خب خب خب... بوشهر رفتن ما حتمی شد و اندازه هزار سال کار واسه انجام دادن دارم!!! اما از صبح که بیدار میشم یه گوشه میشینم تا ظهر میشه!! انگار تو این دنیا نیستم اصلا! ولی عوضش بعد از ظهرا اندازه دو هزار سال کار میکنیم!
وای اگه بدونید چه اتفاقات عجیب و غریبی میوفته تو این گیر و ویر! مثلا تو یه اتفاق خیلی عجیب یه قسمتی از کمپرسورمون شکست! که از اونجایی که اینجا ته دنیاس قطعه ش گیرمون نیومد. یه کمپرسور تو محل کار همسر بود که بلااستفاده بود مدتها. اونو آوردیم که ادامه بدیم هنوز دو روز کار نکرده بودیم باهاش که یه عده اومدن که نمیدونم چی چی رو رنگ بزنن و مجبور شدیم ببریم پسش بدیم! (حالا باز همسر میاد میگه اطلاعات شغل منو لو نده! :))))
خسته ام! به قول همسر، خستگی تو عمق وجودمونه. این رنگ زدنه هم تموم بشه جمع کنیم بریم دیگه! چهار ماهه خوانواده مو ندیدم! روحم خسته س واقعا!
بعد اینکه من قبلنا خیلی طنز مینوشتم. جدیدا همش جدی مینویسم! :/ حالا میخوام یه پیج طنز راه بندازم!!! خدا کنه طنزم بیاد! :))) در واقع بیشتر خوابم میاد الان! :/
دوره بوشهر 9 ماهه س. میدونم بیشتر از 9 تا کتاب هم نمیتونم بخونم این مدت. اما یه عالمه کتاب هست که دلم میخواد ببرم! کتابایی که تا حالا نخوندم و به شدت مشتاقم بدونم جریانشون چیه و کتابایی که خوندم و احساس میکنم بدون اونا نمیشه زندگی کرد! اصن یه اوضاعی! حالا همسر از سر کار بیاد ببینه چقد کتاب برداشتم کله مو میکنه! :/
گیجم! هپروتم! یه حس عجیب غریبیه خلاصه...
- سه شنبه ۵ شهریور ۹۸ , ۱۲:۴۷