همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونهها رو اوکی کنه یا نه.
مسئول مورد نظر گفت همه اون خونهها تحویل داده شدن به پرسنل بیخونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بیخونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکهس! برید دنبال اون.
و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شاید باید حتی تو شادی هم صبورتر باشم!) ولی واااقعا این یکی مثل رویا بود. مثل همون موقعیت فوقالعادهای که قرار بود به جای همه اون شکستها اتفاق بیوفته!
ولی خب، مسئول مورد نظر گفته اون شرکت تمام ساختمونایی که برای کارش ساخته رو خراب میکنه بعد میره! :(
(خل نیستن، مرض هم ندارن! :/ تیرآهنا و مصالحشو میفروشن)
حالا قرار بود تا دوازده و نیم - یک خبر قطعی رو بهمون بده... یک و بیست و نه دقیقهس و من جرات ندارم به همسر زنگ بزنم که بازم بشنوم که نشد....
خدا جون! با ما به از این باش که با خلق جهانی! ^__*
- يكشنبه ۵ خرداد ۹۸ , ۱۳:۲۹