در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

575. که بگم منم هستم هنوز:))

هر بار انتشار مطلب رو باز میکنم، با خودم میگم واقعا؟ بازم میخوای بنویسی؟ :))) 

نمیدونم کی بالاخره میخوام باور کنم که عمر اینجا به سر اومده 🤭🤭

و اما... چالش شارمین:) 



دوست دارم نام ببرم ولی 🤭🤭

پیشاپیش اگه کسیو جا انداختم عذر میخوام... به پیری این بلاگ ببخشید 🥰


تازه نفسا:

بهار نارنج. شارمین. یاسی. هوپ. پریسا. آقاگل. عاشق بارون.


نیم سوزا:

نیروانا. یلدا. آبان. آووکادو.


متوفی‌ها:

مترسک. لافکادیو. جیغ صورتی. لوسی‌می. نرگس. اسرا. یک آشنا. یکتا. مهرناز. پرتقال دیوانه. ام‌اسی خوشبخت. سرو روان. پلاک هفت. آبو. منصوره.


و همه رفقای گل دیگه‌ای که تو این فضای خیلی دوست داشتنی باهاشون آشنا شدم ♥

به خاطر همه لحظه‌های خوبی که برام ساختین ازتون ممنونم ♥

چالش «با ساده‌ترین وسایل و در ساده‌ترین شرایط ولی حال خوب کن»

وقتی یه بلاگر فراموش شده رو به یه چالش دعوت میکنید، اسمشم اول همه مینویسید، نمیگین ذوق مرگ بشه؟:)))

مرسی مرسی شارمین ^__^:*


خب اول متن اینو بگم که همونطور که در جریانید زندگی ما در حال حاضر شرایط ساده نداره! :)))


و اما حال خوب‌کنای ساده...

.

آقا من عاشق هندونه‌ام! در حدی که حاضرم همون موقع که خریدیمش و گرمه چندتا قاچ بخورم! واقعا سخته برام صبر کنم خنک بشه 😅😅😅 و تواناییشو هم دارم که نصف هندونه رو تنهایی بخورم 🙈  حتی اون زمانا که دانشجو بودم و تختمم بالا بود و دستشویی هم خیلی با اتاقمون فاصله داشت بازم حاضر نبودم شب هندونه نخورده بخوابم 😂

.

بعد اینکه بنده عاشق شیرکاکائو هستم. بعد مثلا میخوام زود تمومش نکنم، بطریشو میذارم تو یخچال هی سی ثانیه یه بار یه قلپ میخورم! هیچی دیگه یه بطری بزرگ یه ساعته تموم میشه 🙄 بعدم حرص میخورم که چاق شدم:(

.

دیگه اینکه اینجانب عاشق آب‌پرتقال و آب‌آلبالو هستم 🙈🙈😂 اینام خیلی منو ذوق‌زده میکنن.

.

کیک هم خیلی دوست دارم 🙄🙄

.

بعد اینکه هر کدوم اینا رو حمیدرضا بخره بیاره خونه اونقد ذوق میکنم اونقد خوشحال میشم انگار جایزه چند میلیاردی بردم!🙈🙈

تو این دو سال هم که زندگی یه کم سخت گرفت بهمون، هر بار حالم خوش نبود حمیدرضا با اینا میخواست حالمو بهتر کنه... و نتیجه‌ش شد چند کیلو اضافه وزن 😭😅

یعنی اگه من عاشق کرفس هم بشم چاق میکنه!:/

.

چقدم پستم بی نمک شد! 😶😶

.

دعوت میکنم از:

بهارنارنج. هوپ (کجاست این دختر؟). مترسک. نیروانا. نرگس. یلدا. نیمچه مهندس. آقاگل. و سایر خوانندگان ♥



548. من به این چالش دعوت نشدم!

اونقدر اینجا غریبه و کمرنگ شدم که هیشکی منو به چالش شارمین دعوت نگرده! :(

اما خب من دوست داشتم منم بازی بدین! :))

پس بین موضوعاتی که دیدم، چالش برانگیزترین موضوعی که میتونستم درموردش بنویسم رو انتخاب کردم...

پریودی!!

که خب قبلا اصلا فکر نمیکردم تابو بودن "حرف زدن درمورد پریودی" چیز عجیبی باشه...

اما الان دلم میخواد منم یه قدمی بردارم برای شکستن این تابو...

و درک شدن...

(چرا با اینکه اینقدر مصر بودم که حتما درمورد این موضوع بنویسم، الان این همه دو دل شدم؟! :)))

امممم...

اولین باری که به خاطر درد شدید پریودی منو از مدرسه فرستادن خونه، اول راهنمایی بودم. 12 سالم بود... یعنی بیشتر از 18 ساله که این درد با منه!

تا وقتی مدرسه میرفتم، هر ماهی که تو مدرسه پریود میشدم مجبور میشدن بفرستنم خونه. چون اونقدر حالم بد میشد که نمیدونستن باید باهام چیکار کنن...

اولین باری که تو دبیرستان این اتفاق برام افتاد روزی بود که میانترم فیزیک 1 داشتیم و دبیرمون مرد بود. داشتم میمردم، اما میگفتم نمیرم خونه! میگفتم اگه برم بعد جواب آقای فلانی رو چی بدم؟؟؟ ناظممون گفت خودم براشون توضیح میدم!

شرایط تو دانشگاه سخت تر بود!

خیلی سخت تر...

یادمه یه بار که حالم واقعا بد شد سر کلاس، قید حضور و غیاب رو زدم و کیفمو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون. تو راهرو یکی از پسرا که قبل من بیرون رفته بود و داشت برمیگشت جلوم سبز شد... و خب سوال جواب شروع شد که :

- کلاس به این زودی تموم شد؟

+ نه

- پس شما چرا داری میری؟

و یه عالمه سوال دیگه که یادم نمیاد الان! :/

( تا قبل از اینکه ازدواج کنم فکر میکردم پسرا میفهمن ما چه مرگمونه! ولی خودشونو میزنن به کوچه علی چپ تا اذیتمون کنن!! اما گویا اینجوریام نبوده!)

هر بار که حساب کتابا نشون میداد زمان پریودی با امتحانا تلاقی داره سریع با قرصای ضد بارداری جلوی پریود شدنمو میگرفتم. چون زیاد دیده بودم دخترایی که مث من دردشون زیاده به خاطر این درد لعنتی درساشونو میوفتادن... حالا هر چی هم میخواست ضرر داشته باشه!

همیشه هم یه عده آماده بودن که تا مسکن دست من دیدن بگن: معده ت نابود میشه ها!!! خب تحمل کن!! :/

یکی از سخت ترین دردامو تو بوشهر کشیدم... بیشتر از 10 ساعت درد شدیدی که هیچ مسکنی آرومش نمیکرد. به حمیدرضا گفتم برو قرص خواب قوی بخر که بخوابم وقتی بیدار شدم این درد تموم شده باشه... ولی داروخونه ها بدون نسخه قرص خواب ندادن... بهش التماس میکردم که شیر گازو باز کنه و خودش بره بیرون!!!

کسی که اونقدر درد داره که حاضره بمیره که دردش تموم بشه، در جواب همه اونایی که میگن قرص نخور باید چی بگه؟!!!

بعد 18 سال تصمیم گرفتم گوشمو به روی همه ببندم. معده م قراره نابود بشه؟ خب به بقیه چه ربطی داره؟!!!

تصمیم گرفتم به محض اینکه کمترین حس دردی پیدا کردم قرصامو شروع کنم. و اونا رو سر زمان مناسب خودم بخورم. نه اون چیزی که بقیه میگن...

مثلا ژلوفن رو میگن هر 8 ساعت یکی، اما فقط 4 ساعت تاثیر داره روی من. اگه بشه 4 ساعت و ده دقیقه درد شروع میشه...

و میدونستین مسکن باید قبل شروع درد خورده بشه وگرنه تاثیر نمیده؟!! اینو یه جایی خوندم قبلا... و تو این 18 سال بهم ثابت شده.

الان دیگه نمیذارم دردم شروع بشه. قرص معده میخورم. دو روز رو کامل استراحت میکنم و مطلقا هیچ کاری نمیکنم.

نه بابت ناهار نداشتن عذاب وجدان میگیرم، نه بابت خونه کثیف و سینک پر ظرف خجالت میکشم.

این دو روزو با کیسه آب گرمم جلو تلویزیون دراز میکشم و کلی فیلم میبینم.

حالم خیلی بهتره.... خیلی.

۳۳۳. من به جای تو

این چند روز تو هر وبی پا میذارم یکی داره جای یکی دیگه مینویسه!!! و هی من کف میکنم که چجوری آخه؟!!! :/ سخته که!!! سخته انتخاب کنی جای کی بنویسی... و سخته فک کنی که اون چجوری فک میکرد!! در نتیجه اینجانب تصمیم گرفتم چالشو دست‌کاری نموده و به شیوه خودم اجرا بُنمایم!!! :))

لیست وبلاگایی که دنبال میکنم رو باز کردم و از آخر شروع کردم به یاد کردن از وبلاگای مرده!!!!!!


لحظه اندکی بعد خاطره است... آخرین به روز رسانی: ۵ اسفند ۹۴

محمدعلی بود اسمش؟؟ مهندس عمران بود... قالبش خیلی منحصر به فرد بود. تو هر مناسبتی با اسم هر کدوم از دوستای وبلاگیش یه عکس نوشته خوشکل درست میکرد! من هنوز منتظرم یه روز برگرده و وبلاگشو به روز کنه!


قالب بلاگ بیان... آخرین به روز رسانی: ۱۵ مرداد ۹۵

عرفان بود اسمش. چقد کمک کرد که بیان جای قشنگتری باشه. اون روزای اولی که هیچ‌جا قالب واسه بیان پیدا نمیشد و همه مجبور بودن از قالبای خود بیان استفاده کنن، یهو کلی فضای بیانو متحول کرد! هنوزم قالباش جزو بهتریناس!

امیدوارم حالش خوب باشه.


مهرناز... ۹ تیر ۹۶

مهرناز یکی از مهربونترین بلاگراییه که میتونید تصور کنید حتی!! این دختر بی نظیره! چقد دلم تنگ شده برا قصه‌های قشنگش. آخرشم نفهمیدیم نهال واسه خودش فرهاد پیدا کرد یا نه؟!!

من واقعا منتظرم بازم چراغ وبلاگش روشن بشه و برامون بنویسه از اون کافه‌ای که کیفشو توش جا گذاشته بود...


نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد... ۲۹ مرداد ۹۶

منصوره. این دختر خیلی خیلی دوست داشتنیِ خیلی خیلی مهربون. اونقد یواش یواش رفت که رفتنشو نفهمیدم! اون همه احساس و اون همه مینیمالای عاشقانه خوشکل و اون همه نامه‌هایی واسه دخترم‌هاشو حالا کجا مینویسه؟؟؟

یعنی واقعا میشه یه بار دیگه چراغ وبش روشن بشه؟؟


پلاک ۷ ... ۶ شهریور ۹۶

اصن عمدیا!!! شیش شیش نود و شیش آخرین به روز رسانیش بوده!!! قدرت خدا! :)))

آقاااا... پلاک ۷ ، بابای بیان، نویسنده کد اون گردالیای بالای قالب من! آخه واسه چی دیگه به روز نمیکنه؟!!!! پلاک ۷، در جریانید پوشک بچه شده ۵۰ هزار تومن؟؟ :)) هر چند، پسر کوچولوی شما الان دیگه خیلی بزرگ شده... دیگه اگه بیاین باید از قیمت ماشین کنترلی و این جور چیزا برامون بنویسید...

واقعا بلاگستان پلاک ۷ رو کم داره :( 



سرو شو از بند خود آزاد باش (سرو روان)... ۲۲ مهر ۹۶

نگاااار. نگار از قدیمیای بلاگستان بود. یادمه یه بار نوشته بود من ۲۶ تا دنبال‌کننده مخفی دارم. بعد من اون موقع کلا ۲۶ تا دنبال‌کننده داشتم فقط! :)))

آخ نگار نگار! چقد دلم تنگ شده برای چراغ روشن وبلاگش! واسه عکس غذاهای خوشمزه‌ش، واسه خاطرات دانشگاهیش، واسه عکس ناخنای لاک‌زده‌ش و حتی واسه حرص خوردناش از کامنتای فحشی که میگرفت :) کجایی دختر؟؟ تو که اهل رفتن نبودی آخه :(


منَقَّش ... ۱۶ دی ۹۶

مستر مرادی. کارگاه بلاگستان!! یعنی این بچه یه رگش میخورد به پوآرو! یه دونه از این ذره‌بین گنده‌ها دستش بود تو کوچه پس کوچه‌های بلاگستان راه میرفت! :)  از دستش آسایش نداشتیم! نمیشد یه پست مبهم بنویسی!! ولی خودش تا دلت بخواد مبهم مینوشت!!

نمیدونم رفته سر درس و مشقش، یا یه جای دیگه داره مینویسه... ولی من هنوز منتظرم چراغ وبلاگش روشن بشه.


ذهن زیبای من... ۲۹ اسفند ۹۶

یلدااااااااا !! حواست هست پنج شیش ماهه هیچی ننوشتی؟؟؟؟ گفتن آب و هوای شسراز خواب آوره، ولی فقط بهار!!! کجایی تو؟!! :/ بدو به روز کن :) 


یک مترسک ... ۳۰ فروردین ۹۷

یعنی واقعا از کسی که به بهونه تعمیرات همه رو گول زد و وبشو تعطیل کرد نمیتونم تعریف خوب بکنم!!!! :/

#مثل_مترسک_بی‌معرفت_نباشید!!! :/


زندگی به سبک ام‌اس... ۴ تیر ۹۷

ام‌اسی خوشبخت عزیزمون، با اون همه انرژی و حس مثبت، خاطره‌های خانم پرستار مهربون و عکسای خوشکلش، جاش همیشه توی بلاگستان خالی میمونه.

امیدوارم نظرش عوض بشه و بازم چراغ وبلاگشو روشن کنه .



+ تو تمام مدتی که داشتم این پستو مینوشتم احساس دلتنگی شدید میکردم!! تازه دارم میفهمم چرا این همه رونق از بلاگستان رفته!


۲۹۸. چالش‌طور

در جام جهانی چشمان تو... من ایرانم در برابر اسپانیا


دعوت از لافکادیو و جولیک :)

شما هم دعوت!

وقتی کارمو گذاشتم کنار، انگار تو یه خلاء رها شدم!
روزا تو اتاقم مینشستم و به عمری که تباه شد فک میکردم...
کم کم دیدم قرار نیست چیزی عوض بشه.
حداقل فعلا
کم کم در اتاقمو باز کردم
کم کم رفتم بیرون
کم کم با خودم گفتم برم کمک مامانی!
اگه داره ظرف میشوره خب من آب بکشم...
اگه داره غذا میپزه خب من بادمجونا رو سرخ میکنم!!
کم کم گفتم مامانی بیا غذاهای جدیدو هم امتحان کنیم!
مامانی بیا شیرینی هم بپزیم!
کم کم مامانم هم گفت گندم بیا این کانالای نمدسازی رو ببین!
گندم برم نمد بخرم واسم الگوی اینا رو میکشی؟!
کم کم حرف زدیم با هم
کم کم درد دل کردیم با هم
کم کم تازه فهمیدم مادر داشتن یعنی چی!!
منی که درد دل نکن ترین دختر دنیا بودم!
کم کم دیدم میشه با مامانی یه دنیا بار دل سبک کنم!
مامانی هم بیشتر همیشه منو شناخت...
فهمید یه روزایی هم هست که من حرف نمیزنم!
به جاش میزنه به سرم!
به جاش عصبی میشم!
بداخلاق میشم!
میدونست وقتی نگفتم، یعنی قرار نیست بگم!
میدونست وقتی اینجور موقع ها با آّجی کوچیکه دعوام میشه نباید بازخواستم کنه!!!
میدونست باید بره به آبجی کوچیکه بگه آجی گندم حالش بده!
جولینگ جانم گفته یک روز کاملتان را بگذارید برای مادرتان...
من همه روزامو گذاشتم واسه مامانم...
نه به خاطر مامان...
به خاطر خودم!



مگه اینطوری وب من به روز بشه!!

رفقای بلاگفانی یه چالش گذاشتن.... عه.. نه ببخشید... یه بازی وبلاگی راه انداختن! ( آیکون من خیلی از جولینگ حساب میبرم! :دی ) ... میگن تصورتون از بلاگرا رو نقاشی کنید!!!


به نام خدا

اینجانب گندم بانو

تصورم از همه تون دقیقا عکس آواتارتونه!!! به جز شمیلا که تصورم ازش همون دختر مو وزوزوئه ست!!!  ^___^

اصن شماها چجوری ملتُ متصور میشین؟!!!

خلاصه کنم!!

گفتن سه تا بلاگرو میتونین انتخاب کنید. انتخاب سختی بود البته ... ولی خب دیگه این شما و این بلاگرای انتخابی من:


__________________________________________________________



ایشون لوسی می جانم هستن :) این دو تا دلبر هم که در جریانید! پسرک و گل پسر ^___^
الان نیاین بگین پ چرا لوسی می ژاکت نپوشیده هاااا .... این تصور چند ماه پیشه!! از سن گل پسر که معلومه که!! ای بابا!! :))

_______________________________________________________________________________-



و اما ....  آقاگل!!
بچه سر راهی تصورش میکنم!! :)))


____________________________________________________________________________

+ خیلی خیلی ممنونم از دوستانِ جانی که منو کشیدن :) خیلی خیلی باعث افتخارمه ^__^
1. Bahar Alone
2. المی  تصور المی منو هلاک کرد اصن!!! ^__^
3. آقاگل انصافا حقش بود بذارمش سر راه!!!
4. پری دریایی
5. samira 


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan