در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۲۷۵. خاله بازی طور!

یلدا پیام داد که کجایی گندم؟!

گفتم این سر دنیا! 

گفت بابا عکس بگیر بذار تو وبلاگ!!! 

بفرمایید!! مستر جوی زرد پوش رو میبینید و یک عدد لوس آبی‌پوش که هر جا شن میبینه حرف اول اسم جو رو کنار حرف اول اسم خودش مینویسه و بعدم دورشو قلب قلبی میکنه :)) اون وسط مسطای تصویر هم یه نقطه قرمز میبینید که کیف منه!! جو میگه بندازش یه گوشه تو عکس نیوفته! ولی تو همه عکسا هس! :دی





یه جایی اون ته‌مه‌های ایران ما دو تا داریم تمرین زندگی میکنیم!!

یه مثقال برنج میشه غذای ظهرمون... اونقد کمه که خنده‌م میگیره!! واسه عروسکام بیشتر غذا درست میکردم! :))

دلخوشم به شمردن دقیقه و ثانیه تا ساعت دو بشه و جو بیاد خونه.

زندگیم شده عین همون رمانایی که میخوندم و میگفتم هووو چقد حادثه! بعد نگا میکردم به خودم که وسط یه تکرار بی انتها گیر افتاده بودم!

برعکس زندگی من، زندگی جو یه رمان پر حادثه‌س... که حالا من جفت پا پریدم وسط این حادثه‌ها و همش منتظرم ببینم بعدش چی میشه!

به معنای واقعی کلمه، دیگه از فردای خودم هم خبر ندارم!!


+ یه حادثه تلخ دیگه :(

فرمودن ناوگان هوایی اولویت نیس!!!

چی اولویته پس؟!!

+ هواپیما. سانچی. معدن. سعید طوسی!

+ لعنت


من موندم و یه عالمه جیغ نکشیده ...

وسط سر شلوغیای رزمایش، برای جو تشویقی نیرو اومده... پرسنلش بدون ابلاغ بایگانیش کرده... جو بی خیر مونده از دو امتیاز تشویقیش... کمیسیون خونه برگزار شد و به ما خونه نرسید... اگه اون امتیازو رد کرده بودیم الان خونه داشتیم!!

اون همه دعا کردیم که معجزه شه خونه گیرمون بیاد.... معجزه شد که خونه گیرمون نیومد!!

این انتظار طولانی...

آقای پدر گفت اوه اوه برف اومده پرواز کنسل میشه!

گفتم تهران برف اومده! چه ربطی به پرواز ما داره؟؟

آقای پدر: اوه اوه! مشهدم برف اومده! دیگه حتما کنسل میشه! :)))

من: عه!! چه ربطی داره خب.؟؟ :((


حالا هواپیمای مذکور قراره از تهران بیاد! :/

برفش واسه شماس و تاخیرش واسه ما :/

۴ ساعت تاخیر :(((( 


+ بعدا نوشت: شش ساعت و نیم تاخیر داشت!!!

باورم نمیشه بالاخره گذشت!!

۲۷۲. یادم بمونه ناشکری نکنم!

جو میگفت واسه ثبت‌نام خونه سازمانی خیلیا تقلب میکنن...

میگفت با زیرآبی امتیازاشونو میبرن بالا...

میگفت یکی دو نفر بهش گفتن میتونن واسش پارتی‌بازی کنن...

اما قرار گذاشتیم ما تقلب نکنیم.

فقط از خدا بخوایم و راضی باشیم به رضاش.

از غیر خدا، جز دعا، هیچی نخوایم.

تقسیم خونه‌ها عقب افتاد... عقب افتاد... عقب افتاد...

چند روز پیش که جو رفته بود مدارکو کامل کنه بهم زنگ زد...

گفت چند نفر که بعد من بودن توی این مدت بچه‌دار شدن، امتیازشون از من بیشتر شده...

گفت سی تا خونه‌س، من نفر چهل و هشتم‌ام!

گفت اگه تقلب کرده بودم الان قبل از سی بودیم...

شایدم همین نقطه، همینجا ... لحظه آزمایش ماست...

سخته عروسی کنی و خونه نداشته باشی...

این خونه نداشتن با خونه نداشتنای معمولی فرق داره‌ها...

این خونه نداشتن یعنی ۱۴۰۰ کیلومتر فاصله...

یعنی چی بشه جو بیاد مرخصی...

یعنی چی بشه یکی از همکاراش بره ماموریت طولانی یا مرخصی طولانی و اجازه بده از خونه‌ش استفاده کنیم...

سخته...

و مساله اینه که خدا امتحان آسون نمیگیره.

