۱. شب که رسیدیم بندر مامان زنگ زد گفت تو شیراز خیلی شدید داره بارون میاد. فرداش سیل اومد! شانس آوردیم!! بیشتر از ما یکی از دوستام شانس آورد که عروسیش ۵ فروردین بود و به خاطر فوت یکی از اقوامشون کنسل شده بود!! ... ولی دلم میسوزه برای همه اونایی که شانس نیاوردن :(
۲. مجرد که بودم یهو همینطوری نفسمو میدادم بیرون و میگفتم ای خدا. مامان همیشه میگفت همینطوری خدا رو صدا میزنی هیچی نمیگی؟! خب بگو شکرت! اونقدر گفت و گفت تا عادت کردم همینطوری نفسمو بدم بیرون و بگم ای خدا شکرت... چند روز پیش بدجوری حالم بد بود. توی اوج بدحالی نفسمو دادم بیرون و گفتم ای خدا شکرت. جو گفت الان خدا رو شوکه کردی! :))
۳. روزای اولِ بعدِ مرخصی، صبحا خیلی زیاد احساس تنهایی میکنم. طول میکشه تا دوباره برگردم به روال قبل!! خونه سوت و کوره ....
۴. کتابای جو رو از خونهشون آوردیم. یه عالمه کتاب داره! اکثرا انگیزشی... من رمانخون بودم همیشه. ولی کتابای رمانمو هم ندارم حتی :( هی میدیدم جا ندارم کتابا رو میبخشیدم به این و اون!
۵. خانمه میگفت یه زنه نشسته بود زیر پای پسرم، پسرم میخواست زن و بچهشو به خاطر اون زن ول کنه. رفتم براش دعا گرفتم حالا برگشته سر خونه زندگیش!!!!! منم و یه دنیا بهت!
- چهارشنبه ۷ فروردين ۹۸ , ۱۱:۱۰