقع خرید قیمتا رو بسنجین!

اون پیج خفن صدتا کلاس شمع سازی رفته، این فقط آموزشای رایگان دیده.

اون پیج خفن کلی قالب و ابزار خفن داره. این چند تا قالب معمولی

اون پیج خفن شمع‌هایی میسازه که میشه براشون مرد، این هر بار براش لایک میزنم حس دروغگو بودن بهم دست میده!

اون پیج خفن عکسایی از شمع‌هاش میگیره که شب عروسیم از من نگرفتن! این یه عکسایی میگیره که انگار یه بچه دو ساله یهو انگشتش رفته رو دکمه عکس گرفتن!

اون پیج خفن چنان قوانین اینستا رو رعایت میکنه واو به واو و چنان حرفه‌ایه که کف میکنی، این میاد ساعت 3 ظهر که گنجیشکا هم خوابن پست میذاره!

بعد که میگم هزینه‌های آموزش و عکاسی و ادمین و... داره اون پیج و طبیعیه که شمع‌هاش گرونتر باشه، میگه اونی که این هزینه‌ها رو نمیکنه از زرنگیشه! و مواد یکیه پس نباید این اختلاف قیمت وجود داشته باشه!

یعنی واقعا وقتی به پیج خودش و اون پیج خفن نگاه میکنه تفاوتی نمیبینه؟!!

+ چقدر سخته رفاقت با آدمایی که گرچه به همون زبونی حرف میزنن که تو هم حرف میزنی... اما نه تو اونا رو میفهمی و نه اونا تو رو!


3. جریان آب عسلویه، جریان واکسن، جریان اینترنت ملی، جریان برق، و هزار تا جریان مزخرف دیگه که فقط مال ایرانه... ایران... جمهوری اسلامی ایران...


4. تنظیمات نظرو زدم فقط امکان ارسال نظر خصوصی فعال باشه... کلا ارسال نظرو غیر فعال کرد!! به هر حال اگه صحبتی بود، بخش تماس با من بازه 🌹

556. فیلترینگ

1. دوباره بحث فیلترینگ اینستا داغ شده گویا... نشستم عکس ادیت کردم برای سایت که بتونم سایتمو تو پیج معرفی کنم برای روز مبادا... دفترچه‌ای که رمز ورود به سایتو توش نوشته بودم جمع کردم! و نمیدونم توی کدوم کارتنه:/


2. این روزا بازار خرابه... البته بچه‌ها قبلا گفته بودن تابستونا بازار خوب نیست... اما یهو این همه افت؟ حالا بازار هیچی... اینستا هم خیلی افت کرده. انگار میخواد راحت‌تر دل بکنیم ازش...


3. یادمه یه تیکه از مناظره رییسی  و دیدم که میگفت نمیخواد چیزی رو فیلتر کنه...  امیدوارم یادش بمونه این حرفشو.


4. یه آقایی دایرکت داد که «من پست شما رو استوری کردم و 171 لایک خورد»

خب من اول یه کم از منتی که گذاشته بود یه جوریم شد. بعد رفتم پستمو نگاه کردم،دیدم اندازه هر شب لایک خورده! گفتم حتما قبل استوری لایکا رو نگاه کرده، هر چی اضافه شده رو زده به حساب خودش. تشکر کردم ازش.

نوشت «ما بچه‌های فلان‌جا اینطوری‌ایم دیگه! یهو غافلگیر میکنیم! به قول داداشم، ما کیش نکرده مات میکنیم!»

بعدم یه عکس فرستاده بود از استوریش...

از استوری من شات گرفته بود و گذاشته بود تو پیجش... نه منشنی، نه اسم پیجی، نه هیچی!:/

دوباره تشکر کردم.... ولی این منت حق من نبود:)))

555. این روزا

این روزا بی‌حال‌ترین و تنبل‌ترین زن دنیام!

امکان نداره لحظه‌ای رو پیدا کنید که ظرف کثیف نداشته باشم یا خونه زندگیم مرتب باشه:(

یادم نمیاد آخرین باری که (به جز حمیدرضا و بچه‌های کارگاه) یه آدمو از نزدیک دیدم کی بوده...

حتی حمیدرضا  و هم اونقدرا نمیبینم...

کاری نمیکنم، اما خسته‌ام.

دلتنگم، اما حوصله هیشکیو ندارم.

حالم از دیوارای خونه بده، اما بیرون نمیرم...

گاهی کتابی که شارمین بهم معرفی کرده، در رابطه با نوجوونا، رو میخونم. یه زمانی تعجب میکردم از پدر مادرا که بچه‌های نوجوونشونو درک نمیکنن... میگفتم چرا خودشونو یادشون رفته؟! حالا انگار که خودم هیچ وقت نوجوون نبودم!!

هر صفحه‌شو که میخونم، هر فیلمی که درمورد نوجوونا میبینم و کلا هر چیزی که درمورد نوجووناست منو نگران میکنه.

با خودم میگم منی که 17 سال با آبجی کوچیکه تفاوت سنی دارم و نمیفهممش... که از 17 سال پیش تا حالا چقدر همه چی فرق کرده، چجوری میخوام مادر بچه‌ای بشم که سی و چند سال باهاش اختلاف سنی خواهم داشت... و مطمئنا دنیا تا اون موقع خیلی ترسناکتر هم میشه...

اما اعتراف میکنم این روزا تو تنهایی‌هام خیلی احساس نیاز به یه بچه پیدا میکردم! با دیدن هر کلیپ و با خوندن هر متنی... تازه فهمیدم چرا زنای اینجا همون روز اول حامله میشن! من همه این مدت تنهایی اینجا رو حس نکرده بودم... هر چند هنوزم فکر میکنم اگه بچه‌ای رو تو این مملکت دنیا بیارم در حقش ظلم کردم...

همکار حمیدرضا یک ماه مرخصی بود، دو روز مونده به روز برگشتش گفت کرونا گرفتم دو هفته دیرتر میام... هر چی زور میزنم باور کنم راست گفته، نمیشه! همه کاراشو انداخت رو دوش حمیدرضا....:/

اونقدر قاطی پاتی نوشتم که مطمئنم خودمم بخوام بخونمش نمیفهمم چی به چی شد....

554.

به لحاظ روحی الان نیاز دارم یه قسمت جدید هری پاتر بیاد!

+ قبلیا رو خیلی دیدم!

+ اون جدیده چرا نمیاد؟:(


553. فقط منتظر یه دونه امضاییم...

1. زندگیمون رو هواست... به معنی واقعی کلمه...

نصف زندگیم تو کارتنه... بدون اینکه مطمئن باشیم که بالاخره میریم یا نه...

حتی نمیدونیم ممکنه چند روز دیگه اینجا باشیم...

روزی که حمیدرضا زنگ زد گفت عکس گواهینامه‌تو بفرست برا بیمه بدنه، فهمیدم گواهینامه‌م توی کیف پولم بوده و کیف پولم احتمالا تو یکی از این کارتناست!:/

وقتی قراره همه خونه رو جمع کنی و بری، تکلیفت مشخصه با خودت. یه کارتن میگیری دستت میری تو اتاق‌خواب پرش میکنی. یه کارتن دیگه رو تو آشپزخونه پر میکنی، یکیو تو پذیرایی و... وقتی هم رفتی خونه جدید، کارتنای اتاق خوابو میذاری تو اتاق، کارتنای آشپزخونه رو تو آشپزخونه باز میکنی...

اما من از یه ماه پیش باید وسایلمو کم‌کم جمع میکردم... در حالیکه نمیدونستم چند روز دیگه وقت دارم! توی هر کارتن یه تیکه وسیله اتاق خوابه، یه دو تا ظرف، دو سه تا دکوری، دو سه تا کتاب! باز کردن این کارتنا هم صبر ایوب میخواد!

.

2. وقتی قراره از یه جایی بری، اونم برای همیشه... شروع میکنی به دل کندن!

اگه قبلا کسی حرکت ناراحت کننده‌ای میکرد و من  فقط ناراحت میشدم و بعد چند روز یادم میرفت، الان یه چیزی تو مغزم میگه «برم از دست اینا راحت شم!»

اگه قبلا کمبود امکانات اینجا برام سخت بود اما میگفتم خب هر شهری بدیا و خوبیای خودشو داره، الان با کوچیکترین کمبودی جوش میارم و میگم اه پس کی از اینجا میریم؟!

یه جورایی با همه وجودم دل کندم از اینجا!

یه روزی اینجا با همه کمبوداش برام خیلی عزیز بود! الان حتی فکر نمیکنم دلم براش تنگ بشه!

.

3. یه پیرمرد بامزه‌ای تو فامیل حمیدرضااینا هست، که کارای باحالی میکنه. این سری نشسته بود بین 7 تا کاندید رییس جمهوری قرعه‌کشی کرده بود که ببینه به کی رای بده!:))

سه بار هم قرعه‌کشیو تکرار کرده بود تا زاکانی در اومده بود!

نمیدونم اون دو نفر اول کیا بودن که ایشون صلاحیتشونو تایید نکرد:)) ولی خب چرا از اول اسماشونو تو قرعه کشی میاری؟:)))

بعد که شنیدیم زاکانی لفت داده، به حمیدرضا گفتم زنگ بزن ببین حاج آقا حالا میخواد به کی رای بده؟

دوباره قرعه‌کشی کرده بود و این بار قاضی‌زاده انتخاب شده بود! بعد برگشت گفت:

«رییسی هم سیده، احترامش واجبه! ولی اون شغل داره خودش!»

عزییییزم:))))  میخواست یه بی‌کارو ببره سر کار:)))

.


552.

هدفمون از وب نوشتن چیه؟

شاید بعضیا از این روش پول در بیارن...

اما حداقل اونایی که من میشناسم مینویسن که تخلیه شن...

گاهی هم لابه‌لای کلماتشون تجربه‌هاشونو به اشتراک میذارن.

روزایی هست که این آدما ناراحتن... عصبانین... داغونن.

حرفاشونو صد دفعه میجون...

گاهی برای فرار از قضاوت شدن،

گاهی هم از ترس فیلتر شدن وب، یا حتی اتفاقای بدتر...

گاهی میمیرن تا دو کلمه بنویسن...

اگه حرفای کسی رو دوست ندارید، نخـونیدش!

ما نمینویسیم که شماها بیاین عقیده‌مونو عوض کنین!

نمینویسیم که برای بار چند صد میلیونم عقاید مخالف خودمونو بشنویم.

چه اونایی که موافق منن، چه مخالفا.

روزی صد هزار بار عقاید ضد عقیده‌شونو میشنون.

پس اگه یه وبلاگی رو دوست ندارید، نخونید.

اگه پستی رو خوندید که مخالف عقیده‌تونه، سعی نکنید عقیده اون آدمو عوض کنید!

هم تو اون 17 میلیون نفر یه عالمه آدم نابغه و مغز وجود داره، هم تو این 30 میلیون نفر.

پس حرفاتونو برای خودتون نگه دارین.

وبلاگ هر کسی خونه‌شه.

اگه از خونه کسی خوشتون نمیاد، نرید اونجا.

من سالها تو بلاگفا بدون یه دونه مخاطب نوشتم!

پس رک بگم بهتون، نوشته‌های من مخاطب ندارن.

اگه مینویسم معنیش این نیست که مجبورید کامنت بذارید!

نه واقعا.

اگه از حرفام خوشتون نمیاد فقط اون ضربدر لعنتی رو بزنید و دیگه هم برنگردید!

سالهاست که هر بار من یه متن مینویسم که نظر سیاسی‌مو نشون میده، یه عده شروع میکنن به اظهار فضل.

(بهارنارنج عزیزم، ابدا ابدا ابدا منظورم تو نیستی)

ما گوشمون از این حرفا پره... ما... همه ما... همه ما 80 میلیون نفر.

پس حرفاتو ببر برا کسی که مثل خودت فکر میکنه بنویس.

تو دانشمند، ما ابله...

برو با چهار تا مثل خودت هم کلام شو.


551. ما لایقش نبودیم.

میگن رییسی اول شده، که در واقع ما «رای ندهندگان» بودیم که اول شدیم... که هنوز ماییم که اکثریتیم... که کی بشه که بفهمن... ولی با این کاری ندارم.

احمقانه‌ترین چیدمان نامزد انتخاباتی دنیا رو داشتیم فکر کنم، که از دوم شدن آرای باطله معلومه... که مجموع آرای باطله و رای بقیه نامزدا از رای رییسی خیلی کمتره و این نشون میده این انتخابات تقریبا تک کاندیدایی بوده... کره شمالی‌طور. فرقش این بود که نگفتن رای ندی میکشیمت!... ولی با اینم کاری ندارم!

اما واقعا بعد اعلام نتایج هیجان زده شدن و ریختن تو خیابونا شادی کردن؟ یعنی مثلا فکر میکردن ممکنه آرای باطله اول بشه؟! چون شانس گدای سر کوچه ما از بقیه نامزدا بیشتر بود اصولا.:/

یاد اون یارو افتادم که واسه خودش جوک گفت، بعد از خنده روده بر شد گفت تا حالا این جوکو نشنیده بودم! اینام از نتیجه انتخابات سورپرایز شدن:/

+ این ماییم که تعیین میکنیم لایق چی ایم.

++ لایق این نیستیم که به گرونیا اعتراض کنیم و بمیریم.

++لایق این نیستیم که از کمترین حقوق شهروندی دنیا محروم باشیم.

++ لایق این نیستیم که پنبه بذارن تو گوشامون که نشنویم.

++ لایق خیلی چیزا نیستیم... اما از همه بیشتر، لایق این نیستیم که به شعورمون توهین کنن.

نامزد مدنظرتون انتخاب شد؟ اوکی، گود فور یو. اما چشماتو نبند رو مترسکایی که نشوندن کنارش به اسم رقیب... فکر نکن تو بودی که انتخاب کردی... سورپرایز نشو حداقل!

550. این پست حاوی مقادیری غر میباشد!

سلام رفقا

چند روزیه دست و دلم به هیچی نمیره...

ممنون از کامنتاتون برای پست قبلی... با اجازه تون بدون جواب تاییدشون میکنم.

حرفای همه تون خیلی درست بود.

فقط یکی از دوستان گفته بودن که وقتی یه چیزیو میفروشی اون فرد میتونه تصمیم بگیره که بفروشدش یا هدیه بده و ... بله عزیزم، درسته. اما مشکل من با اون آدم این بود که نوشته بود کار خودمه و سفارش میگیرم. این ناراحتم کرد.

.

این روزا حالم خرابه...

شاید به خاطر مدت زیادیه که منتظریم معلوم بشه بالاخره رفتنی ایم یا موندنی... پنجاه درصد رفتنی شدیم :)

شایدم به خاطر تنهایی این روزا...

دیروز آبجی کوچیکه حرفی زد که خیلی حالمو بد کرد.

من هنوز بابت بی وفایی هام با آبجی کوچیکه از خودم متنفرم.

من هنوز هر اتفاقی براش میوفته خودمو متهم ردیف اول میدونم.

من هنوز خودمو نبخشیدم.

حیف...

حیف که زمان به عقب برنمیگرده.


امروز صبح هم یکی از مشتریا حالمو بدتر کرد...

میگفت چون ما به خاطر ارزون بودن کارات فالوت کردیم نباید قیمتاتو ببری بالا! :/

اولش سعی کردم قانعش کنم که شرایط کار همینه... اما الان واقعا پشیمونم که اصلا جوابشو دادم!

همه چی تو این مملکت داره یهو میره بالا و مردمم سکوت کردن... حالا به من میگه باید اونقدرررر یواش یواش قیمتتو ببری بالا که ما اصلا حس نکنیم! فک کرده زمان اعلاحضرته و تورم صفره! :/

با اون سرعتی که این انتظار داره، نه تنها به قیمت مناسب نمیرسیم، بلکه حتی تورم هم ازمون جلو میزنه!


خسته ام

خسته از حرف زدن با همه آدما!

خسته از تظاهر به حال خوب توی پیج!

خسته از فکر کردن به اسباب کشی...

خسته از نگرانیهام برای خواهرم...


دلم میخواد چند روز برم جایی که نه نت باشه نه کلا آنتن باشه... و به جز خودم و حمیدرضا هیچ آدم دیگه ای هم نباشه... اونقدر وقت داشته باشیم و اونقدر ذهن حمیدرضا خالی باشه که بتونم کلییییی حرف بزنم و خسته نشه...


+ کامنتا بدون تایید نمایش داده میشن... نمیدونم جواب بدم یا نه :(

+ این چند روز وبلاگاتونو خوندم... ببخشید کامنت نذاشتم... حالم خوب نبود... خود همیشگیم نبودم.

@ شارمین: دلم میخواد منم از ترسام بنویسم... نمیدونم کی... اما یه روزی مینویسم.

549. تازه اسم همه چوبا رو هم اشتباه نوشته بود!!

یادتونه گفته بودم یه خانمی میخواست ازم خرید کنه، بعد گفت داداشمم میتونه بسازه ولی وقت نداره، اما گفته محصولات شما گرونه؟؟
یادتونه؟
یه پیجی دیشب بهمون کامنت داد که کار با کهور خیلی سخته.
حمیدرضا رفت پیجشونو باز کرد، یکی از ظرفا رو گفت احساس میکنم من اینو ساختم!
به ظرفه نگاه کردم، گفتم این مطمئنا کار ماست. چون هیشکی مث من اینطوری رزین کاری نمیکنه! این ظرفه هم یادمه حراجش کرده بودم.
بعد بیشتر به پیجه نگاه کردیم دیدیم چندتا ظرف دیگه هم از کارای ما توشه!
میدونی،
مهم نیست تو حراج از ما چندتا ظرف خریده و تو پیجش داره میفروشه...
اما اینکه میگفت داداشم گفته قیمتای شما زیاده اما دیدم ظرفی که از ما خریده بود 160 رو گذاشته بود 320 بهم برخورد.
و وقتی دیدم رفته زیر عکس ظرفی که ما ساختیم، با همون پیجی که ظرفو از ما خریده، کامنت گذاشته "کارت حرررف نداره" واقعا ناراحت شدم. :(
چقدر ساده محصول ما رو به اسم محصول خودش فروخت و کلی هم کلاس گذاشت که کار خودشه...
واقعا مایلم استوریش کنم ...
حمیدرضا میگه بی خیال!

548. من به این چالش دعوت نشدم!

اونقدر اینجا غریبه و کمرنگ شدم که هیشکی منو به چالش شارمین دعوت نگرده! :(

اما خب من دوست داشتم منم بازی بدین! :))

پس بین موضوعاتی که دیدم، چالش برانگیزترین موضوعی که میتونستم درموردش بنویسم رو انتخاب کردم...

پریودی!!

که خب قبلا اصلا فکر نمیکردم تابو بودن "حرف زدن درمورد پریودی" چیز عجیبی باشه...

اما الان دلم میخواد منم یه قدمی بردارم برای شکستن این تابو...

و درک شدن...

(چرا با اینکه اینقدر مصر بودم که حتما درمورد این موضوع بنویسم، الان این همه دو دل شدم؟! :)))

امممم...

اولین باری که به خاطر درد شدید پریودی منو از مدرسه فرستادن خونه، اول راهنمایی بودم. 12 سالم بود... یعنی بیشتر از 18 ساله که این درد با منه!

تا وقتی مدرسه میرفتم، هر ماهی که تو مدرسه پریود میشدم مجبور میشدن بفرستنم خونه. چون اونقدر حالم بد میشد که نمیدونستن باید باهام چیکار کنن...

اولین باری که تو دبیرستان این اتفاق برام افتاد روزی بود که میانترم فیزیک 1 داشتیم و دبیرمون مرد بود. داشتم میمردم، اما میگفتم نمیرم خونه! میگفتم اگه برم بعد جواب آقای فلانی رو چی بدم؟؟؟ ناظممون گفت خودم براشون توضیح میدم!

شرایط تو دانشگاه سخت تر بود!

خیلی سخت تر...

یادمه یه بار که حالم واقعا بد شد سر کلاس، قید حضور و غیاب رو زدم و کیفمو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون. تو راهرو یکی از پسرا که قبل من بیرون رفته بود و داشت برمیگشت جلوم سبز شد... و خب سوال جواب شروع شد که :

- کلاس به این زودی تموم شد؟

+ نه

- پس شما چرا داری میری؟

و یه عالمه سوال دیگه که یادم نمیاد الان! :/

( تا قبل از اینکه ازدواج کنم فکر میکردم پسرا میفهمن ما چه مرگمونه! ولی خودشونو میزنن به کوچه علی چپ تا اذیتمون کنن!! اما گویا اینجوریام نبوده!)

هر بار که حساب کتابا نشون میداد زمان پریودی با امتحانا تلاقی داره سریع با قرصای ضد بارداری جلوی پریود شدنمو میگرفتم. چون زیاد دیده بودم دخترایی که مث من دردشون زیاده به خاطر این درد لعنتی درساشونو میوفتادن... حالا هر چی هم میخواست ضرر داشته باشه!