دعا کنید برامون... که دلمون نلغزه.

اول دعا کنید خونه گیرمون بیاد.

بعد دعا کنید که اگه نیومد خدا طاقتمونو زیاد کنه...



+ امشب مسافرم ^__^

۲۷۱. هیچ بیهوده‌ای بیهوده نیست!

همیشه فک میکردم حکمت گواهینامه گرفتنم این بوده که تو بانک و سر جلسات امتحان به عنوان کارت شناسایی ازش استفاده کنم و از ارائه دادن کارت ملی و شناسنامه‌م با اون عکسای فاجعه در امان بمونم!!

اما جریان خیلی فراتر از این حرفا بوده!!

یعنی خب اگه گواهینامه نبود یا با هزار بار سرخ و سفید شدن همون کارت ملی‌مو میدادم. یا نهایتا اراده‌مو جمع میکردم و میرفتم ثبت احوال دو کورس پایین‌تر از خونمون و کارت ملی و شناسنامه‌مو عوض میکردم! اماااا...

اینکه دوشنبه بلیط هواپیما دارم و شناسنامه و کارت ملیم پیش جو جا مونده و یهویی وسط نماز یادم افتاد که کارت شناسایی ندارم و یهویی‌تر یاد گواهینامه‌م افتادم، جز حکمت خدا چی میتونه باشه؟؟ :دی


+ به جو میگم خوب شد گواهینامه گرفتمااااا ... نه؟؟

میگه کارت پایان خدمتم نداری! نه؟!!

:|


۲۷۰. دیگه همسر گندم شدن همچین تبعاتی هم داره :)

آقا من دیروز، تریپ ادبی و علم بهتر است از ثروت و اینا برداشتم و رفتم کتابخونه‌ها رو زیر و رو کردم دنبال کتاب قلندر و قلعه!!!! هیشکی نداشت! :/

بعد کلی تلاش و پیگیری و اینا، بالاخره یه کتابخونه پیدا کردم که داشت... دو ثانیه قبل از اینکه پولشو بدم دیدم جلدش یه کم پاره شده!! به خانومه گفتم ببخشید میشه یه سالمشو بدید؟؟ میخوام هدیه بدم آخه!

گفت فقط دو جلد داریم، اون یکی جلدش اونجاس... اون یکی جلدشم پاره بود :'(

به مامان اینا گفتم اون طرف خیابون لباس مردونه داره... بریم ببینیم.

رفتیم.

مامان گفت این تیشرته خوبه‌ها...

گفتم آخه سایزشو نمیدونم!

مامان گفت این صندلا هم خوبه...

گفتم آخه سایزشو نمیدونم!!

آبجی کوچیکه گفت: تو که سایز نمیدونی چرا اومدی اینجا؟!! :/

تو یکی از مغازه‌ها جوراب دیدم!! ^__^

گفتم وااای مامان جوراب بخرم براش!! سوپرایز باحالی میشه :دی

آبجی کوچیکه نذاشت!!!

گفت با کلی ذوق کادوشو باز میکنه ببینه جورابه حالش گرفته میشه!!

هر چی براش توضیح دادم که بابا، کادویی که اغلب واسه مردا میخرن جورابه، تو کتش نرفت!!! نذاشت بخرم :(

دیگه کاملا ناامید شده بودم و داشتیم برمیگشتیم خونه که چشمم خورد به یه اسباب‌بازی فروشی!!!

یه پک بیست تایی بازی!! که دو تاش منچ و مارپله بود!! :)))

هیچی دیگه... بالاخره کادومو خریدم ^__^

به غرغرای آبجی کوچیکه هم توجه نکردم :))

خو یه ماه اونجا حوصله‌م سر میرفت :پی

۲۶۹ . به جز جوراب(!!) چه پیشنهادایی دارین؟!!

وقتی آدرس اینجا رو به مستر جو میدادم اصلا به این فک نمیکردم که ممکنه یه روز دلم بخواد غافلگیرش کنم و نیاز به هم‌فکری داشته باشم!!!

فک نمیکردم دلم بخواد واسش هدیه بخرم و ندونم چی!!!

چندین مناسبت در راهه و من نمیدونم چیکار کنم!!

۲۶۸. رویای صادقه!

آبجی کوچیکه خواب دیده معلمش یه ماه رفته مسافرت!

مامان خانوم بهش گفته حواست هست تو یه معلم دیگه هم داری؟!! :))

حالا نشسته غصه میخوره که چرا همچین خوابی دیده :))


+ قراره برم پیش جو

یه ماه پیشش میمونم، البته اگه خدا بخواد

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan