دیروز محل کار آقای پدر یه اردوی خانوادگی برگزار کرده بود...
آخرای اردو که دیگه داشتیم آماده برگشت میشدیم یه نفر اومد بهم گفت خانم فلانی! همسر من میگه شما زمان راهنمایی همکلاسیش بودین!!!!
تا اینو گفت من بدو بدو رفتم سمت آلاچیقشون!!
همش منتظر بودم یه دوست قدیمی رو ببینم...
خیلیا رو تصور کردم که دلم میخواست ببینم اون لحظه!
البته زیاد وقت نداشتم که ببینم چی باید بهش بگم!!
ولی وقتی دیدمش اصلا نمیشناختمش!!!!!!!
اسمشم پرسیدم بازم یادم نیومد!!!
یعنی من ترکوندم با این حافظم!!! :))
هیچی دیگه ... کلی ماچ و قلب رد و بدل کردیم ولی من آخرش گفتم ببخشید دیگه، من شما رو به جا نمیارم ولی!!!! :))))
بعد اونقدر بی ذوق بودم که پسرشو هم ندیدم حتی!!!!
البته نه بی ذوق تر از خودش که از اول صبح میدونسته همکلاسی قدیمیش دوتا آلاچیق اونورتره و به روی خودش نیاورده!!! :/
- دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۸