بهترین مثالی که برای این موضوع میتونم بزنم اینه که اون خیاطی که کت و شلوار مردونه میدوزه نمیتونه لباس عروس هم بدوزه...
کار چوب گسترده ست... خیلی گسترده. اما برای هر بخشش دستکاه های متفاوت، مهارتهای متفاوت و حتی چوبهای متفاوت لازمه.
اما درک این مساله برای بقیه سخته انگار...
اون اوایل که هنوز درست و حسابی شروع نکرده بودیم و آموزش خاصی هم ندیده بودیم، یکی از دوستام هر بار یه چیز چوبی برام میفرستاد و با گفتن جمله "ببین این خیلی آسونه" ازم میخواست براش بسازمش. اون جمله ش واقعا منو حرص میداد :)))
وقتی از بوشهر برگشتیم، تصمیم گرفتیم همکار بگیریم. شوهر همون دوستم اومد که باهامون کار کنه. اون مدتی که اون آقا پیشمون کار میکرد، هر عکسی که زنش برام میفرستاد میگفتم بگو شوهرت برات بسازه! و شوهرش هیچ کدومو براش نساخت! چون اصلا آسون نبودن!
یه مساله دیگه ای که اکثرا بهش فکر نمیکنن اینه که آدمی که داره یه کاری رو انجام میده، همه فکر و ذکرش همون کاره. کل اکسپلور اینستاگرامش و تمام عکسایی که پینترست بهش نشون میده و حتی تمام سرچ های گوگلش همش درمورد همون کاره. پس اون عکسایی که هر روز براشون میفرستیم رو اونا چند ماه قبل دیدن! بهش فکر کردن. درموردش تصمیم گرفتن.
پس اگه چیزی براشون میفرستین نیازی به توضیحات مختلف و اصرااار به اینکه این خیلی عالیه و حتما انجامش بده نیست... حتی اگه اون چیز رو برای بار اول باشه میبینن، بازم نیازی به توضیحات نیست واقعا!
مساله مهم بعدی پوله! طرف اومده ظرف برداشته، انتظار داره فقط پول چوبشو بده!!!! اجاره کارگاه به کنار، هزینه مواد اولیه ودستگاهها به کنار! بی انصاف، این همه زحمت ما یعنی باد هواست؟!!!!!
گفتم وقتی از بوشهر برگشتیم تصمیم گرفتیم کارگر بگیریم. چون دوستامون اعلام آمادگی کردن تصمیم گرفتیم نگاهمونو تغییر بدیم و به جاش فکر کنیم که داریم همکار میگیریم. شروع کردیم صفر تا صد کارو یادشون دادیم. تمام چیزایی که براشون خییییلی زحمت کشیده بودیم رو خیلی ساده در اختیارشون گذاشتیم. به طرز عجیبی هر دوشون کند یاد میگرفتن و کند کار میکردن. کل تولیدی دو ماه اول کارمون از تولید یه ماه تنها کار کردن حمیدرضا کمتر بود!! اما گفتیم عیب نداره. صبوری کنیم. بالاخره دستشون راه میوفته و یه جا مفید واقع میشن برامون...
بعد دو ماه لازم شد بریم شیراز یه دستگاه بیاریم. کارمون سه هفته طول کشید. یکی از بچه ها که ماموریت بود. اون یکی هم تو اون بیست روز پا تو کارگاه نذاشته بود! یعنی حتی نگفته بود اینا چند ماهه به خاطر آموزش مجانی به من تولیدشون از نصف هم کمتر شده، حداقل الان برم اندازه اجاره کار کنم که ضرر نکنن!
کلا این جریان شاگرد گرفتنه برای ما هم ضرر مالی داشت و هم ضرر روحی... ضرر روحی رو نمیخوام تعریف کنم، طولانیه و اعصاب خورد کن. ولی به قول حمیدرضا هر درسی تو زندگی یه بهایی داره. این درس خیلی مهمی بود که همچین بهایی داشت...
.
در ادامه قضیه قبلی... طرف اونقد کند بود و پر حرف که حضورش توی کارگاه به شدت تولید رو میاورد پایین. بعد هر روز سر دستمزد چونه میزد و میگفت برام نمیصرفه میخوام دیگه نیام!!! و من چقد اون روزا حرص خوردم از مدارای حمیدرضا! من که چند باری فقط کارگاهو ول کردم و رفتم! اگه میموندم حتما باهاش دعوام میشد...
تهشم برگشته بود به حمیدرضا گفته بود اگه خواستی بهم بگی نیا، یه جوری بگو ناراحت نشم!!! و اصلا مهم نبود حرفا و کارای خودش چقدر ما رو ناراحت میکرده! من هنوز با شنیدن اسم خودش یا زن و بچش تپش قلب میگیرم و حالم بد میشه!
.
دلم برای قالب قبلیم تنگ شده!
- يكشنبه ۱۴ دی ۹۹ , ۱۰:۲۸