این بار رفتن جو برام خیلی سخت بود!!
البته به قول جو، من هر بار همینو میگم!! اینکه این بار سختتر از دفعههای قبل بود!
خب عادی هم هست... هر بار وابستگی عاطفی بیشتر میشه خب.
اما این بار علاوه بر وابستگی عاطفی، یهو خودمو وسط یه سری کار مربوط به عروسی تک و تنها دیدم!!
ذهنم یک ریز یه سری اطلاعاتو مرور میکرد:
قرارداد تالارو با کی برم امضا کنم؟؟ گفته فردا بیا... بابا فردا کلا کار داره، مامان پا درد داره، دفترش تو یه ساختمونه... نمیشه که تنها برم !!
آرایشگاهها رو با کی برم ببینم؟؟ نکنه دیر بشه! نکنه جا گیرم نیاد!!
آتلیه رو کی برم؟؟
کارت دعوتا!!
آرایشگاه دوماد و گل فروشی رو کی باید اقدام کنم؟؟ اصلا با کی برم؟؟
اوه!! لباسمم باید ببرم خیاطی زیپشو درست کنه...
وای مزونا!!
وای نوبتای تزریقم!!
جو چرا واسه وام اقدام نمیکنه؟؟ نکنه دیر بشه!!
وای نکنه قبل عروسیمون یکی از پیرمرد پیرزنای فامیل بمیره!! 😲
وبعد دوباره مغزم میرفت سراغ مورد اول!!
عصبی و بی حوصله بودم و با کوچیکترین اتفاقی قاط میزدم...
جو زنگ زد... گفت "خب تعریف کن"
گفتم ذهنم درگیر چیزاییه که میدونم الکیه، ولی دارن اذیتم میکنن!!
گفت خب بگو!
گفتم.
گفت اینا چیه بهش فک میکنی؟؟؟ بهش فک نکن!!
موندم تو بهت جملهش!! خب چجوری فک نکنم؟؟ مگه دست خودمه خب؟؟ :(
یکی دو ساعت بعد دوباره زنگ زد.
گفت میدونم زنا اینجورین... تو حق داری!
آروم شدم.
گفت همه کاراتو بنویس تو کاغذ. و بنویس چه روزی و با کمک کی باید انجام بشن!
کاری که گفت رو انجام دادم.
انگار مغزم خیالش راحت شد که دیگه چیزی فراموش نمیشه!! دست از مرور کردن بی وقفه برداشت!
به نظر میاد خیلی آرومتر شدم!
روش خوبی بود.
- يكشنبه ۱۷ دی ۹۶ , ۱۱:۴۲