چند سال پیش بود...
آبجی کوچیکه کوچولو بود ...
اونقدر که تو بغلم جا میشد...
سرما خورده بود... شدید...
مامان اینا رفته بودن مراسم ختم یه بنده خدایی...
آبجی کوچیکه رو بغلش کرده بودم...
به فکر این نبودم که شاید سرما بخورم...
فقط بغلش کرده بودم و نازش میکردم...
میدونستم به خودم رفته!
میدونستم وقتی مریض میشه دوس داره دورش شلوغ باشه ...
حالا آبجی بزرگ شده...
اونم میدونه که من وقتی مریض میشم دوس دارم یکی بیاد پیشم...
فقط اون میدونه ... !!!
- جمعه ۲۶ آذر ۹۵ , ۱۲:۰۵