چند روز پیش خونه پدربزرگ اینا بودیم... بابای مامانم...
یه دفعه آقای پدربزرگ شروع کرد به تعریف خاطره های بچگیاش...
میگفت اون روزا اگه میدیدم بچه ها دارن بازی میکنن و من نیستم، روز روشن برام شب سیاه میشد!!!!
و حالا این احساس باعث شده بود چقد بلاها سر ملت بیاره!!!
مثلا:
1. یه روز با دوستش که از خودش بزرگتر بوده رفته بودن بازی... سر راه یه چاه بزرگ میبینن. پدربزرگ کوچولو به دوستش میگه میتونی بری توی چاه؟
دوست پدربزرگ کوچولو: معلومه که میتونم!!!
پدربزرگ کوچولو: عمرا بتونی!!!! :/
و دوستش که مثلا میخواسته کم نیاره شروع میکنه پایین رفتن از چاه...
پدربزرگ شیطون منم زودی میخواد دنبال دوستش بره... هرچی دوسته میگه نیا، گوش نمیکنه!!!
پدربزرگ خب خیلی کوچولو بوده، در حد 5 - 6 ساله!!! پاش نمیرسه به جا پاهایی که تو چاه درست کرده بودن... دستای کوچولوش هم طاقت نمیاره و میافته رو دوستش و دوتایی پرت میشن پایین!!!! دوسته آش و لاش میشه! پدربزرگ کوچولو با هر مصیبتی بوده خودشو میکشه بالا و مثلا میره کمک بیاره... که توی راه با گروه بچه هایی که بازی میکردن مواجه میشه!!!! و کلا دوستشو فراموش میکنه!!!!!
2. مادر پدربزرگم قالی میبافته. یه روز به پدربزرگ کوچولو میگه ننو خواهرتو هل بده تا من قالی ببافم. (در صورتی که نمیدونید ننو چیه اینجا رو ببینید )
بچه ها هم اون بیرون داشتن بازی میکردن... پدربزرگ هم که حسابی از مادرش حساب میبرده با خودش میگه چیکار کنم و چیکار نکنم... شروع میکنه ننو رو محکم هل دادن ... که مثلا تا یه مدت نخواد هل بده و بره بازی... هی هل میده هی هل میده... که میخ ننو کنده میشه و خواهر نوزادش پرت میشه جلوی پای مادرش!!!!
پدربزرگ از ترس کتک فرار میکنه تو کوچه... که خب بازم با صحنه بازی
بچه ها مواجه میشه و کلا همه چیزو فراموش میکنه و تا غروب بازی میکنه!!!!
پدربزرگ میگفت تو بچگی کار من کتک خوردن بود!!!! :)))
من عاشق خاطرات وروجک بازی ملت هستم!!!! و همیشه غصه میخورم که تو بچگی شیطون نبودم!! :))
- يكشنبه ۵ دی ۹۵ , ۱۲:۲۱