۱. شیش تا کاسه کوچولو خریده بودم که جو عقیده داشت به هیچ دردی نمیخوره و الکی دارم میخرم و هیچی نمیشه توش بریزی! ماماناینا که اومدن، کاسهها رو دیدن و عاشقش شدن! مامانم ۱۲ تا ازش خرید و زنعموم شیش تا. بعد که برگشتن شیراز زنعموم پشیمون شد و پیغام داد که شیش تا دیگه براش بخرم! حالا هم زنداییم اونا رو تو خونه ماماناینا دیده و گفته بگید برا منم بخره! اونم ۱۲ تا میخواد!! نکنه واسه خودم کم خریدم! :))))
۲. میخواستم کلاس معرق بذارم اینجا... یه نفر دیگه زودتر از من درخواست داده... استقبال نشد و کلاس تشکیل نشد! اصن وسایلشم اینجا گیر نمیاد! نه چوب، نه بقیه وسایلش... عاقلانه هم نبود کلاس گذاشتن!
۳. جناب همسر دستور داده واسش خورشت کرفس بپزم! میگه من قبلا یه بار خوردم خوب بوده، اگه بدمزه بشه معلومه تو بد پختی! :/ و من نه تنها تا حالا خورشت کرفس نپختم، بلکه نخوردم حتی!!! ://
۴. یه رفیقی داره که ادعا میکنه "اگه تمام آشپزای دربار هم جمع بشن نمیتونن غذایی بپزن که من نخورم! "
حالا جو میگه اونا رو دعوت کنیم بعد تو خورشت کرفس بپز که نتونه بخوره ادعاش رد بشه!! :/ حقشه باهاش قهر کنمااااا
۵. دیروز خیلی کار داشتیم، خیییلی زیاد. شب زنگ زده به خواهر زادهش که دانشجوی حقوقه، میگه این زن از صبح تا حالا از من کار کشیده، چیکارش کنم؟! اونم برگشته میگه طلاقش میدم برات! :/ گفتم یادآوری میکنم قیمت سکه رو!!! :)) (حالا اصن نمیدونم سکه چنده!)
۶. داداشش تازه دانشگاه قبول شده. هر بار بهش زنگ میزنیم میگم ازش بپرس دوسدختر پیدا نکرده؟! داداشش هم همیشه میپرسه گندم زبان میخونه یا نه! #شکاف_نسلها :))))
- شنبه ۲۱ مهر ۹۷ , ۰۹:۲۸