در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۵۱۵. انقلاب

یه دوستی دارم اینجا، دختر زرنگیه‌ها. ولی عین مامان بزرگا زرنگه!

تند تند آشپزی میکنه و ظرف میشوره. خونه‌شم مثلا مرتب میکنه... اما مرتب مامان بزرگی.

اون اوایل که تازه برگشته بودیم ته دنیا، نشستم براش از اینستا گفتم و عددایی که بعضیا در میارن از اینستا. مثلا مشتاق شد کار کنه. اما چجوری؟ حوصله‌ش نشد پنج دقیقه آموزش ببینه در مورد اینستا و فروش و این چیزا! عین مامانا فک کرد خودش همه چیزو میدونه. حوصلش نکشید درس گوش بده. و حالا مثلا داره تلاششو میکنه و منتظر نتیجه ست! مثل اینکه آب تو هاون بکوبی و انتظار داشته باشی پودر زعفرون گیرت بیاد!:))

از پارسال تا امروز، من خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی چیزا رو هم هنوز بلد نیستم و دارم تلاش میکنم یاد بگیرم.

چند مدته دارم برای یاد گرفتن عکاسی تلاش میکنم. چیزی که واقعا هیچ پیش زمینه‌ای توش نداشتم. خیلی بی ذوق بودم تو عکاسی همیشه:(  حالا میخوام همه تلاشمو بکنم. میخوام انقلاب کنم:)))

514. همیشه چیزای خوب با عث خندیدنت نمیشن... گاهی درد دارن، مثل زایمان کردن! یه درد کشنده، ولی بعدش یه قند میذارن تو بغلت

یه دوستی داشتم که اخلاقای عجیبی داشت.

توقعات خیلی زیادی از اطرافیانش داشت.

همیشه خودشو قربانی کارای اطرافیانش میدونست.

زندگیشو با دیگران خیلی مقایسه میکرد.

مسئولیت هیچ اتفاقی توی زندگیشو قبول نمیکرد.

تعریفای عجیب غریب داشت از دوستی و نسبتای فامیلی... که یه جورایی از همون توقعاتش نشات میگرفت.


بارها و بارها خواستم دلمو بزنم به دریا بهش بگم که داری اشتباه میکنی دوست من. اما اکثر اوقات حالش خوب نبود. بارها سعی کردم بهش بگم که از قربانی بودن لذت میبره ناخودآگاه، که بره یه روانشناسی پیدا کنه، کتابی بخونه، یه حرکتی بزنه خلاصه. اما تنها نتیجه گفتنم میشد دلخوری بیشترش و ادامه ندادنش به مکالمه. یا وقتی میگفتم زندگیتو با بقیه مقایسه نکن، میگفت من مقایسه نمیکنم، من اینا رو میگم که تو بدونی بقیه چه زندگیایی دارن و من تو چه وضعیم! :/


یه عادت دیگه ای که داشت این بود که حرفای منو هر جور که خودش دوست داشت تغییر میداد و بعد میگفت تو اینو گفتی! یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که دیگه نمیفهمیم همدیگه رو! تا اینکه اون اتفاق مسخره افتاد...


قبلا برام تعریف کرده بود که سر یه سری مسائل چطور کل خانواده شوهرشو شسته و چطور تمام پل های پشت سرشو خراب کرده بود. توی اون ماجرایی که دوستم خودشو قربانی صد در صد رفتارای خانواده شوهرش میدونست و از حرفا و کارایی که کرده بود احساس رضایت میکرد، اگه از من میخواستن درصد محق بودن رو مشخص کنم، شاید بیشتر ده بیست دصد حق رو به دوستم نمیدادم!!!


به هر حال، وقتی با آدمی معاشرت میکنی که برات میگه از اطرافیانش چه توقعات عجیبی داره، قطعا از تو هم همون توقعات رو داره. وقتی برات میگه چطور با آدمایی که از نظر تو خیلی محق تر بودن رفتار کرده، قطعا یه روزی با تو هم همون رفتارا رو میکنه. وقتی تعریف کرده چطور پلهای پشت سرشو خراب کرده و رفته، حتما دیوار دوستی رو هم خراب میکنه!


حرفم این نیست که بگم قطعا حق با من بودا... مث وقتی که یکی میگه قرمز بهترین رنگ دنیاس و اون یکی میگه آبی... حرفم اینه که وقتی یکی میاد برات ماجرایی رو از درگیری خودش با یکی دیگه تعریف میکنه، و با وجود اینکه تو حرفای طرف مقابلو نشنیدی و اصولا این آدم بدی های خودشو نمیگه، اما تو بازم حس میکنی اون مقصر بوده؛ یعنی حرف همو نمیفهمین. یعنی ربطی به هم ندارین. یعنی اون روزی که تو هم یه حرفی بزنی که از نظر خودت بد نیست، از نظر اون بدترین فاجعه ها رو مرتکب شدی!


من ادعا نمیکنم دوست خوبیم... اما مطمئنم برای دوستام، تو لحظه های غمشون، بهترین غمخوار بودم. و زندگی این دوستم همش غم بود. حالا یه مقداریش غم های واقعی، و یه مقداریش سیاه نمایی هایی که اینجور آدما انجام میدن تا خودشونو قربانی جلوه بدن. اما به هر حال همیشه غمگین و داغون بود.

دیروز با خودم میگفتم اصلا حتی اگه همه حرفاش درست بود من مقصر صد در صد بحث پیش اومده بودم... درست بود این همه سال دوستی رو اینطوری خراب کنه؟ درست بود حرفایی به من بزنه که دلمو اینجوری بسوزونه؟ درست بود یادش بره همه روزایی که سنگ صبورش بودمو؟؟

تو تمام این ده یازده سال رفاقت، من فقط یه بار تو اوج غم بهش زنگ زدم، که اونم سر کار بود ریجکتم کرد. به جز اون، هیچ وقت غم هامو براش نبردم. نمیگم برام هیچ کاری نکرد... نه، اونم خیلی رفاقت کرد. اما یهو کشید زیر همه چی. از یه جایی به بعد منم تایید کردم همه حرفاشو... که فقط تموم کنه گند زدن به رفاقت ده ساله مونو. که اگه قراره جدا شیم، با این حرفا جدا نشیم... اما اون فکر کرد حق با خودش بوده! :)


اون لحظه ای که داشت همه چیو خراب میکرد، خیلی گریه کردم. دوسش داشتم، رفیقم بود... اما چرا دروغ بگم، الان جای هیچی تو زندگیم خالی نیست!! من آدمی بودم که غم هامو برا خودم نگه میداشتم. برای لحظات شادی هم که همه آدما رفیقن!!

جاش تو زندگیم خالی نیست... جاش توی قلبمم خالی نیست. منو همه جا بلاک کرده! معلومه نشناخته منو تو همه این ده سال! که بعد همه حرفاش میمردمم دیگه سراغش نمیرفتم!! واقعا نشناخته منو... هر کی منو دو بار ببینه میفهمه همه لباسا و شالای من رنگ روشنن... بعد رفیق ده ساله م برام یه شال تیره و رنگ مرده کادو میاره... این یعنی حتی ندیده منو!


جاش واقعا تو زندگیم خالی نیست. شاید انتظارشو داشتم که یه روزی همچین اتفاقی بیوفته...

وقتی با کسی رفاقت کردم که تو یه نفره به قاضی اومدناشم تو نظر من محق نبود...

وقتی با کسی رفاقت کردم که میدونستم توقعات بی جا داره از اطرافیانش...

وقتی با کسی رفاقت کردم که دیده بودم نمک خوردنا و نمکدون شکستناشو...

وقتی دیده بودم قدرنشناسیاشو...

شاید باور نداشتم، اما انگار یه جورایی ته قلبم میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته.


میگن اگه میخوای بدونی در آینده چجوری میشی، به پنج نفری نگا کن که از همه بهت نزدیکترن...

بی رحمانه س اگه فک کنم به نفعم شد این تموم شدنه؟

هنوز ته دلم نگرانشم... به این فک میکنم که با گفتن حرفاش به من شاید آروم میشد،حالا چیکار میکنه؟ اینکه اونقد به آدمای اطرافش از همین مدل حرفا زده بود که کسی نمونده بود براش... نگرانم.

اما وقعیت اینه که این مساله برای من و زندگیم اتفاق خوبی بود!

513. کاش میتونستم این پست رو توی اینستا و واتس آپم استوری کنم!!

بهترین مثالی که برای این موضوع میتونم بزنم اینه که اون خیاطی که کت و شلوار مردونه میدوزه نمیتونه لباس عروس هم بدوزه...
کار چوب گسترده ست... خیلی گسترده. اما برای هر بخشش دستکاه های متفاوت، مهارتهای متفاوت و حتی چوبهای متفاوت لازمه.
اما درک این مساله برای بقیه سخته انگار...

اون اوایل که هنوز درست و حسابی شروع نکرده بودیم و آموزش خاصی هم ندیده بودیم، یکی از دوستام هر بار یه چیز چوبی برام میفرستاد و با گفتن جمله "ببین این خیلی آسونه" ازم میخواست براش بسازمش. اون جمله ش واقعا منو حرص میداد :)))
وقتی از بوشهر برگشتیم، تصمیم گرفتیم همکار بگیریم. شوهر همون دوستم اومد که باهامون کار کنه. اون مدتی که اون آقا پیشمون کار میکرد، هر عکسی که زنش برام میفرستاد میگفتم بگو شوهرت برات بسازه! و شوهرش هیچ کدومو براش نساخت! چون اصلا آسون نبودن!

یه مساله دیگه ای که اکثرا بهش فکر نمیکنن اینه که آدمی که داره یه کاری رو انجام میده، همه فکر و ذکرش همون کاره. کل اکسپلور اینستاگرامش و تمام عکسایی که پینترست بهش نشون میده و حتی تمام سرچ های گوگلش همش درمورد همون کاره. پس اون عکسایی که هر روز براشون میفرستیم رو اونا چند ماه قبل دیدن! بهش فکر کردن. درموردش تصمیم گرفتن.
پس اگه چیزی براشون میفرستین نیازی به توضیحات مختلف و اصرااار به اینکه این خیلی عالیه و حتما انجامش بده نیست... حتی اگه اون چیز رو برای بار اول باشه میبینن، بازم نیازی به توضیحات نیست واقعا!

مساله مهم بعدی پوله! طرف اومده ظرف برداشته، انتظار داره فقط پول چوبشو بده!!!! اجاره کارگاه به کنار، هزینه مواد اولیه ودستگاهها به کنار! بی انصاف، این همه زحمت ما یعنی باد هواست؟!!!!!

گفتم وقتی از بوشهر برگشتیم تصمیم گرفتیم کارگر بگیریم. چون دوستامون اعلام آمادگی کردن تصمیم گرفتیم نگاهمونو تغییر بدیم و به جاش فکر کنیم که داریم همکار میگیریم. شروع کردیم صفر تا صد کارو یادشون دادیم. تمام چیزایی که براشون خییییلی زحمت کشیده بودیم رو خیلی ساده در اختیارشون گذاشتیم. به طرز عجیبی هر دوشون کند یاد میگرفتن و کند کار میکردن. کل تولیدی دو ماه اول کارمون از تولید یه ماه تنها کار کردن حمیدرضا کمتر بود!! اما گفتیم عیب نداره. صبوری کنیم. بالاخره دستشون راه میوفته و یه جا مفید واقع میشن برامون...
بعد دو ماه لازم شد بریم شیراز یه دستگاه بیاریم. کارمون سه هفته طول کشید. یکی از بچه ها که ماموریت بود. اون یکی هم تو اون بیست روز پا تو کارگاه نذاشته بود! یعنی حتی نگفته بود اینا چند ماهه به خاطر آموزش مجانی به من تولیدشون از نصف هم کمتر شده، حداقل الان برم اندازه اجاره کار کنم که ضرر نکنن!
کلا این جریان شاگرد گرفتنه برای ما هم ضرر مالی داشت و هم ضرر روحی... ضرر روحی رو نمیخوام تعریف کنم، طولانیه و اعصاب خورد کن. ولی به قول حمیدرضا هر درسی تو زندگی یه بهایی داره. این درس خیلی مهمی بود که همچین بهایی داشت...
.
در ادامه قضیه قبلی... طرف اونقد کند بود و پر حرف که حضورش توی کارگاه به شدت تولید رو میاورد پایین. بعد هر روز سر دستمزد چونه میزد و میگفت برام نمیصرفه میخوام دیگه نیام!!! و من چقد اون روزا حرص خوردم از مدارای حمیدرضا! من که چند باری فقط کارگاهو ول کردم و رفتم! اگه میموندم حتما باهاش دعوام میشد...
تهشم برگشته بود به حمیدرضا گفته بود اگه خواستی بهم بگی نیا، یه جوری بگو ناراحت نشم!!! و اصلا مهم نبود حرفا و کارای خودش چقدر ما رو ناراحت میکرده! من هنوز با شنیدن اسم خودش یا زن و بچش تپش قلب میگیرم و حالم بد میشه!
.
دلم برای قالب قبلیم تنگ شده!

512

این روزا پناه آوردم به وبلاگ.

یه زمانی چقدر راحت بودم اینجا، چقدر خـودم بودم... الان ولی احساس غریبی میکنم. برا زدن حرفام دو دل میشم...

اینجا که میام آبجی کوچیکه رو بیشتر درک میکنم! یه روزی بیست و چهار ساعت چسبیده بود به من... بعد من رفتم دنبال زندگیم... دور شدم ازش... هزار و اندی کیلومتر فاصله افتاد بین دستامون... هزار و اندی کیلومتر هم فاصله افتاد بین دلامون.

وقتی میرفتم بچه بود... حالا بزرگ شده... حالا چقدر نمیشناسمش:(

خودمو مسئول میدونم... مسئول اینکه نبودم کنارش... مسئول اینکه اونقدر تو زندگی خودم غرق شدم که پاره تنم رو یادم رفت... مسئول این فاصله‌ای که بین دلامون افتاده... و این عذاب وجدان داره دیوونم میکنه

یه روزی کافی بود بدونه صداشو میشنوم، اون وقت تا آخر عمرت حرف داشت برا زدن... امروز حتی نمیدونم مکالمه رو چجوری پیش ببرم که بیشتر از سه چهارتا جمله حرف بزنیم با هم.

فک میکنه بزرگ شده، فک میکنه خیلی میفهمه، نمیخوام فکر کنه که تو نظرم هنوز بچه‌ست... نمیخوام بدونه چقدر افکارش بچگانه ست هنوز... و نمیدونم چجوری همه چیو مدیریت کنم و نزدیک شم بهش! احساس افسردگی میکنه و میدونم بابت آهنگاییه که گوش میده... تتلو گوش میده:(  ندا یاسی براش شده الگو:((((  اینا همش تقصیر من لعنتیه:(


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan