در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

573. آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟

قرار بود آخر هفته کارگاهو تمیز کنیم و وسایلا رو انتقال بدیم کارگاه و... ولی چون یه سری وسیله از قبل اونجا بود و تخلیه‌ش نکردن، گفتیم خب این دو روزو بریم شیراز.
چهارشنبه عصر حرکت کردیم و شب رسیدیم. قبلا گفته بودم که خونواده من چقدر عجولن و روی زود انجام دادن کارا حساسن و اینا. از اولش که همش میگفتن چرا زود راه نیوفتادن و خوردین به ترافیک عصر چهارشنبه و باید یک حرکت میکردین و فلان! هر چی میگفتم بابا، حمیدرضا که دو و خورده‌ای تازه میاد خونه! بعدم یهویی تصمیم گرفتیم بیایم، من هیچی وسیله جمع نکرده بودم. باید یه کم هم خونه رو مرتب میکردم، چند بار هم مجبور شدیم برگردیم چون یه چیزایی جا گذاشته بودیم و... هی میگفتن نه شما باید زود میومدین!
بعد گیر دادن به اینکه چرا میخواین جمعه برگردین! جمعه عصر دوباره ترافیکه و... گفتم خب فقط پنجشنبه رو مرخصی داریم و شنبه هم کار داریم و نمیشه بمونیم. دیگه بابام گیییر داد که پس باید ظهر زود ناهار بخورین و برین! اینقدر گفت اینقدر گفت اینقدر گفت که واقعا کلافه شده بودم! اصرار هم میکرد که جمعه ظهر حتما باید خونه خودمون ناهار بخورین که خودم زود راهی‌تون کنم و اگه برین خونه بابای حمیدرضا ناهار بخورین دیر میرین!
خب ترجیح ما این بود که خونه حمیدرضا اینا ناهار بخوریم و از اول ازدواجمونم سعی کردیم این چیزا رو مدیریت کنیم که افسار زندگی از دستمون خارج نشه. بنابراین با وجود اصرارای زیااااد بابا، گفتیم ناهارو اون طرف هستیم و نمیتونیم برنامه‌مونو عوض کنیم.
پنجشنبه شب خیلی زود خوابم گرفت و رفتم تو رختخواب. هنوز بیدار بودم که شنیدم بابا داره میگه عه فردا بارونیه. با اینکه مامان بهش گفته بود من خوابم اما بازم چند بار صدام کرد و هی بلند بلند گفت فردا بارونیه و اینا. من که اصلا حوصله بحث جدید نداشتم خودمو به خواب زدم! 🤦🏻‍♀️
صبحش تا بیدار شدم، قصه دوباره شروع شد! که ای وااای امروز بارونیه و خطریه و فلان. لینک هواشناسی رو هم فرستاده بود که تو گروه خانواده که مثلا حمیدرضا که خونه خودشون بود هم ببینه. بعد دوباره هی به من میگفت اصلا ناهارتونو ببرید توی راه بخورید...
مساله اینجاست که حتی درست‌ترین حرفا هم وقتی زیاد تکرار میشن آدم دربرابرشون جبهه میگیره، اما متاسفانه بابا به شدت عادت داره اینجوری دیگرانو مجبور کنه کاری کنن که خودش میخواد. معمولا هم ناموفقه‌ها. چون قبل از اینکه طرف مقابلش فرصت کنه به حرفاش فکر کنه، اونقددددر تکرارش میکنه که طرف جبهه میگیره دیگه!
خلاصه حدودای ده و نیم یازده که حمیدرضا اومد دنبال من دوباره حرفای بابا شروع شد که بارونه و فلانه و زود حرکت کنید.
ساعت یک حرکت کردیم. ساعت یک و ده دقیقه بارون شروع شد. از اولشم من همش تو دلم ترس بود و همش میگفتم کاش صبح رفته بودیم!
ساعت دو روبه‌روی پلیسراه شیراز کازرون ماشین جلویی یهو خیییلی سرعتشو کم کرد که از دست‌انداز رد شه. سرعت ما هنوز زیاد بود. کنارش اندازه یه ماشین جا بود، و کنار اون جای خالی، یه تریلی... حمیدرضا میخواست ماشینو هدایت کنه به اون جای خالی... اما چون زمین لغزنده بود کنترل ماشین از دستش در رفت و لحظه آخر من فقط دیدم داریم میریم سمت تریلی و چشمامو بستم و بوممممممم...
یه لحظه واااقعا حس کردم همه چی تموم شد. شانس آوردیم که سرعت همه ماشینا به خاطر نزدیک شدن به پلیسراه و دست‌اندازاش کم بود. شانس آوردیم که رفتیم توی لاستیک تریلیه، مثلا اگه میرفتیم سمت فاصله خالی بین چرخاش، احتمالا شما حتی نمیفهمیدین که چرا گندم دیگه پست نمیذاره و هیچ جای دیگه هم نمیشه پیداش کرد!! و شانس آوردیم که کمربندامونو بسته بودیم...
تریلیه که رفت. سپر هم جوری خم شده بود که میگرفت به لاستیک.
به سختی ماشینو آوردیم کنار جاده. یه پلیسه سی ثانیه بعد تصادف اومد. دو سه تا پسر هم چند لحظه بعدش اومدن و گفتن وقتی کنترل ماشین از دستت خارج شد و از جلو با تریلی تصادف کردی، از پشت هم زدی به ماشین ما. بعد اومدن وضعیت سپرو دیدن، شروع کردن به کمک کردن و بررسی ماشین و...
من تو ماشین بودم. بیمه بدنه رو بررسی کردم دیدم لازمه گواهینامه و مدارک راننده تریلی رو هم داشته باشیم و اینکه پلیس هم کروکی بکشه و گزارش بده. سعی کردم اینو به حمیدرضا بگم. اما خب هوای بارونی، اعصاب داغون، وضعیت سپر و... فقط دیدم پلیسه داره میگه حالا که تریلی رفته به کارشناس بیمه بگو زدم به گارد ریل. باز من سعی کردم بگم که حتی اگه به گارد ریل هم زده باشیم باید گزارش پلیسو داشته باشیم. اما خب واقعا تو اون شرایط ممکن نبود... حالا تو همین گیر و دار بابا زنگ زده میگه حرکت کردین؟ گفتم آره. میگه نه صدای حرکت ماشین که نمیاد! گفتم داریم راه میوفتیم!:/
پلیسه و پسرا که رفتن، حدود ساعت دو و نیم، که بارون هم قطع شده بود دیگه، حمیدرضا اومد تو ماشین که زنگ بزنه به کارشناس بیمه. بهش گفتم باید پلیسه گزارش بده. چون کارشناس بیمه هم همینو گفت، راه افتادیم بریم پلیسه رو پیدا کنیم. نبودش! رفتیم سمت ساختمون پلیسراه. افسر نگهبانه گفت که چند کیلومتر جلوتر تصادف شده و این پلیسه رفته.
طولانی شد، نه؟
امیدوارم خسته نشده باشین 🙈
خلاصه که یه شماره از اون آقای پلیس بهمون داد که هرررر چی زنگ میزدیم صدای ضبط شده اون خانمه میگفت شماره اشتباهه. خیلی طول کشید که نگهبان اونجا بپذیره که شمارهه واقعا اشتباهه و یه شماره دیگه بهمون بده!!
زنگ زدیم به پلیسه. میگفت من نمیتونم الکی بنویسم خوردی به گاردریل! دوباره زنگ زدیم به کارشناس بیمه و گفتیم ببین، ما زدیم به یه تریلی و تریلیه رفت و واقعا نمیدونستیم باید پلاکشو برداریم. بنابراین نمیتونیم پیداش کنیم. کارشناسه گفت مشکلی نیست. پلیس همینو بنویسه. دوباره زنگ زدیم به پلیسه. گفت من اصلا ندیدم زده باشین به تریلی! شاید زدین به یه چیز دیگه!! حالا همونجا بودااااا میگفت ندیدم! اون همه آدم اونجا بودن، یه تصادف دیگه قبل ما اتفاق افتاده بود و کلی آدم اونجا جمع بود، میتونست بپرسه. اما زیر بار نرفت و گفت به هیچ وجه من گزارش نمینویسم!
نگهبان پلیسراه گفت رییسشون ساعت چهار میاد و اون موقع میتونیم باهاش صحبت کنیم. ساعت ده دقیقه به سه بود!
تا ساعت چهار تو ماشین نشستیم... بارون قطع شده بود،  تو سکوت منتظر بودیم زمان بگذره. میدونید دیگه، مردا اینجور وقتا اصلا دوست ندارن حرف بزنن... در واقع دوست ندارن با زنا حرف بزنن، با مردای دیگه حرف میزنن آخه!! به هر حال من سکوت کردم که شرایطو براش سخت‌تر نکنم.
ساعت چهار رییس پلیسراه گفت زنگ بزنین 110 و اونا مشکلتونو حل میکنن. رفتیم نزدیکترین پاسگاه و گزارشو نوشتن و گفتن یه ساعت دیگه بیا تا رییس مهرش کنه! ساعت چهار و ربع بود!!
حدودای ساعت پنج مامان زنگ زد. گفتم یه ساعت دیگه داریم تو بوشهر!
ساعت پنج و ربع رفتیم پاسگاه. رییسشون گفت واسه چی پلیسراه شما رو فرستاده اینجا؟ اصلا این مساله به ما مربوط نمیشه و فلان!! دیگه حمیدرضا راضیش کرد مهرو بزنه و ما رو خلاص کنه!!
ساعت پنج و نیم راه افتادیم. اصولا باید هشت و نیم میرسیدیم.  ولی سپر گیر میکرد به لاستیک.  مجبور شدیم یواش یواش بریم. 
حدودای شیش اس‌ام‌اس دادم به بابام گفتم رسیدیم که دیگه زنگ نزنن. اما انگار ندیده بودن چون مامانم زنگ زد. صدای ماشینو شنید و گفت هنوز نرسیدین؟ گفتم رسیدیم، اومدیم تو شهر خرید کنیم!! بعد دیدم مامان شروع کرد تعریف کردن از اتفاقات عصر جمعه‌ش. ما هم هی داشتیم به کوه‌ها نزدیک میدیم، گفتم الانه که آنتن بپره و دوباره داستان بشه! دیگه زود وسط تعریفاش خدافظی کردم!:/
ساعت 10 بالاخره رسیدیم.  در حالیکه از ساعت دو و نیم دیگه یه قطره بارونم نیومده بود!! و حتی قبلا هم بارها تو هوای بارونی تو جاده بودیم و مشکلی پیش نیومده بود.
ما این ماجرا رو گذاشتیم پای قدرت کلمات... تاثیر تلقین و افکار منفی!
هر چند کلا زندگی ما پر از شرایط سخته... اما بیاین قبول کنیم که حتی روشن‌فکرترین آدما هم نمیتونن تو این ماجرا کسیو مقصر ندونن!
این ماجرا به خیر گذشت. اما ما باید بشینیم جدی به این فکر کنیم که حالا که به خونواده‌هامون نزدیک شدیم چطور شرایطو مدیریت کنیم که نذاریم کسی تو زندگیمون دخالت کنه یا به جامون تصمیم بگیره....

572. انگار آدما عادت کردن به شنیدن بدبختیای همدیگه! :/

حمیدرضا یه اخلاقی داره که تو هر وضعیت تخم مرغی ای هم که باشه، ازش بپرسی اوضاع چطوره؟ میگه همه چی خوبه!

خب من همیشه این اخلاقشو دوست داشتم و سعی کردم یاد بگیرم ازش. و خب خیلی خیلی هم موثر بوده تو صبورتر شدن. تحمل اوضاع راحت تر میشه. انگار ناخودآگاهت باور میکنه که اوضاع اونقدرام بد نیست...

اما خب مساله اینه که خونواده من مدلشون صبور بودنای این شکلی نیست... یعنی میدونی، ما همیشه آدمای پر سرعتی بودیم. همیشه هم از آدمایی که یواش یواش حرف میزدن یا یواش یواش یه کاریو انجام میدادن حرصمون میگرفت. از اونا بودیم که وقتی میرن خرید از همون مغازه اولی خریدشونو میکنن و وقت تلف نمیکنن!! ولی یکی دو باری که خرید کردنای حمیدرضا رو میدیدن میخندیدن و میگفتن چه حوصله داره! یا مثلا خونواده ش که برا بیرون رفتن دیر حاضر میشدن تو نظر خونواده من آدمای یواش و حوصله داری بودن...

اون روزایی که کارای فرستادن چوبامون گره خورده بود تو هم، یا اون روزایی که ته دنیا گیر افتاده بودیم، یا روزایی که درگیر بازسازی خونه بودیم، یا الان که کارگاه رو بعد دو ماه دوندگی گرفتیم اما هنوز کلیدشو بهمون ندادن... هیچ کدومش از سر یواش و پر حوصله بودن نبود که پیش نمیرفت. اتفاقا با همه جونمون تلاش میکردیم و نمیشد. و اوووونقدر بعضی روزا این قضایا فرسایشی میشد که حد نداشت. و خب دوری و دست تنهایی هم همه چیو سخت تر میکرد.

بعد تو این شرایط، وقتی مامانم یا بابام از اوضاع میپرسیدن و من سعی میکردم مث حمیدرضا بگم خوبه همه چی، نق نزنم، منفی نباشم، خودم و اونا رو اذیت نکنم، بعد ازشون میشنوم که تو هم شدی یه آدم بی خیال،... واقعا ناراحتم میکنن! و واقعا تحمل شرایطو برام سخت تر میکنن!

مگه میشه یکی چند ماه زندگیش رو هوا باشه و عین خیالش نباشه؟!!

نمیدونم... تازگیا از هر حرفی میرنجم! لوس شدم شاید...

571. این داستان: دندون پزشک بیشعور

شنیدین قدیمیا میگن از بس رفتیم دکتر، دکتر شدیم؟!

این قضیه برا من درمورد دندون پزشکی صدق میکنه! حالا نه اینکه دکتر شده باشماااا... ولی دکتر شناس شدم یه جورایی!!

یادتونه که دو سال پیش برا یه دوره هفت هشت ماهه اومدیم بوشهر؟ اون موقع من سراغ دندون پزشک خوب گرفتم و یه کلینیکو بهمون معرفی کردن و اولین دندونی که اونجا درست کردم فهمیدم که اینا دندون پزشک نیستن! :/

بعد گفتم خب میرم شیراز سراغ همون دندون پزشکی که بعد شونصد نفر دندون پزشک ناشی(!) بالاخره تونست رضایت منو جلب کنه! :))) که خب از بخت بلند من کرونا شد و اون خانم دکتر هم مطب نداشت و اون اولا هم کی جرات میکرد بره درمونگاه؟!!

(البته الان یادم افتاد که اتفاقا چقد همون موقع سر هوپ اینا شلوغ بود و هوپ هی حرص میخورد که الان چه وقت دندون پزشکی اومدنه؟!! :/ )

خلاصه که تو همون گیر و ویر یکی از دوستای دبیرستانم مطب زد. خیلی وقت بود هر بار میدید من میرم دندون پزشکی به شوخی میگفت بیا پیش من بذا پولش بره تو جیب من... اما دروغ چرا؟ جرات نمیکردم!! یعنی اونقدر زیر دست دندون پزشکای مختلف رفته بودم و دندونمو داغون کرده بودن که ترجیح میدادم دو دستی بچسبم به همون خانم دکتر جانم!!

اما خب طی یه حرکت بازار گرمی، رفیقم پیامای مشتریای راضیشو استوری کرد! پشتشم یه استوری گذاشت که یه خانمی بهم گفته تو چرا به فلان درمونگاه به دیده تحقیر نگریستی و من که میرم اونجا راضیم و اینا. بعد که اسم دکترشو پرسیده معلوم شده خانمه بیمار شوهر همین دوستم بوده! خلاصه که اعتمادم جلب شد و دست حمیدرضا رو گرفتم بردم مطب تازه تاسیس رفیق جان! که تازه شم با بیمه ما قرداد نداشت! و خودمونو در معرض هزینه های کمر شکن دندون پزشکی قرار دادیم!

خلاصه که دوستم و شوهرش دچار "سندروم کار برای آشنا" شدن! و دندون من و شوهرمو به فنا دادن! :)))) تا چند مدت بعدش هر از گاهی بهش میگفتم دندونم درد داره و اینا و اون میگفت امکان نداره و اوضاع اوکی بود و اینا! منم دیگه مزاحمش نشدم... گفتم در هر صورت درست نیست هی بهش بگم دندونی که برام کار کردی مشکل داره و فلان...


آقا ما برگشتیم ته دنیا با همون اوضاع دندون... که اگه کرونا هم نبود من هفتاد سال سیاه اونجا نمیرفتم دندون پزشکی! :))))

هر بارم برگشتیم شیراز هم کلی کار داشتیم، هم هنوز کرونا بود و هم اینکه دندونه دردش بگیر نگیر داشت... وقتایی که شیراز بودیم خوب بود!

بوشهر که اومدیم یکی از رفیقای حمیدرضا یه دکتری رو معرفی کرد که میگفت کارش خوبه اما درصدی که به خاطر بیمه کم میکنه نمیدونم چجوریه که تقریبا هزینه ش سه برابر جاهای دیگه میشه! گفتیم حالا خوب کار کنه، عیب نداره! :/

یه کم که کارامون کمتر شد، رفتیم سراغش. رفته بود مسافرت. رفتیم کلینیک کناریش که مثلا معاینه بشم و اگه لازمه دارویی (مثلا چرک خشک کنی) مصرف کنم تا دکتر که اومد علاف نشیم. اما جالب اینجاست که منشی عکس نوشت و ما اصلا دکترو ندیدیم! و تا عکس گرفتیم هم دیگه دیر شد...

خلاصه که همسر جانم که از بس رفته بود دکتر، خودش دکتر شده بود، برام چرک خشک کنی تجویز کرد! چرک خشک کنیه رو که میخوردم درد دندونم کم شده بود، ولی معده م به فنا رفته بود! :))) بعد برگشته میگه با معده خالی خوردی! خب من یه عمر مسکن های بد موقع رو با یه دونه بیسکوییت خوردم و اوکی بود! چمیدونستم چرک خشک کنی اینقد خشن تره!!! :/

خلاصه که تو این مرحله تصمیم گرفتم پا رو فرهنگ بذارم و به یکی از رفیقای دندون پزشکم پیام بدم! :))) و از اونجایی که با هوپ از همه راحت تر بودم، مزاحمش شدم و هوپ جانمم گفت فقط مسکن بخور فعلا...


خلاصه آقای دکتر از مسافرت قدم رنجه کردن و برگشتن! زنگ زدم مطبش و به منشیش گفتم من عصب کشی دارم کی بهم وقت میدی؟ گفت باید بیای معاینه بشی بعد چهارشنبه یا پنجشنبه بهت وقت میدم.

رفتیم مطب و قبل ما یه آقایی میخواست وقت بگیره. منشی بهش گفت فردا دو بذارم؟ گفت نه آخر وقت بذار. و منشیه دفتر نوبت دهیشو باز کرد و تو روز سه شنبه ش که کاملا خالی بود برای اون آقا نوبت گذاشت. بعد من دفترچه و عکسمو دادم. و مبلغ ویزیت برای خودم و حمیدرضا پرداخت کردم. منشیه رفت و برگشت گفت آقای دکتر میخواد بره مرخصی وقت نداره رو دندون شما کار کنه!!! گفتم همین الان به اون آقا برای فردا وقت دادین! و اینکه زنگ زدم گفتین چهارشنبه و پنجشنبه خالیه! گفت خب باید اینا رو کنسل کنم!!!!  :/  گفتم خب کی برمیگرده از مسافرت؟ گفت معلوم نیست!!!!

گفتم ببین من چند مدته منتظرم ایشون از مسافرت برگزده. الان چیکار باید بکنم؟ گفت برید کلینیک بغل، همونجا که دکتر فلانی براتون عکس نوشته! گفتم من چون دکتر نبود رفتم اونور عکس نوشتم! حالا تا اینجا اومدم. ویزیتو هم که پرداخت کردم. حداقل دکتر معاینه مون کنه!!!

به زوووووور آقای دکتر راضی شدن بار بدن!!!!!!! بعد رفتیم پیشش یه کوچولو قاشقشو تو دهنمون چرخوند و تمام!!!!! :/

لامصب! من همه عمرم تو دندون پزشکی بودم. نمیدونم دکترا دقیقا تو حلق ما چیکار میکنن... ولی میتونم قسم بخورم اسم این کاری که تو کردی معاینه نبود!

حمیدرضا بهش گفت چون دفعه قبل که ما اومدیم شما نبودین، ما رفتیم پیش یکی دیگه عکس بنویسه و جسارت نشه و اینا... بعد دکتره برگشت گفتش که نه من چون تازه از مرخصی برگشتم سرم شلوغه نمیرسم رو دندون شما کار کنم!!! گفتم من زنگ زدم به منشیتون، گفت چهارشنبه و پنجشنبه وقتتون خالیه! گفت نه چون دندون تو عصب کشیه و یه روز باید بیای عصب بکشم و یه روز پر کنم نمیتونم!نوبتا قاطی میشه!!!!! :///////// (آخه آقای دکتر خودش به نوبتا میرسیده! منشیه هم اونجا مترسک بوده لابد!!!!!!!)

حمیدرضا بهش گفت آقای فلانی که رفیق منه شما رو معرفی کرد و از کارتون تعریف کرد. برای همین ما چند هفته س منتظر شماییم. گفت آره اون وضعش خوب بود! شما برید کلینیک فلان که بیمه تونو بهتر قبول میکنه! ://///////////////////// وای خدا! مگه میشه؟!!!!!


از مطبش که اومدم بیرون اعصابم خیلی داغون بود. حتی الانم که دارم اینا رو مینویسم عصبی شدم!!! حمیدرضا گفت زنگ بزن به منشیه و خودتو خالی کن! :)) گفتم من خودمو میشناسم. بد بحث میکنم و بد جواب میشنوم، عصبی تر میشم... خودش زنگ زد. گفت ما فهمیدیم به خاطر اینکه عکسو یکی دیگه نوشته بود این رفتارو کردید. گفت ولی تو چند ثانیه این همه دروغ پشت سر هم گفتن کار درستی نبود!


واقعا برام سواله که مگه این دندون پزشکا چقدر بابت هر بیماری از این مراکز عکس برداری دندون میگیرن، که این آقای دکتر اینجوری فلان جاش سوخته بود که درصدش پریده؟!!!! البته همون خانم دکتری هم که تو شیراز همیشه میرفتم پیشش همیشه همین بلا رو سرمون میاورد که الا و بلا فلان مرکز. اما اگه یه دکتر دیگه عکس مینوشت و ما همون مرکز میگرفتیم دیگه این رفتارای زننده رو نشون نمیداد!!!!!


خلاصه که تصمیم گرفتم تا یکی دو ماه دیگه میریم شیراز، این دندونو همینجوری تحملش کنم و برم تو وِلات خودمون دندونمو درست کنم... و به قول نیروانا منت قصاب نکشم!! :))))))))

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan