هنوز سرنوشت ما معلوم نشده ولی، داشتم به حکمت اون روزایی فک میکردم که دنبال کارگاه میگشتیم و نمیشد... گفتم که اگه سختی اون روزا نبود الان حتما به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی اذیت میشدم. اما فک کن اگه همون اویل اردیبهشت بهمون کارگاه میدادن حتما ما تا حالا کلی سفارش گرفته بودیم و بیعانه گرفته بودیم و حالا اوضاع خیلی وخیم میشد! با پول مردم چوب خریده بودیم و نه میشد پولشونو پیس داد نه میشد کارا رو تموم کرد...
یا اگه کارگاه هوایی رو گرفته بودیم، بیعانه رو که پس نمیدادن و مجبور هم میشدیم هر ماه اجاره شو بدیم!
یا بدتر، اگه کارگاه زمینی رو گرفته بودیم الان کلی پول خرجش کرده بودیم که ترمیمش کنیم و بعد باید میرفتیم و اون پول قابل برگشت نبود دیگه!
یکی دو روز قبل از اینکه بگن باید برید دوره همسر رفته بود که قرارداد همین کارگاهو بنویسه و ودیعه بده. که اونو هم اگه داده بودیم حالا مگه میشد پس بگیری! حتی بیعانه نمایشگاه رو هم امروز و فردا کردیم وگرنه اونم مپرید!
حتی اون کارتخوانی که بانک ملت نداد و مجبور شدیم کارتخوان بخریم... اگه داده بود که مجبور بودیم پسش بدیم، چون نمیذارن بری یه شهر دیگه با کارتخوناشون!
فقط یه چیزی این وسط هست که یه کم.... نمیدونم یه کم چی! :))) دوستم منتظر بود تخت و کمد بچه شو ما بسازیم. به یکی از دوستاشم گفته بود سیسمونی نخر که گندم میسازه برات. و چند تا خانم دیگه که منتظرن ما براشون یه سری چیزا بسازیم!!! یه کم به دوستم و دوستش احساس دین میکنم! که خواستن مشتری های من بشن و وسیله نخریدن و حالا من نمیتونم براشون کاری بکنم!!!
این روزا از هر چی استفاده میکنم با خودم میگم وای تو بوشهر که اینو ندارم چیکار کنم! برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحرانش میگه تو لحظات بحرانی، وقتتون رو صرف چیزی که نمیشه تغییرش داد نکنید. ببینید مشکل دقیقا چیه. بعد براش دنبال راه حل باشید. خب مشکل ما این بود که خیلی چیزا باید میبردیم و جا نداشتیم... یه راه حل اینه که باربند بخریم :) گاهی به همین سادگی یه مشکل حل میشه و ما عوض پیدا کردن راه ساده خودمونو سکته میدیم!
خب بیایم دعا کنیم که همه چی خوب پیش بره و ما اگهه رفتیم بوشهر زود یه کارگاه خوب پیدا کنیم و کارمونو شروع کنیم...
یا اگه کارگاه هوایی رو گرفته بودیم، بیعانه رو که پس نمیدادن و مجبور هم میشدیم هر ماه اجاره شو بدیم!
یا بدتر، اگه کارگاه زمینی رو گرفته بودیم الان کلی پول خرجش کرده بودیم که ترمیمش کنیم و بعد باید میرفتیم و اون پول قابل برگشت نبود دیگه!
یکی دو روز قبل از اینکه بگن باید برید دوره همسر رفته بود که قرارداد همین کارگاهو بنویسه و ودیعه بده. که اونو هم اگه داده بودیم حالا مگه میشد پس بگیری! حتی بیعانه نمایشگاه رو هم امروز و فردا کردیم وگرنه اونم مپرید!
حتی اون کارتخوانی که بانک ملت نداد و مجبور شدیم کارتخوان بخریم... اگه داده بود که مجبور بودیم پسش بدیم، چون نمیذارن بری یه شهر دیگه با کارتخوناشون!
فقط یه چیزی این وسط هست که یه کم.... نمیدونم یه کم چی! :))) دوستم منتظر بود تخت و کمد بچه شو ما بسازیم. به یکی از دوستاشم گفته بود سیسمونی نخر که گندم میسازه برات. و چند تا خانم دیگه که منتظرن ما براشون یه سری چیزا بسازیم!!! یه کم به دوستم و دوستش احساس دین میکنم! که خواستن مشتری های من بشن و وسیله نخریدن و حالا من نمیتونم براشون کاری بکنم!!!
این روزا از هر چی استفاده میکنم با خودم میگم وای تو بوشهر که اینو ندارم چیکار کنم! برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحرانش میگه تو لحظات بحرانی، وقتتون رو صرف چیزی که نمیشه تغییرش داد نکنید. ببینید مشکل دقیقا چیه. بعد براش دنبال راه حل باشید. خب مشکل ما این بود که خیلی چیزا باید میبردیم و جا نداشتیم... یه راه حل اینه که باربند بخریم :) گاهی به همین سادگی یه مشکل حل میشه و ما عوض پیدا کردن راه ساده خودمونو سکته میدیم!
خب بیایم دعا کنیم که همه چی خوب پیش بره و ما اگهه رفتیم بوشهر زود یه کارگاه خوب پیدا کنیم و کارمونو شروع کنیم...
- چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۸ , ۰۹:۳۰