همیشه هم یه عده آماده بودن که تا مسکن دست من دیدن بگن: معده ت نابود میشه ها!!! خب تحمل کن!! :/

یکی از سخت ترین دردامو تو بوشهر کشیدم... بیشتر از 10 ساعت درد شدیدی که هیچ مسکنی آرومش نمیکرد. به حمیدرضا گفتم برو قرص خواب قوی بخر که بخوابم وقتی بیدار شدم این درد تموم شده باشه... ولی داروخونه ها بدون نسخه قرص خواب ندادن... بهش التماس میکردم که شیر گازو باز کنه و خودش بره بیرون!!!

کسی که اونقدر درد داره که حاضره بمیره که دردش تموم بشه، در جواب همه اونایی که میگن قرص نخور باید چی بگه؟!!!

بعد 18 سال تصمیم گرفتم گوشمو به روی همه ببندم. معده م قراره نابود بشه؟ خب به بقیه چه ربطی داره؟!!!

تصمیم گرفتم به محض اینکه کمترین حس دردی پیدا کردم قرصامو شروع کنم. و اونا رو سر زمان مناسب خودم بخورم. نه اون چیزی که بقیه میگن...

مثلا ژلوفن رو میگن هر 8 ساعت یکی، اما فقط 4 ساعت تاثیر داره روی من. اگه بشه 4 ساعت و ده دقیقه درد شروع میشه...

و میدونستین مسکن باید قبل شروع درد خورده بشه وگرنه تاثیر نمیده؟!! اینو یه جایی خوندم قبلا... و تو این 18 سال بهم ثابت شده.

الان دیگه نمیذارم دردم شروع بشه. قرص معده میخورم. دو روز رو کامل استراحت میکنم و مطلقا هیچ کاری نمیکنم.

نه بابت ناهار نداشتن عذاب وجدان میگیرم، نه بابت خونه کثیف و سینک پر ظرف خجالت میکشم.

این دو روزو با کیسه آب گرمم جلو تلویزیون دراز میکشم و کلی فیلم میبینم.

حالم خیلی بهتره.... خیلی.

547. چرا من عنوان به ذهنم نمیرسه جدیدا؟!! :))

1. حالا که حتی دم انتخابات هم سعی نمیکنن یه کم اوضاعو بهتر کنن، باس خوشحال باشیم یا ناراحت؟!!!


2. ما آنتن نداریم. نه اینوری نه اونوری. چون هر دو رسانه کارشون شستشوی مغزیه. اینو وقتی یه مدت تلویزیون نبینی بهتر حس میکنی...

اما خب نمیشه که کلا تلویزیون خاموش باشه، خونه سوت و کور میشه. به همین خاطر چند تا از سریالایی که دوست داشتمو دانلود کردم و هی به نوبت پلی میکنم. چون قصه شون برام تکراریه مزاحم کارام هم نمیشن!

روزایی که یانگوم نگاه میکنم غذاهام بهتر میشن! :))))


3. کلا سریالای کره ای رو دوست دارم.

با اینکه گاهی قصه های بی منطقی دارن.

با اینکه خیلی ضایع تعجب میکنن!!!

و با اینکه زبونشون آوای قشنگی نداره...

اما برام دلنشینه...

چون همیشه قصه درمورد یه جوونه، که کلی سختی میکشه و تلاش میکنه و در نهایت موفق میشه...

همیشه آدم بده اتفاقای بدی براش میوفته و آدم خوبه عاقبت بخیر میشه! :)

به آدم امید و انگیزه میدن.


4. زنگ زده که تو مرداد تو جزیره کیش همایش کارآفرینی داریم. اقامتتون هم با یه همراه رایگانه.

گفتم خب نمیدونم بتونیم بیایم یا نه...

گفت کی میتونی خبر بدی؟

گفتم تا کی فرصت هست؟

گفت هر چی زودتر بهتر، اقامت رایگان یه آفره که به نفرات اول تعلق میگیره.

گفتم یعنی همایشتون هزینه داره؟!!

گفت معلومه که هزینه داره!

گفتم فکر کردم صرفا برای حمایت از کارآفریناست! حالا چقدره هزینه ش؟

گفت شیش میلیون! :/

بد موقع هم زنگ زد! پیازداغم سوخت! :///

+ میگفت براتون تبلیغات میریم در سطح گسترده! واقعا با یه میلیونم میشه خیلی تبلیغات خوبی رفت... چرا شیش میلیون بدم به تو آخه؟!!! :/

546.

بابام آدم خیلی خیلی محافظه کاریه. کلا ریسک تو کارش نیست. فقط وقتی قدم برمیداره که بدونه زمین زیر پاش محکمه.

وقتی کارمونو شروع کردیم چیزی درمورد جزییاتش به هیچکس نگفتیم.

نه از تلاشا، نه هزینه ها و نه هیچی...

وقتی فرستادنمون بوشهر، بابام گفت ابزاراتونو نیارید! نمیصرفه برا هفت هشت ماه!

حالا ابزارامون اون زمان زیادم نبود. اما کلا نظرشون این بود که تا بخواید تو بوشهر جا بیوفتید، این هشت ماه گذشته!

ما ابزارامونو بردیم...

دو ماه طول کشید تا کارگاه بگیریم.

دو ماه هم تو قرنطینه پارسال، تو شیراز گیر افتادیم!

اما با این حال درست ترین کاری بود که کردیم!!!

بابا کلا اهل خرید اینترنتی نبود. و نیست هنوز :)
نمیتونست باور کنه کسی تو اینستا از ما خرید میکنه...
و خب قطعا محصولات ما تو محدوده سلیقه ش نبود... نمیتونست بپذیره که کسی بابت محصولاتمون پول بده! :))
اون اوایل با حیرت میگفت "میخرن واقعا؟!"
خب اون اوایل مجبور بودیم بیشتر به گالری ها بفروشیم. با قیمت خیلی پایین. که البته همون قیمت پایین هم برای بابا عجیب بود...
همه اینا رو گفتم که بگم بابای من تا حالا هیچ پیج فروشگاهی رو فالو نکرده...
این روزا وقتی زنگ میزنه کلی حیرت زده ست از نحوه پیج داری من و فکر میکنه من چقدر آدم خفنی هستم و پیج ما چقدر خفن و بی رقیبه!!!! :))))
اما بازم ما راه خودمونو میریم و میدونیم کجای کاریم.
میخوام بهت بگم آدما از دریچه ذهن خودشون شما رو قضاوت میکنن.
نه با دیواراشون محصور شو، نه با بالهای کاغذیشون پرواز کن.
راه درست خودتو پیدا کن.


.

یه چیزی ته وجودم احساس ناامنی میکنه

نگرانم و افسرده... اما نمیدونم چرا....

.


545. به قول بهارنارنج... قصه جدید!

از وقتی اون خانمه گفت : تو کسایی رو که برات لایک میزنن لایک نمیکنی و منو متهم کرد به تنگ نظری، سعی کردم اگه کسیو فالو نمیکنم، حداقل گاهی براشون لایک بزنم.

یه پیج زیورآلات چوبی بود. دیروز ری اکشن نشون داد به یکی از استوریام. منم رفتم کلی براش لایک زدم.

شب اومد رو پستم کامنت زد: کهور کشا، کارتون حرف نداره!

شک کردم منظورش واقعا چیه. با ضمه براش نوشتم: کهور کُش؟!! (ایموجی ناراحت)

نوشت آره دیگه! همش دارید کهور میکشید! چوب عوض کنید! (ایموجی چشمک)!!!!

(خب ما منتظر دستورش بودیم واقعا!!!)

از کامنتش اسکرین گرفتم و استوری کردم. یه جاهایی واقعا سکوت اشتباهه...

نوشتم ما اصلا نمیتونیم از چوب تر استفاده کنیم. و حتی چوبایی که ما استفاده کردیم داشتن میرفتن که زغال بشن!

نوشتم مطمئنا ایشون خودشم میدونه که هیچ هنرمندی نمیتونه از چوب تر استفاده کنه...

اولش اومد رو این استوریم ایموجی چشم قلبی فرستاد.

حالا امروز صبح اومده همون استوری رو ریپلای کرده که:

"من خودم میدونستم چوب باید خشک باشه! شوخی کردم! این استوریتون ضد تبلیغ علیه پیج منه!! ناراحت شدم! خوب بود تعریفمو میدیدین!!"

:|

سوال اینجاست که:

آیا این کامنت ضد تبلیغ علیه پیج من نبود؟ اونم تو پیج خودم و تو روی فالوورام؟؟؟ چون خیلیا تصورشون اینه کسایی که کار چوب میکنن میرن درختا رو قطع میکنن. و نمیدونن که نمیشه از چوب درخت تازه استفاده کرد...

بعد اینکه آیا من خوشحال شدم از دیدن کامنتش؟؟؟ که ایشون از استوری من ناراحت شده؟ بعدم دیشب که چشاش قلبی بود که! :/

و اینکه آیا تعریفی که از پس یه تهمت و کنایه و توهین میاد، آیا دیدنیه؟!!!

و اینکه تاثیر منفی کامنت ایشون تو پیج من و جلو چشم مشتریای خودم بیشتره، یا تاثیر استوری من تو پیج خودم، در حالی که هیچ کدوم از مشتریای اون نمیبینن استوری منو؟؟؟


رستیریکتش کرده بودم. دایرکتشو سین نکردم. استوری رو هم پاک نکردم... حتی گذاشتمش تو هایلایت سوالات متداول.

اگه از اون آدما بود که بدون فکر دهنشونو باز میکنن... یاد بگیره فکر کنه دفعه بعد!

و اگه از اون آدما بود که میره زیر پست مردم دری وری میگه و از ضربه زدن به دیگران لذت میبره، بذار تنبیه بشه...


+ اینم باعث شد دیگه الکی برای کسی لایک نزنم :)))


544. همین آدما باعث میشن که دیگه دلت نخواد به کسی کمک کنی!

چند مدت پیش یه خانمی تو اینستا بهم پیام داد که چند تا سوال درمورد کارمون داشت. نشستم با حوصله کلی براش توضیح دادم. اونقدر این سوال و جواب طول کشید که خودش کف کرد که این قدر براش وقت گذاشتم!

(چون معمولا تو اینستا آدما برای جواب دادن به بقیه خسیس هستن.)

چند بار دیگه هم اومد و هر بار من سعی کردم راهنماییش کنم و جوابای کامل بهش بدم.


تا اینکه چند مدت پیش، روز جهانی نمیدونم کارآفرینی بود چی بود، تصمیم گرفتم همینطوری چندتا پیج خوب چوبی رو معرفی کنم.

اومد نوشت میشه منم معرفی کنی؟

رفتم پیجشو دیدم، خب خیلی داغون بود. هم به لحاظ محصول. هم عکس و هم ساختار خود پیج.

میخواستم بهش بگم که کارش چقدر ایراد داره. اما حمیدرضا گفت اینجوری نگو و یه جوری بگو ناراحت نشه و فلان... دیگه هم نگفت که حالا چی بگم بهش. منم گفتم ولش کن دیگه، خیلی ازش گذشته، دیگه جوابشو ندادم.


چند مدت بعد یه استوری گذاشتم از دایرکت مشتریایی که میگن ما دوست داریم ازت خرید کنیم اما نمیشه...

خانمه پیام داد: تو که این همه مشتری داری میشه پیج منو هم معرفی کنی؟ به عنوان دوست(!) شیرینیتم محفوظ(!!!) من خیلی ظرفای خوشکلی درست میکنم اما مشتری ندارم.

( خب چرا من باید آدمی رو که نمیشناسم به عنوان دوست معرفی کنم؟!! پس فردا پول گرفتی محصول ندادی من میرم زیر سوال! کیفیت محصولت پایین بود من میرم زیر سوال!

بعدم من برای جمع کردن دونه به دونه این مشتریا زحمت کشیدم و هزینه کردم حتی! چرا باید بگم برید از این بخرید؟!

چقدر میخوای شیرینی بدی؟ من چندین میلیون هزینه کردم. تو چقدر میخوای به من بدی که برام بصرفه؟!!!

و در نهایت اینکه واااقعا کارش خوب نبود.)

براش نوشتم عزیزم پیج من تبلیغاتی نیست. به پیجای تبلیغاتی پیام بدید.


تا اینکه چند روز پیش یکی از بچه های گروه واتساپ (همون گروهی که تو پست قبلی گفتم)، یه اسکرین از کامنتش برام فرستاد. رفته بود کامنت یکی از مشتریا که نتونسته بود خرید کنه رو ریپلای کرده بود و گفته بود بیا پیج منو ببین.

(خب این حرکت، حرکت خیلی ناخوشایندیه. مثل اینکه یه مغازه لباس فروشی داشته باشی، طرف بیاد دم اون مغازه بشینه به هر کی دید بگه بیا منم مغازه لباس فروشی دارم!

ببینید منم روز اول کارم همین حرکت بد رو زدم. اما اولا که با اون پیج هیچ تعاملی نداشتم. این آدم کلی منو سوال بارون کرده بود. بعدم من کامنت نمیدادم که، دایرکت میدادم. همونم اشتباه بودا. ولی حداقل تو روی طرف مشتری دزدی نمیکردم! بعدم یارو همون اول زد منو بلاک کرد و خلاص! :))

((راستی رفتم ازش عذرخواهی کردمااا))

اما اینکه میدیدم آدمی که اون همه براش انرژی گذاشتم داره این حرکتو میزنه ناراحتم کرد.)

به بچه های گروه جریانو گفتم. و اون خانمو ریستریکت کردم.

یکی دیگه از بچه ها هم گفت پیش منم اومده و گفته فروش ندارم و چیکار کنم. اونم بهش گفته بوده عکسای بهتری بگیر و محصولات بهتری بساز و...


شب بعدش دیدم دوباره یه پیام دیگه رو ریپلای زده. البته چون ریستریکت بود فقط من میتونستم کامنتشو ببینم.

با بچه های گروه درمیون گذاشتم. گفتن بهش تذکر بده. اگه بازم تکرار کرد بلاکش کن.

براش نوشتم درست نیست شما میای کامنت فالوورای منو ریپلای میکنی. هر کس جای من بود همون اول بلاکت میکرد. به جای این کارا رو کیفیت محصولت کار کن. عکسای بهتری بگیر و آموزش اینستا ببین.

جواب داد که:

"من فقط کامنت کسایی که نتونستن خرید کنن رو ریپلای زدم!

( چه فرقی میکنه؟!! نشستی در مغازه من به مشتریام میگی بیا از من بخر! اصل عمل اشتباهه!

بعدم طرف امشب نتونست بخره، فردا رو که ازش نگرفتن!)

در روز هزاران پیج به همه معرفی میشه، منم مثل بقیه.

(اونا به پیجای تبلیغاتی پول میدن و معرفی میشن! نه اینکه برن در مغازه مردم بشینن!)

تو خودت کسایی که میان لایکت میکنن رو لایک نمیکنی مبادا تو اکسپلور فالوورات برن و مشتریات ببیننشون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(این جمله ش خیلی منو سوزوند! خیلیا! منی که اووون همه براش وقت و انرژی گذاشته بودم!)

من فقط به خاطر دل خودم کار میکنم و برام مهم نیست درآمد داشته باشم. ولی تو برات درآمد مهمه برای همین رو مشتریات حساسی!!

(یادش رفته بود اومده بود التماس که منو معرفی کن، شیرینیتم محفوظ!)

من خودم شما رو آنفالو میکنم!

(سمیه نروووووو!!!!!)

خیلی پیجای به نام تر و پرطرفدارتر منو استوری کردن.

(یه پیجی استوریش کرده بود، 67 کیلو بود. رفتم چک کردم ، میتونم بگم هشتاد درصد فیک داشت!)


براش نوشتم:

مشتریای من اگه قرار بود با این کارا بپرن اصلا بهشون نمیگفتم مشتری!

لایک هم که از اسمش معلومه! یعنی علاقه داشتن! من پیجایی که کاراشونو دوست دارم فالو و لایک میکنم و همکارامم جزوشون هستن.

فقط برای خودم متاسفم که برای امثال شما وقت و انرژی گذاشتم که نتیجه ش بشه این!


یکی دو ساعت بعد یکی از بچه های گروه یه اسکرین از دایرکتش فرستاد... همین خانمه بود!

اون دوستم توپیجش اعلام کرده بود که حاضره از پیجای کاری حمایت کنه. اما فقط کسایی که فالوورش هستن و تو پیجش فعالن.

این خانمه بهش پیام داده بود که از منم حمایت کن.

من همه پستاتونو لایک میکردم همیشه

(دوستم رفته بود چک کرده بود، دیده بود فقط پست آخرو لایک زده!)

من همه استوریاتونو نگاه میکردم و نظر میدادم!

(واقعا نمیدونه که اگه رو استوریا ری اکشنی نشون داده باشه، سابقه ش تو دایرکت میمونه؟!!!!!!!!)

منم شما رو استوری میکنم که تبادل حساب بشه!

(دوست من 60 کا فالوور داشت و این خانم 2کا!)

(نمیدونم کی میخواد بفهمه بار کج به منزل نمیرسه؟!!)


این دوستم که زد ترکوندش! همه دروغاشو به روش آرود و بلاکش کرد.

بعد چند دقیقه سومین نفر گروه اسکرین فرستاد از دایرکتش! سعی کرده بود خیلی رفاقتی طور ری اکشن بده به استوری هاش!

و خب کلا گروه ما سه نفره ست!!!!


میدونید... میدونم که میدونید... اگه به جای این حرکتا فقط ازم پرسیده بود چیکار کنه، ساعتها راهنماییش میکردم!!!!!

حتی اگه بعد از پیام تذکرم گفته بود متاسفه که منو ناراحت کرده و همون لحظه پرسیده بود چیکار کنم؟ بازم راهنماییش میکردم!

من قبلا هم براش خیلی وقت گذاشته بودم... میدونست که از اونا نیستم که زورم بیاد جواب بدم...


+ پیرو پست شارمین، چقدر نفرت انگیزه که به یکی میگی فلان کارت اشتباهه. میبینی از موقعیتش توجیه های احمقانه میاره. که من فلان مشتریهاتو ریپلای کردم... یا من که دانشگاه اصفهان نیستم!!! مثلا به یارو بگی چرا انگشترمو دزدیدی، بگه حالا مگه چقدر وزن داشت؟! :/

543.

1. آدم تازه تو اسباب کشی میفهمه چقدر وسیله بیخود داره!!

البته هنوز رفتنمون حتمی نشده... ولی از اونجایی که من خیلی سرعتم پایینه و خیلی زود خسته میشم، از الان شروع کردم وسایلا رو جمع میکنم!


2. با دو تا از پیجای همکارمون دوست شدم. اونا هم همسراشون کار میسازن و خودشون ادمینن... و تازه فهمیدم که چقدررررر هنوز دارم ارزون میدم. خانمه بهم گفت شوهرت برای ساخت اینا خیلی زحمت میکشه، با این قیمتا زحمتشو هدر نده!

راست میگفت. ما هنوز اوضاع دخل و خرجمون رو به راه نیست... یعنی هر ماه هزینه هامون اونقدر زیاده که عملا عدد خیلی کمی به عنوان سود باقی میمونه.


3. پیام داده نذاریم کرونا رسوم اسلامی ما رو از بین ببره! بعد رسومی که اسم برده نماز جماعت و بوسیدن ضریح و حضور در اماکن متبرکه ست!!! این اگه اسمش جهل نیست پس چیه؟!!!!!


4. یکی از دوستام، از وقتی بچه ش به دنیا اومد سعی کرد به اصطلاح بچه شو مستقل بار بیاره. کم بغلش میکرد. باهاش بازی نمیکرد و تلاش نمیکرد که حرف زدن یادش بده. اون اوایل گاهی بابای بچه سعی میکرد باهاش بازی کنه، اما خانمه زودی هشدار میداد که "بذار به حال خودش باشه!"

بعد هی هر بار ناراحت بود که چرا بچم دو سالشه حرف نمیزنه! وای سه سالش شد حرف نزد...!!

بعد کاش فقط حرف نمیزد... کلا هیچی نمیفهمید! حتی به اسم خودش واکنش نداشت! و خیلی کارا رو نمیتونست انجام بده.

یکی دو باری که خیلی اظهار ناراحتی کرد از حرف نزدن بچه ش، بهش گفتم خب باهاش تمرین کن! یادش بده! گفت نمیشینه خب، همش میخواد بره!

خلاصه بعد سه سال بچه رو بردن دکتر. دکتر گفته بود یه طرف مغز بچه رشد نکرده! گویا چون باهاش بازی نکرده بودن و حرف نزده بودن!

حالا دارن میرن گفتار درمانی و کار درمانی و چقدرررر بچهه عوض شده! قشنگ مث بچه های معمولی شده!

+ لطفا اگه میخواین بچه دار بشین قبلش دو کلمه مطالعه کنین خب!


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan