این روزا پناه آوردم به وبلاگ.
یه زمانی چقدر راحت بودم اینجا، چقدر خـودم بودم... الان ولی احساس غریبی میکنم. برا زدن حرفام دو دل میشم...
اینجا که میام آبجی کوچیکه رو بیشتر درک میکنم! یه روزی بیست و چهار ساعت چسبیده بود به من... بعد من رفتم دنبال زندگیم... دور شدم ازش... هزار و اندی کیلومتر فاصله افتاد بین دستامون... هزار و اندی کیلومتر هم فاصله افتاد بین دلامون.
وقتی میرفتم بچه بود... حالا بزرگ شده... حالا چقدر نمیشناسمش:(
خودمو مسئول میدونم... مسئول اینکه نبودم کنارش... مسئول اینکه اونقدر تو زندگی خودم غرق شدم که پاره تنم رو یادم رفت... مسئول این فاصلهای که بین دلامون افتاده... و این عذاب وجدان داره دیوونم میکنه
یه روزی کافی بود بدونه صداشو میشنوم، اون وقت تا آخر عمرت حرف داشت برا زدن... امروز حتی نمیدونم مکالمه رو چجوری پیش ببرم که بیشتر از سه چهارتا جمله حرف بزنیم با هم.
فک میکنه بزرگ شده، فک میکنه خیلی میفهمه، نمیخوام فکر کنه که تو نظرم هنوز بچهست... نمیخوام بدونه چقدر افکارش بچگانه ست هنوز... و نمیدونم چجوری همه چیو مدیریت کنم و نزدیک شم بهش! احساس افسردگی میکنه و میدونم بابت آهنگاییه که گوش میده... تتلو گوش میده:( ندا یاسی براش شده الگو:(((( اینا همش تقصیر من لعنتیه:(
- پنجشنبه ۴ دی ۹۹ , ۰۸:۰۹