یادتونه از یه بحران بد حرف زدم؟؟ گفتم امیدوارم پیش نیاد؟
جریان از این قرار بود که همکار همسر باید برای یه دورهای یه سال از اینجا میرفت، و اگه سمت اون آقا رو به همسر میدادن کارای همسر به شدت زیاد میشد و کلا دیگه ما باید پروسه چوبکی رو بیخیال میشدیم...
از این طرف همسر یه نامه زد به اون بالاها که آقا، این رفیقمون که بره من خیلی دست تنها میشم، حتما باید یکی دو نفر رو بفرستید و نمیشه من هم کارای خودمو انجام بدم و هم کارای اینو و...
اون آقا هم که میخواست بره دوره الف، بهش گفتن باید بری دوره ب. اینم نامه زده که آقا من نمیرم!
اون بالاییها هم نشستن یه دو دو تا چارتا کردن و گفتن خب مستر جو که میگه من این سمت رو قبول نمیکنم، دوستشم که میگه میخوام برم دوره الف، ولی ما یکیو میخوایم که بره دوره ب... پس مستر جو بره دوره ب، دوستشم بمونه سر سمت خودش! :/ حالا دوره ب کجاس؟ تهران!! در حالیکه ما اینجا کارگاه اجاره کردیم و خدا تومن پول دم و دستگاه دادیم!!!!
کلا وضعیت به طرز فجیعی خر تو خره. باز دوست همسر نامه زده که اگه مستر جو بره دوره منم دیگه تو سمت قبلی نمیمونم!
و همه این اتفاقا چرا داره میوفته؟؟ چون یه سریها با پارتی نیومدن ته دنیا... حتی نیومدن جنوب و حاضر هم نیستن بیان. چون ارتش فقط واسه ما ارتشه، واسه اونا خونه خالهس! فرماندهها هم به جای اینکه مشکلو بنیادی حل کنن و اونا رو وادار کنن بیان اینجا تا جاهای خالی پر بشه، میگن بذار فشار رو روی همینایی که الان ته دنیان صد برابر کنیم خیالی نیست...
یکی از مخاطبای وبم بود که یکی از آشناهاشون از اون رده بالاهای ارتش بود... از طرف من به اون آشناتون بگو به خداااا این ته دنیاییها هم آدمیزادن. اینام خسته میشن. اینام مریض میشن. اینام از اینکه ته دنیان حالشون خوب نیست!
فرمانده قبلی همسر از ارتش فرار کرد... روزای اول تو نظرم آدم بدی بود که تمام وظایفشو ول کرد و رفت... ولی راستشو بخواین الان بهش آفرین میگم. جایی که آدم حسابت نکنن، جای موندن نیست. دمت گرم که رفتی....
- پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸ , ۲۱:۵۳