در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

564. خب بیا نپرسیم چرا هی همچین میشه.

گفتن یه مقدار بار توی بوشهر دارن که باید یه روز کامیون منطقه بره اون بارا رو بیاره، میتونید وسایلتونو باهاش بفرستین. گفتیم خب خوبه، حالا که ما مجبور بودیم یه کامیون چوب و یه کامیون اسباب بفرستیم، اینجوری حداقل فقط هزینه حمل یه کامیونو میدیم. از اون طرف یه نفرم از بوشهر منتقل اینجا شده بود، گفت منم وسایلمو کنار همون بار میذارم و میارم.

یه دفعه گفتن کامیونه رفته مشهد وسایل یکی که بازنشسته شده رو ببره، هر چند اون آقاهه درجه‌شم از حمیدرضا پایینتر بود، اما سنواتش بیشتر بود و با کله گنده‌ها آشنا بود... گفتیم حالا تا ما چوبا رو بفرستیم اون برمیگرده.

یهو گفتن راننده‌هه مشهدی بوده گفته حالا که تا اینجا اومدم یه چند روزی هم برم خونه...

بعد گفتن حالا که داره میاد یه بار هم تو سیرجان هست که باید بیاره،

بعد گفتن حالا یه سر هم تا بندر برو یه سری وسایلم از اونجا بیار...


به حمیدرضا گفتم ببین، ما سر قضیه چوبا خیلی اذیت شدیم. دیگه گنجایش اعصاب خوردی جدید نداریم. هر چی هم کارمون بخوابه بیشتر ضرر میکنیم. بیا کامیون بگیریم بریم.

اون آقا بوشهریه زنگ زد گفت من درجه‌م پایینه اگه تو نیای اون کامیونو نمیفرستن و فلان. به حمیدرضا گفتم ببین، ما داریم ضرر میکنیم، فشار روحی تحمل میکنیم، شیش ماهه خونواده‌هامونو ندیدیم. از طرفی هم اینا باید برن بار بوشهرو بیارن به هر حال، پس لوازم اون آقا رو هم میارن، بیا بریم.

کامیون گرفتیم و هماهنگ کردیم برای ساعت چهار. ساعت یک اون آقای بوشهری زنگ زد و گفت کامیونه دویست کیلومتری اینجاست و گفتن اولین سری بار مال شماست... گفتیم خب اگه فقط با دو سه روز بیشتر موندن بتونیم شیش هفت میلیون رو سیو کنیم که عاقلانه نیست بریم.

بعد معلوم شد کامیونه یه کم خراب شده. راننده ش هم گفته بود من خسته شدم و تا آخر هفته دیگه ماموریت نمیرم:/

گفتیم خب حالا کامیون درست بشه،  وسایلو بارگیری میکنیم و خودمون میریم.  هر وقت بارو آورد میریم بوشهر تخلیه میکنیم. که راه‌ها رو بستن:/

حالا هم معلوم شده نقص کامیونه جدی‌تر از این حرفاس و ممکنه نتونن تعمیرش کنن. و ما فقط حدود دو هفته علاف شدیم و باز باید همون پولو هم بدیم و کامیون بگیریم...


بعد میدونی کسی که سه ساعت مونده تا بار زدن اثاثیه‌ش وضع زندگیش چجوریه؟ همه زندگیش تو کارتنه... همه زندگی، گاز، قابلمه، تلویزیون، لباسشویی، بشقاب و کاسه و همه چی...


من واقعا نمیدونم چرا اینجوری میشه... تازه دیشبم اومدیم ویندوز عوض کنیم، یه مشکلی بود که یه سری تغییرا باید انجام میشد... نمیدونم کی دو شاخه از پریز در اومده بود که یهو لپتاپ خاموش شد و خیلی شیک کل هاردم فرمت شد و ویندوزی هم نصب نبود! بعدم که ویندوز نصب کردیم که امیدوارم رو اطلاعات مورد نیازم نصب نشده باشه، و گذاشتیم دیشب تا صبح هارد لپتاپ ریکاوری بشه، یهو صبح سیستم هنگ کرد و از برنامه پرید بیرون:/


این چند روز خیلی سعی کردم مفید بگذرونم، کلی آموزش مرتبط با سایت دیدم، آموزشای کسب و کار دیدیم... ولی میدونی، یه جایی از روحم خسته ست... هر دومون روحمون خسته س.

بعد این وسط موندم تو کار خدا! که مردا رو تو خستگی ساکت آفریده و زنا رو پر حرف!

سکوت حمیدرضا منو دیوونه میکنه، پرت و پلاهای من اونو کلافه...


و زندگی‌ای که جریان داره... با یه کم تغییرات... مثلا تنها امکاناتمون یخچال و فرشه. و تامام.

563. چوبا

تو این شهر کهور زیاد پیدا میشه...

اما نه کسی هنری داره که ازش استفاده کنه، نه تا وقتی چوب چشم هست کسی برای زغال سمت کهور میره.

تو منطقه هم تنه های خشک کهور زیاد بود. تنه هایی که بیش از پنج شیش سال از بریده شدنشون میگذشت.

باهاشون صحبت کردیم که اجازه بدن از این چوبا استفاده کنیم.

خیلیا میگفتن نیازی نبود اجازه بگیرین... این چوبا سالهاست رها شدن و هر از گاهی یکی یه تیکه شو میبره واسه جوجه کباب میسوزونه...

اما بیت المال بود به هر حال...


وقتی رفتنمون حتمی شد، دوباره حمیدرضا رفت صحبت کرد که یه مقدار از چوبا رو ببریم. گفتن اوکی ببرین بعد یه مبلغی هم بهمون بدین...

یه جووووری گفتن یه مبلغی، که ما گفتیم مثلا اگه قیمت چوبا بشه 5 میلیون، میگن 500 بده برو!

خلاصه که چندین روز حمیدرضا میرفت این تنه ها رو برش میزد و شاخه هاشونو جدا میکرد. اصلا نمیتونید تصور کنید برش زدن کهور تو هوای گرم و شرجی اینجا چقدر میتونه سخت باشه...


چوبا که بریده شدن، گفتیم خب کارگر بگیریم همه رو جمع کنیم یه جا که کامیون که اومد سریع بار بزنیم. ولی از هر کی سراغ کارگر میگرفتیم سراغ نداشت!! چندییین روز دنبال کارگر میگشتیم تا بالاخره چندتا پیدا کردیم. بهشون گفتیم صبر کنین با وانت هماهنگ کنیم بهتون خبر میدیم.

درست حدس زدین! وانت هم قحطی شده بود!

خلاصه دردسرتون ندم که با چه مکافاتی کارگر و وانت جور کردیم... جور شد و جمع شد بالاخره.


حالا که این همه وقت و انرژی و هزینه صرف کرده بودیم، یهو منطقه که گفته بود یه مبلغی هم بدین... گفت 15 میلیون پول چوبا رو بدین!!! :/

اینجا هیشکی کهور نمیخره. اما اگه اینا چوب چشم هم بودن این حجم از چوب اینجا 1 تومن میارزه، به شرطی که خودشون برش میزدن. که در واقع چون خودمون برش زدیم قیمتش 500 تومن هم نبود!!!! دوباره کلی استرس پای این موضوع کشیدم تا حمیدرضا رفت و با کلی دلیل و "برید خودتون تو شهر قیمت بگیرید" قیمتو رسوند به همون 1 تومن.


بعد گفتن منابع طبیعی به کهور مجوز نمیده!! چندییییییییییین روز صرف این شد که بگیم آقا، اینا درختای بریده و خشک شده هستن که اینجا بمونن تهش میشن زغال. گفتن اوکی کارشناسمون بیاد ببینه. حالا از شانسمون خدمت یک سوم شده بود به خاطر کرونا و اینجا هر کارمندی بره مرخصی کلا کارش لنگ میمونه تا بیاد* و این کارشناس محترم هم در جریان نبود که اون دو روزی که خونه ست در واقع در حال دور کاریه. گوشیشو خاموش میکرد و میرفت ولایت!!!!

آقا خلاصه کنم ... کارشناسم اومد و دید و اوکی داد.


حالا وقت کامیون گرفتن بود...

حدستون چیه؟!!!!

هزار ساله کامیونا با بار میان اینجا، اما خالی برمیگردن. و حاضرن با نصف قیمت هم که شده خالی برنگردن. اما از شانس بسیار دل انگیز ما، گندم و جو و ذرت وارد کردن اینجا... به هر کامیونی زنگ میزدیم ناز میکرد! میگفت من جو میبرم راحت و پاکیزه!!!

بازم نگم چقدر هر روز تو باربری ها و جلو میوه فروشیایی که بارشون رسیده بود و تو این اپلیکیشنا دنبال کامیون گشتیم. مسیری که تا همین چند ماه پیش با سه چهار میلیون میرفتن الان با شیش میلیون هم راضی نمیشدن! که یهو یه پرانتز این وسط باز شد!


منابع طبیعی گفت که زاهدان گفته فعلا به هیشکی مجوز ندین!! :/

باز پیگیری و دوندگی و اینا تا اینکه گفتن پس باید مجوزو منابع طبیعی زاهدانم تایید کنه!


دوباره برگشتیم سر قصه کامیون. یه آقایی از همین اپلیکیشنا پیدامون کرد و گفت من حاضرم با هفت میلیون بارتونو ببرم. بعدم گفت فعلا فکراتو بکن من الان منطقه آزاد دارم میچرخم. تا قردا صبح نظرتو بهم بگو.

در واقع مهمتر از فکر کردن، این مساله بود که کارشناس ته دنیا و رییسش و مسئول مربوطه تو زاهدان همه شون سر کار باشن.

اینا رو که مطمئن شدیم به طرف گفتیم اوکی بیا. فقط اینکه باید عصر بار بزنی تا فرداش تا ظهر مجوزا رو بگیری و بعد بری.

گفت چرا از اول نگفتین و من معطل شدم و فلان... دوباره پونصد تومن کشید رو قیمتش. از اون طرفم گفته بودن قراره به خاطر کرونا دو هفته تمام ادارات تعطیل بشه، دیگه مجبوری قبول کردیم.


حین بار زدن چوبا یکی دیگه از مسئولین اومده بود میگفت همه چوبا رو دارین میبرین ولی پول کم دادین!! گفتیم بابا ما چند تا وانت چوب از بیرون منطقه خریدیم. یه عالمه هم از شیراز آوردیم. فیلمشم هست تو پیج!! چوبای منطقه هم برو قیمت کن. اینجا اصلا نمیخرن! خلاصه دوباره مجبور شدیم برای پاره ای از توضیحات مراجعه کنیم! :/


چوبا رو بار زدیم و راننده ها رفتن که بخوابن. یهو زنگ زد و گفت اتاقم کولر نداره و داریم میپزیم و اینا. ما میریم چابهار همونجا بارنامه میگیریم میریم!! گفتیم بابا ما که گفتیم باید مجوز منابع طبیعی بگیریم!! خلاصه یکی از دوستای حمیدرضا خانومش پیشش نبود گفت راننده ها برن اونجا شبو.


صبح زود رفتن باسکول. مسئولش نبود. و گفتم اینجا مسئول هر چیزی که نباشه چی میشه... هزار سال طول کشید تا یکی دیگه از پرسونل با بدبختی بتونه یه قبض صادر کنه. 12 تن چوب شده بود. راننده وزن ماشین خودشو 2 تن بشتر گفت که 10 تن قبض صادر کنن!**

بعد رفتن منابع طبیعی. و حدس بزن چی شد؟ رییس منابع طبیعی رفته بود چابهار، مهرشم با خودش برده بود! :/

کارشناسه هم چون به ما قول داده بود، رفته بود چابهار مهرو از رییسش بگیره! ساعت ده و نیم بود و میگفتن منابع طبیعی ساعت دوازده و نیم تعطیل میشه و فرداشم به خاطر کرونا تعطیل بود کلا و پس فرداشم جمعه بود!!!

تا کارشناسه بیاد و مجوزو بده و کامیون راه بیوفته شد ساعت چهار!!!


گفتیم خب الهی شکر که بالاخره این دغدغه فکری گذشت و تموم شد قصه چوبا. فقط خدا کنه زمان خالی کردنش مشکلی پیش نیاد... اما زهی خیال باطل!


ما فک میکردیم چون دو تا راننده هستن حتما یه کله میرن تا بوشهر و جمعه صبح اونجان دیگه. اما یه تایمی رو مونده بودن بندر و گفتن داشتیم کولرمونو درست میکردیم.** بعدم رفته بودن گچین گردش!!!! چندین بار حمیدرضا بهشون گفت بابا زمان مجوز میگذره هاااا...

خلاصه که مجوز تا ساعت 6 عصر جمعه اعتبار داشت. ساعت 5 عصر یه میلیون دفعه به رانندهه زنگ زدیم تا جواب داد و معلوم شد چهارصد کیلیومتر تا بوشهر فاصله داره و پلیس گرفتتش و گفته تا یه ساعت دیگه نمیرسی بوشهر و تایم مجوزت تمومه!!

در حالیکه دیگه پوستی رو لبم نمونده بود و به گوشت لبم رسیده بودم، حمیدرضا با پلیسه صحبت کرد و با مکافات پلیسه کوتاه اومد و کامیونه دوباره راه افتاد.

خب اصولا باید 9 شب میرسیدن دیگه... اما با اجازه تون ساعت یازده شب هنوز سیصد کیلومتر تا بوشهر فاصله داشتن! تازه میخواستن شبم همونجا بخوابن، صبح ادامه بدن! که حمیدرضا گفت تو رو خدا برین همین امشب... حدودای 4 صبح رسیدن بوشهر.


بار که تخلیه شد گفتیم خب خدا رو شکر تموم شد. اما راننده زنگ زد . گفت تو واسه 9 تن توافق کردی، اما بارت 12 تن بود. پس باید بیشتر به من پول بدی! گفتیم خب چرا همونجا نگفتی؟؟ قبل حرکتت چرا حرف نزدی؟!! گفت من آقایی کردم هیچی نگفتم!!!! حالا هم اگه پولمو ندی میرم میگم اینا قبض باسکولشون 10 تنه، ولی من 12 تن آوردم حتما اینا قاچاقچی چوبن!!!! اون یه شبی هم که چابهار عشق و حال کرده بود میزد به حساب ما! میگفت من به خاطر بار تو دو شب الاف بودم! و حتی میگفت من به خاطر بار تو کولرمو درست کردم!! :/**


پیر شدیم!


* دو سال پیش بود، یکی از کارمندای دادگاه مرخصی بود. قشنگ یک ماه کار ما رو هوا بود! :/ کارمند معمولیم بوداااا ...

** میدونم جمع بستن کار درستی نیست. اما اولش گفتیم عه چه راننده خوبی، چه با شخصیت! بعدش گفتیم انصافا که... :/


درنهایت اینکه مگه میشه بی دغدغه و بی مشکل به جایی رسید؟!


+ ما بازم دوره آموزشی کسب و کار خریدیم. مدرس این دوره، تو یه قسمتایی، کسب و کارای موفق رو بررسی میکنه و روش کارشونو میگه. اکثرا بالای 70 درصد مشتریاشون از اینستاس... چه غم انگیز واقعا ...

++ و هنوز معلوم نیست بالاخره کی از این شهر میریم! :(

562.

به شدت نیازمند اینم که یکی پیدا بشه بگه این طرح صیانت کوفتی دروغه.

وسط این همه درد، این چه خبر گندی بود آخه؟

به جای اشتغال‌زایی،اشتغال‌زدایی میکنن تو این خراب شده.

حق هم دارن اینقدر وقیح باشن... چون هر غلطی دلشون خواست کردن و ما دم نزدیم...

چقدر برام سخت شده که باور کنم اون دنیایی هم هست!

که اگه هست، که اگه حرفاشون راسته، چرا تو وجود هیچکدومشون ترس نیست؟؟؟


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan