در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

561. آشوبم... آرامشم تویی.

بالاخره معلوم شد رفتنی هستیم! :)

البته هنوز به طور رسمی بهمون ابلاغ نشده... اما دیگه رفتنمون صد در صده...

حالا بیاین براتون بگم اوضاع چجوریه!

از اینکه من از اسفند شروع کرده بودم کم کم جمع میکردم وسایلو، و این وسط گواهینامه و یه سری چیزای مهم دیگه جمع شد و من نمیدونم کجان، بگذریم...

از روزی که بهمون ابلاغ بشه، پنج روز فرصت داریم که از اینجا بریم...

خب هنوز یه عالمه از وسایل خونه هست که جمع نشده.

کارگاه هم خودش هیهاته جمع کردنش.

به علاوه اینکه حمیدرضا یه عالمه کار برای تسویه حساب داره.

و اداره منابع طبیعی به خاطر کرونا کارمنداشو یک سوم کرده، که مثلا اون روزایی که سر کار نمیان دور کاری کنن... اما اونی که ما باهاش کار داریم روزایی که نمیاد خیلی شیک و مجلسی گوشیشو خاموش میکنه!!! و گرفتن مجوز حمل چوبامون خیلی پروسه سختی شده.

و مجبوریم وسایلامونو با دوتا کامیون بفرستیم! چون وسایل کارگاه خودش یه کامیون میشه! و بیا حساب نکنیم که کرایه حمل چقدر میشه!

و اینکه اینجا خونه مون اسپیلیت داشت، اونجا هیچی نداره... و باز بیا حساب نکنیم که اسپیلیتا چقدر گرون شدن!

حالا اینا مشکلات مبدا بود...

و اما مشکلات مقصد:

خب معلوم نیست کی بهمون خونه بدن! یعنی خب اونجا هم یه سری افراد منتقل یا بازنشسته شدن... اما اینکه کی خونه شونو خالی کنن معلوم نیست. و اینکه اون خونه تعمیر بخواد یا نه. بعضیا وسایلشونو میذارن و میرن تو شهر جدید خونه پیدا میکنن و بعد میان وسایلو میبرن...  اما ته دنیا اونقدر از همه جا دوره که واقعا ترجیح میدیم وسایلمونو ببریم که مجبور نباشیم بازم برگردیم. مخصوصا اینکه احتمالا چند تا از دستگاهها توی کامیون وسایل کارگاه جا نشه و مجبور شیم با وسایل خونه بیاریمشون...

اما خب جا نداریم اونجا...

یعنی اولش بهمون گفته بودن خونه هست... حالا میگن تا خالی بشه زمان میبره.

قراره یه خونه خیلی کوچولو بهمون بدن تا خونه ها خالی بشن... تو فکر این بودیم وسایلو بذاریم تو همون خونه هه . اما خیلی خیلی خیلی کوچیکه. یه اتاق خواب داره که با یه تخت دو نفره کاملا پر شده و یه سالن خیلی کوچولو.

به حمیدرضا گفتم خب فقط مبلا و خوشخوابو میاریم تو این خونه هه. بقیه وسایلو با وسایل کارگاه میذاریم تو اون کارگاهه. (دوستش یه کارگاه داره که استفاده نمیکنه) گفتم مهم نیست حالا یه ذره هم خاک بگیرن وسایلا...

اما مساله دیگه اینه که نمیدونیم چه خونه ای بهمون میدن و من میخوام از اینجا پارچه بگیرم برای پرده هاش.


حالا اصلا اینا مهم نیست. به هر حال میگذره. مساله ای که هر دومونو نگران میکنه بحث پیج و کسب و کارمونه. که نمیدونیم چه مدت ممکنه تولید بخوابه...

البته تمام این مدت تلاش کردیم که برای این مساله آماده بشیم و محصول پشت دستمون داشته باشیم. اما مساله اینه که خیلی یهویی فروش متوقف شد و یهو به نظر رسید که کارمون تکراری شده و تنوع لازم داریم. دقیقا تو این نقطه باید همه دستگاه ها رو از برق بکشیم و بزنیم به دل جاده! و تا مدتها همچنان همین محصولات رو که از قبل آماده کردم پست بذارم و کسی نخره!!!


یادتونه چند مدت پیش خودمو با دو تا از همکارام مقایسه کردم و گفتم چرا از اونا عقبترم؟؟؟

مساله اینه که هیچ کدوم از اونا شرایط ما رو نداشتن...

یکیشون تو خونه مادربزرگش کارگاه راه انداخته و اون یکی تو زیرزمین مغازه همسرش.

ما هم سه بار و هر بار نزدیک به دو ماه بال بال زدیم واسه کارگاه گرفتن...

هر دوشون تو شهر خودشون بودن و از اولی که شروع کردن هیچ استپی نداشتن.

ما دفعه سومیه که کارمون استپ میشه و میریم که برای چهارمین بار استارت بزنیم! و استارت زدن سخت ترین بخش کاره...

هر کدوم خیلی ریلکس میرن دم چوب فروشی و چوبای مورد نیازشونو برش زده شده میخرن...

ما باید بریم بگردیم تنه های خشک پیدا کنیم، بعد بریم اطلاع بدیم و بخریمشون. بعد خودمون برش بزنیم و بیاریم کارگاه اسلایس یا اسلب کنیم و تازه برسیم به چیزی که اونا تو چوب فروشی میخرن!

حالا هم که منابع طبیعی و داستاناش...


یه چیزی ته دلمو چنگ میزنه. یه چیزی شبیه دلشوره... بی قراری... ناآرومی...

حمیدرضا میگه منم همینطوریم.

شاید دلیلش اینه که داریم از جایی که اسمش برامون "خونه"ست میریم. برای همیشه احتمالا!

میریم جایی که هنوز برامون خونه حساب نمیشه.

یه دلمون اینجاست... یه دلمون میخواد از اینجا فرار کنه.

خلاصه که ... آشوبم.

560. سه زن

1. از اقوام دور بود. آخرین باری که دیدمش چهار پنج ساله بود.

چند ماه پیش مامان عکس عروسیشو برام فرستاد.

یه دختر ناز بلوند، که با یه مرد هندی ازدواج کرده بود!

یه مرد با اضافه وزن زیاد، ریش و موی فرفری و سیاه و بلند. از اونا که رسم دارن مردا موهاشونو بپوشونن، چی میگن بهشون؟ سیک؟ 

دو تا آدم، با ظاهر متفاوت، ملیت و فرهنگ متفاوت و دین متفاوت و احتمالا خدای متفاوت... برای من قابل هضم نبود.

بعد دیدیم پیج زده و هر بار اسم آقای هندی رو با پسوند عزیزم صدا میکنه.

هر روز تعداد زیادی پست و استوری میذاشت و تلاش میکرد اینفلوئنسر بشه.

یه دفعه کل عکسای پسره رو حذف کرد و همه عکساش شد تکی تو لوکیشن ایران! بعدم همه جا نوشت تجسس نکنید...


2. فامیل نزدیک بود. زیاد میدیدمش.

تو دانشگاهشون با یه دختری آشنا شد و ازدواج کردن... پسره قدش از دختره کوتاه‌تر بود. شغل نداشت. به شدت به باباش متکی بود. اما به نظر خوشحال میرسیدن. تا اینکه یه روز شنیدیم دختره رفته و گفته دیگه برنمیگردم...

گرچه ما داستانو از زبون مامان پسره شنیدیم، ولی اونقدر تناقض تو حرفاش بود و اونقدر دلایل عجیب برای این رفتن مطرح میکرد که من مطمئن بودم حق با دختره ست! اما فکر میکردم بعد چند سال از بی عرضگی پسره خسته شده دیده آینده‌ای نداره، تصمیم گرفته بره.

تا اینکه یه بار پسره میخواسته داداشمو برسونه خونه. تو حال خودش نبوده... بعدم خیلی راحت به داداشم گفته من گل میزنم، تو هم بیا....

خب من نمیدونم گل دقیقا با آدما چیکار میکنه... اما داداشم میگفت پسره ترسناک شده بود...

این وسط شیش سال از عمر یه دختر تلف شد.


3. از اقوام نزدیک بود. ولی کم میدیدمش.

من ده یازده ساله بودم که ازدواج کرد... اما خوب یادمه که با اینکه خودش دانشجوی پزشکی بود، میگفت نمیخوام زنم دانشگاه رفته باشه! تا جایی که یادمه میگفت دخترای دانشگاهشون جلوی پنجره‌ای که به بیرون دید داره لباس عوض میکنن! دیگه حالا به این دلیل بود یا چیزای دیگه‌ای هم دیده بود یا شنیده بود، نمیدونم. ولی اون روزا معیار اصلیش این بود که زنش دانشگاه نرفته باشه، خوشکل و سفید و قد بلند باشه.

مامان و باباش از این سر شهر تا اون سر شهر در همه خونه‌ها رو میزدن و همه دخترا رو میدیدن و هر بار پسرشون میومد شیراز، سه چهارتا دختر از فیلتر رد شده رو نشونش میدادن.

تا اینکه بالاخره کیس مورد نظرشو پیدا کرد. یه دختر سفید مو طلایی، قد بلند و باریک با دیپلم کاردانش.

خب ما سالها ندیدیمشون تا اینکه چند مدت پیش یه ماموریت برای حمیدرضا پیش اومد و رفتیم شهری که ساکن بودن و من خانمه رو دیدم. و نشست به درددل کردن. مشکلاتشون خیلی خیلی زیاد بود. اما به نظر من عامل اصلی مشکلاتشون خونواده‌هاشون بودن... مادرزنه و مادرشوهره! زنه و مرده هر اتفاقی تو زندگیشون میوفتاد، زود گوشیو برمیداشتن و زنگ میزدن به ماماناشون! و هر مامانی طرف بچه خودشو میگرفت و اختلاف هر روز پر رنگتر میشد...

تا اینکه مامان گفت میخوان جدا شن! مامان پسره زنگ زده به مامانم و گفته عروسم خیییلی ولخرجه، حتما گندم برات تعریف کرده!:/ 

ولی خداییش من چیزی تو زندگیشون ندیدم. آقاهه متخصص بود. اما نه مبل و فرششون نو یا مدرن بود، نه ظرف و ظروفی، نه دم و دستگاهی. حتی ماشینشون یه پراید قدیمی کهنه بود! مو رنگ کردن زنه و ناخن کاشتنش شاید ولخرجی حساب میشده، نمیدونم!!

پسره گفته بوده من متخصصم و زنم دیپلم ردی!:///

بیست سال این زنو تو بدترین شرایط و محرومترین مناطق چرخونده... حالا که داره بازنشست میشه و میخواد برگرده شیراز، یادش افتاده این زنو نمیخواد!

بیست ساااال از عمر یه زن تلف شد...


+ داستان اول رو بیشتر دوست داشتم...  دختری که آزادانه و حتی ماجراجویانه زد به دل حادثه. و وقتی دید چیزی باب میلش نیست، تمومش کرد. فاصله آخرین پستی که همسر هندیشو عزیزم خطاب کرد تا اولین پستی که نوشت تجسس نکنید شاید یکی دو ماه بـود.  عمرشو تلف نکرد. مطمئنا ضربه خورد. اما نه به اندازه دو نفر بعدی.


+ کاش یه روزی بیاد که آدما یادشون بمونه که فقط یه بار زندگی میکنن. و این زندگی اونقدر کوتاهه که عادلانه نیست سالها بسوزی و بسازی.

نمیگم بابت هر مشکل کوچیکی آدما باید جدا شن... اما خیلیا با عذابای خیلی بزرگ سالها زندگی میکنن و تباه میشن.

خانم قصه سوم، الان چهل و چند ساله ست. و حداقل پونزده سال اخیر رو زجر کشیده. چی به دست آورده؟ به خاطر بچه‌ش از خود گذشتگی کرده؟ به نظر من که بچه‌های طلاق باید حالشون خیلی بهتر از بچه‌هایی باشه مامان باباهاشون هر روز دعوا دارن و هر روز منتظرن ببینن کی بالاخره اینا جدا میشن...

559. راز عدم موفقیت!

از اونجایی که مهمترین هدف من برای دوباره وبلاگ نوشتن، به اشتراک گذاشتن تجربه های کسب و کارم بود، تصمیم گرفتم امروز بیام درمورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم.

قبلا گفته بودم که با چندتا از همکارام یه گروه تو واتساپ زدیم و از تجربه هامون و اتفاقات کاریمون با هم حرف میزنیم. خب اون دوتا از نظر فالوور و فروش از من خیلی جلوترن. اونی که همزمان با من شروع کرده الان نزدیک 40 کا فالوور داره و اونی که یه سال بعد من استارت زده بیست و خورده ای کا... اما دلیل این رشد کند من چی بوده؟


1. اونا از روز اول محصولشونو انتخاب کرده بودن. یه زمینه رو دست گرفتن و رفتنو جلو.

اما ما میخواستیم هزار تا کار هم زمان انجام بدیم. با معرق شروع کردیم. بعد استپ کردیم گفتیم باس کارگاه بگیریم. که قدیمیترا یادشونه چه پروسه ای رو گذروندیم و حدود دو ماه معطل بودیم... بعد رفتیم سراغ کمدای ام دی اف. که خب خیلی خیلی اشتباه بود! حدود دو ماه هم روی ساخت سه تا دونه کمد وقت گذاشتیم. بعد جاکلیدی ساختیم!!! و کلا تا بیایم به تولید یه محصول مشخص برسیم حدود یه سال و نیم زمان صرف شد!!!!!


2. اونا راه های غلط جذب فالوور رو نرفتن اصلا.

اما من کلا چیزی درمورد اینستا نمیدونستم و حتی کلمه فالوور فیک به گوشم نخورده بود! پس وقتی اپ جذب فالوور رو دیدم با خوشحالی نصب کردم و 4 هزار تا فالوور فیک واسه خودم گرفتم! که خب اینگیجمنتمو به شدت آورد پایین و مانع رشدم شد. وقتی این مفاهیم رو فهمیدم دلم نیومد پیجمو رها کنم و از صفر شروع کنم!!! گفتم خب من الان هزار تا فالوور واقعی که دارم! اگه دوباره صفر بشم جمع کردن این هزار تا سخته! خب اشتباه میکردم... اما تصمیمی که اون زمان گرفتم این بود که بشینم فالوورای فیکمو حذف کنم. حدود سه هزار تاشونو حذف کردم و پیجم رسما به مرحله ترکیدن رسید. من حتی اینو هم نمیدونستم که اگه تعداد زیادی از فالووراتو حذف کنی ممکنه پیجت بپره. پیج نپرید اما به شدت آمارم اومد پایین.


این دو تا دلیل بزرگترین دلایلی بودن که رشد منو کند کردن. پس اگه خواستین پیج بزنین، این دو تا اشتباهو نکنین :)

558.

یادتونه چند ماه پیش گفتم دوست چند ساله‌م سر یه سوتفاهم دوستیمونو به هم زد؟
بعدم همه چی رو انداخت گردن من و گفت تو منو از زندگیت بیرون کردی! گفتم من این کارو نکردم و نمیکنم. گفت تو با حرفات باعث شدی من از زندگیت برم، پس تو داری بیرونم میکنی!
تو اینستا و واتساپ همه آیدی‌ها و شماره‌هامو بلاک کرد...
چند مدت پیش یه پیام تو واتساپ داد... که فقط میخوام از هم دلخور نباشیم و نمیخوام حرف دیگه‌ای بزنیم... پیامشو باز نکردم، که یه کم به جوابی که میخوام بهش بدم فکر کنم. وقتی تصمیم گرفتم چی بگم، واتساپ رو باز کردم و براش نوشتم که ازش دلخور نیستم و گذشته گذشته و از این حرفا... اما پیامم تیک دومشو نخورد... و دیدم که عکس پروفایلشو هم نمیبینم! دوباره بلاکم کرده بود!!
خب به نظر من خیلی توهین آمیزه... تو وقتی میخوای اوج نفرتتو به کسی نشون بدی بلاکش میکنی دیگه!
بعدم اینکه یکی حرفاشو بزنه و بلاک کنه که جواب نگیره، بعد دوباره آنبلاک کنه یه چیزی بگه، دوباره بلاک کنه که جوابتو نشنوه، اسمش چیه دقیقا؟!
جوابمو پاک کردم. اصلا دلم نمیخواست وقتی آنبلاک میکنه ببینه که گفتم دلخور نیستم.
حالا دوباره پیام داده... که دلم تنگ شده برات.
بهش گفتم دل منم براش تنگ شده... ولی دروغ گفتم. دلم براش تنگ نشده.
هیچ وقت تو لحظه‌های تلخ و شیرین زندگیم حضور نداشت که با رفتنش جایی خالی بشه. همیشه حرف از زندگی اون بود، مشکلاتش، شوهرش، خونواده شوهرش، شغلش... نوبت حرفای من که میشد اون همیشه غایب بود.
روزی که داشت فاتحه دوستیمونو میخوند، گفت« من تنها دوست صمیمیت بودم!»
اونقدر براش وقت و انرژی گذاشته بودم که فکر میکرد دوست صمیمیمه، اونم تنها دوستم! 

واقعا دوست ندارم این ارتباط دوباره شروع بشه...

557. آن کس که نداند... و نداند که نداند

1. یه آقایی چند روزی اومد کارگاه ما و مثل نود و نه درصد آدمای دیگه عاشق چوب شد! و یه سری تصمیمات گرفت که بررسیش شاید براتون جالب باشه.

- تصمیم گرفت کارگاه راه بندازه و کار چوبو ادامه بده.

+ میتونه درست باشه


- تصمیم گرفت ماکت ناو (کشتی نظامی) بسازه.

+غلطه! چون تعداد مشتری‌های ماکت ناو تو کل ایران از تعداد انگشتای یه دست کمتره!

در واقع چند تا آدم ممکنه پیدا کنی که حاضر باشن چندین میلیون پول بدن و ماکت ناو بخرن؟ و اگه همچین آدمایی هم پیدا بشن، چند درصد ممکنه زناشون هم از این قضیه استقبال کنن که یه ماکت کشتی جنگی وسط خونه‌شون بذارن؟!

میمونه ادارات، که اونام حتی اگه ماکتو بگیرن پولشو نمیدن! یا یک دهم قیمتو تو شونصدتا قسط پرداخت میکنن!!


- تصمیم گرفت یه کارگاه بزرگ اجاره کنه و کلی ابزار بخره.

+ غلطه. قدم‌ها باید کوچیک باشن. کوچولو کوچولو بری جلو و زیر پاتو سفت کنی. وقتی یهو بپری ممکنه وسط مرداب فرود بیای... و میدونی، احتمال اینکه وسط مرداب فرود بیای 99 درصده!


- ازمون خواست دوره آموزش اینستا رو بریزیم رو فلش و بهش بدیم.

+ غلطه. چون اولا وقتی بابت چیزی هزینه نمیکنی هیچ وقت قدرشو نمیدونی. و ثانیا اون آدم خیلی رک گفته بود که راضی نیست دوره‌شو به کسی بدیم.


- هر چقدر موارد بالا رو بهش میگیم توجه نمیکنه و کار خودشو میکنه.

+ غلطه. اگه تو داری فقط جلو پاتو میبینی، اون آدمی که چهار قدم جلوتر از توعه، هم مسیری که اومده رو میشناسه و هم دو قدم جلوترو میبینه. پس اگه آدمیو دیدی که چهار قدم جلوتر از توعه، دفتر خودکار بگیر دستت و کلمه به کلمه حرفاشو بنویس!


2. عکس شمع‌های یه پیج خفن رو استوری کرده، نوشته موقع خرید قیمتا رو بسنجین!

اون پیج خفن صدتا کلاس شمع سازی رفته، این فقط آموزشای رایگان دیده.

اون پیج خفن کلی قالب و ابزار خفن داره. این چند تا قالب معمولی

اون پیج خفن شمع‌هایی میسازه که میشه براشون مرد، این هر بار براش لایک میزنم حس دروغگو بودن بهم دست میده!

اون پیج خفن عکسایی از شمع‌هاش میگیره که شب عروسیم از من نگرفتن! این یه عکسایی میگیره که انگار یه بچه دو ساله یهو انگشتش رفته رو دکمه عکس گرفتن!

اون پیج خفن چنان قوانین اینستا رو رعایت میکنه واو به واو و چنان حرفه‌ایه که کف میکنی، این میاد ساعت 3 ظهر که گنجیشکا هم خوابن پست میذاره!

بعد که میگم هزینه‌های آموزش و عکاسی و ادمین و... داره اون پیج و طبیعیه که شمع‌هاش گرونتر باشه، میگه اونی که این هزینه‌ها رو نمیکنه از زرنگیشه! و مواد یکیه پس نباید این اختلاف قیمت وجود داشته باشه!

یعنی واقعا وقتی به پیج خودش و اون پیج خفن نگاه میکنه تفاوتی نمیبینه؟!!

+ چقدر سخته رفاقت با آدمایی که گرچه به همون زبونی حرف میزنن که تو هم حرف میزنی... اما نه تو اونا رو میفهمی و نه اونا تو رو!


3. جریان آب عسلویه، جریان واکسن، جریان اینترنت ملی، جریان برق، و هزار تا جریان مزخرف دیگه که فقط مال ایرانه... ایران... جمهوری اسلامی ایران...


4. تنظیمات نظرو زدم فقط امکان ارسال نظر خصوصی فعال باشه... کلا ارسال نظرو غیر فعال کرد!! به هر حال اگه صحبتی بود، بخش تماس با من بازه 🌹

556. فیلترینگ

1. دوباره بحث فیلترینگ اینستا داغ شده گویا... نشستم عکس ادیت کردم برای سایت که بتونم سایتمو تو پیج معرفی کنم برای روز مبادا... دفترچه‌ای که رمز ورود به سایتو توش نوشته بودم جمع کردم! و نمیدونم توی کدوم کارتنه:/


2. این روزا بازار خرابه... البته بچه‌ها قبلا گفته بودن تابستونا بازار خوب نیست... اما یهو این همه افت؟ حالا بازار هیچی... اینستا هم خیلی افت کرده. انگار میخواد راحت‌تر دل بکنیم ازش...


3. یادمه یه تیکه از مناظره رییسی  و دیدم که میگفت نمیخواد چیزی رو فیلتر کنه...  امیدوارم یادش بمونه این حرفشو.


4. یه آقایی دایرکت داد که «من پست شما رو استوری کردم و 171 لایک خورد»

خب من اول یه کم از منتی که گذاشته بود یه جوریم شد. بعد رفتم پستمو نگاه کردم،دیدم اندازه هر شب لایک خورده! گفتم حتما قبل استوری لایکا رو نگاه کرده، هر چی اضافه شده رو زده به حساب خودش. تشکر کردم ازش.

نوشت «ما بچه‌های فلان‌جا اینطوری‌ایم دیگه! یهو غافلگیر میکنیم! به قول داداشم، ما کیش نکرده مات میکنیم!»

بعدم یه عکس فرستاده بود از استوریش...

از استوری من شات گرفته بود و گذاشته بود تو پیجش... نه منشنی، نه اسم پیجی، نه هیچی!:/

دوباره تشکر کردم.... ولی این منت حق من نبود:)))

555. این روزا

این روزا بی‌حال‌ترین و تنبل‌ترین زن دنیام!

امکان نداره لحظه‌ای رو پیدا کنید که ظرف کثیف نداشته باشم یا خونه زندگیم مرتب باشه:(

یادم نمیاد آخرین باری که (به جز حمیدرضا و بچه‌های کارگاه) یه آدمو از نزدیک دیدم کی بوده...

حتی حمیدرضا  و هم اونقدرا نمیبینم...

کاری نمیکنم، اما خسته‌ام.

دلتنگم، اما حوصله هیشکیو ندارم.

حالم از دیوارای خونه بده، اما بیرون نمیرم...

گاهی کتابی که شارمین بهم معرفی کرده، در رابطه با نوجوونا، رو میخونم. یه زمانی تعجب میکردم از پدر مادرا که بچه‌های نوجوونشونو درک نمیکنن... میگفتم چرا خودشونو یادشون رفته؟! حالا انگار که خودم هیچ وقت نوجوون نبودم!!

هر صفحه‌شو که میخونم، هر فیلمی که درمورد نوجوونا میبینم و کلا هر چیزی که درمورد نوجووناست منو نگران میکنه.

با خودم میگم منی که 17 سال با آبجی کوچیکه تفاوت سنی دارم و نمیفهممش... که از 17 سال پیش تا حالا چقدر همه چی فرق کرده، چجوری میخوام مادر بچه‌ای بشم که سی و چند سال باهاش اختلاف سنی خواهم داشت... و مطمئنا دنیا تا اون موقع خیلی ترسناکتر هم میشه...

اما اعتراف میکنم این روزا تو تنهایی‌هام خیلی احساس نیاز به یه بچه پیدا میکردم! با دیدن هر کلیپ و با خوندن هر متنی... تازه فهمیدم چرا زنای اینجا همون روز اول حامله میشن! من همه این مدت تنهایی اینجا رو حس نکرده بودم... هر چند هنوزم فکر میکنم اگه بچه‌ای رو تو این مملکت دنیا بیارم در حقش ظلم کردم...

همکار حمیدرضا یک ماه مرخصی بود، دو روز مونده به روز برگشتش گفت کرونا گرفتم دو هفته دیرتر میام... هر چی زور میزنم باور کنم راست گفته، نمیشه! همه کاراشو انداخت رو دوش حمیدرضا....:/

اونقدر قاطی پاتی نوشتم که مطمئنم خودمم بخوام بخونمش نمیفهمم چی به چی شد....

554.

به لحاظ روحی الان نیاز دارم یه قسمت جدید هری پاتر بیاد!

+ قبلیا رو خیلی دیدم!

+ اون جدیده چرا نمیاد؟:(


553. فقط منتظر یه دونه امضاییم...

1. زندگیمون رو هواست... به معنی واقعی کلمه...

نصف زندگیم تو کارتنه... بدون اینکه مطمئن باشیم که بالاخره میریم یا نه...

حتی نمیدونیم ممکنه چند روز دیگه اینجا باشیم...

روزی که حمیدرضا زنگ زد گفت عکس گواهینامه‌تو بفرست برا بیمه بدنه، فهمیدم گواهینامه‌م توی کیف پولم بوده و کیف پولم احتمالا تو یکی از این کارتناست!:/

وقتی قراره همه خونه رو جمع کنی و بری، تکلیفت مشخصه با خودت. یه کارتن میگیری دستت میری تو اتاق‌خواب پرش میکنی. یه کارتن دیگه رو تو آشپزخونه پر میکنی، یکیو تو پذیرایی و... وقتی هم رفتی خونه جدید، کارتنای اتاق خوابو میذاری تو اتاق، کارتنای آشپزخونه رو تو آشپزخونه باز میکنی...

اما من از یه ماه پیش باید وسایلمو کم‌کم جمع میکردم... در حالیکه نمیدونستم چند روز دیگه وقت دارم! توی هر کارتن یه تیکه وسیله اتاق خوابه، یه دو تا ظرف، دو سه تا دکوری، دو سه تا کتاب! باز کردن این کارتنا هم صبر ایوب میخواد!

.

2. وقتی قراره از یه جایی بری، اونم برای همیشه... شروع میکنی به دل کندن!

اگه قبلا کسی حرکت ناراحت کننده‌ای میکرد و من  فقط ناراحت میشدم و بعد چند روز یادم میرفت، الان یه چیزی تو مغزم میگه «برم از دست اینا راحت شم!»

اگه قبلا کمبود امکانات اینجا برام سخت بود اما میگفتم خب هر شهری بدیا و خوبیای خودشو داره، الان با کوچیکترین کمبودی جوش میارم و میگم اه پس کی از اینجا میریم؟!

یه جورایی با همه وجودم دل کندم از اینجا!

یه روزی اینجا با همه کمبوداش برام خیلی عزیز بود! الان حتی فکر نمیکنم دلم براش تنگ بشه!

.

3. یه پیرمرد بامزه‌ای تو فامیل حمیدرضااینا هست، که کارای باحالی میکنه. این سری نشسته بود بین 7 تا کاندید رییس جمهوری قرعه‌کشی کرده بود که ببینه به کی رای بده!:))

سه بار هم قرعه‌کشیو تکرار کرده بود تا زاکانی در اومده بود!

نمیدونم اون دو نفر اول کیا بودن که ایشون صلاحیتشونو تایید نکرد:)) ولی خب چرا از اول اسماشونو تو قرعه کشی میاری؟:)))

بعد که شنیدیم زاکانی لفت داده، به حمیدرضا گفتم زنگ بزن ببین حاج آقا حالا میخواد به کی رای بده؟

دوباره قرعه‌کشی کرده بود و این بار قاضی‌زاده انتخاب شده بود! بعد برگشت گفت:

«رییسی هم سیده، احترامش واجبه! ولی اون شغل داره خودش!»

عزییییزم:))))  میخواست یه بی‌کارو ببره سر کار:)))

.


552.

هدفمون از وب نوشتن چیه؟

شاید بعضیا از این روش پول در بیارن...

اما حداقل اونایی که من میشناسم مینویسن که تخلیه شن...

گاهی هم لابه‌لای کلماتشون تجربه‌هاشونو به اشتراک میذارن.

روزایی هست که این آدما ناراحتن... عصبانین... داغونن.

حرفاشونو صد دفعه میجون...

گاهی برای فرار از قضاوت شدن،

گاهی هم از ترس فیلتر شدن وب، یا حتی اتفاقای بدتر...

گاهی میمیرن تا دو کلمه بنویسن...

اگه حرفای کسی رو دوست ندارید، نخـونیدش!

ما نمینویسیم که شماها بیاین عقیده‌مونو عوض کنین!

نمینویسیم که برای بار چند صد میلیونم عقاید مخالف خودمونو بشنویم.

چه اونایی که موافق منن، چه مخالفا.

روزی صد هزار بار عقاید ضد عقیده‌شونو میشنون.

پس اگه یه وبلاگی رو دوست ندارید، نخونید.

اگه پستی رو خوندید که مخالف عقیده‌تونه، سعی نکنید عقیده اون آدمو عوض کنید!

هم تو اون 17 میلیون نفر یه عالمه آدم نابغه و مغز وجود داره، هم تو این 30 میلیون نفر.

پس حرفاتونو برای خودتون نگه دارین.

وبلاگ هر کسی خونه‌شه.

اگه از خونه کسی خوشتون نمیاد، نرید اونجا.

من سالها تو بلاگفا بدون یه دونه مخاطب نوشتم!

پس رک بگم بهتون، نوشته‌های من مخاطب ندارن.

اگه مینویسم معنیش این نیست که مجبورید کامنت بذارید!

نه واقعا.

اگه از حرفام خوشتون نمیاد فقط اون ضربدر لعنتی رو بزنید و دیگه هم برنگردید!

سالهاست که هر بار من یه متن مینویسم که نظر سیاسی‌مو نشون میده، یه عده شروع میکنن به اظهار فضل.

(بهارنارنج عزیزم، ابدا ابدا ابدا منظورم تو نیستی)

ما گوشمون از این حرفا پره... ما... همه ما... همه ما 80 میلیون نفر.

پس حرفاتو ببر برا کسی که مثل خودت فکر میکنه بنویس.

تو دانشمند، ما ابله...

برو با چهار تا مثل خودت هم کلام شو.


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan