یه دوستی داشتم که اخلاقای عجیبی داشت.
توقعات خیلی زیادی از اطرافیانش داشت.
همیشه خودشو قربانی کارای اطرافیانش میدونست.
زندگیشو با دیگران خیلی مقایسه میکرد.
مسئولیت هیچ اتفاقی توی زندگیشو قبول نمیکرد.
تعریفای عجیب غریب داشت از دوستی و نسبتای فامیلی... که یه جورایی از همون توقعاتش نشات میگرفت.
بارها و بارها خواستم دلمو بزنم به دریا بهش بگم که داری اشتباه میکنی دوست من. اما اکثر اوقات حالش خوب نبود. بارها سعی کردم بهش بگم که از قربانی بودن لذت میبره ناخودآگاه، که بره یه روانشناسی پیدا کنه، کتابی بخونه، یه حرکتی بزنه خلاصه. اما تنها نتیجه گفتنم میشد دلخوری بیشترش و ادامه ندادنش به مکالمه. یا وقتی میگفتم زندگیتو با بقیه مقایسه نکن، میگفت من مقایسه نمیکنم، من اینا رو میگم که تو بدونی بقیه چه زندگیایی دارن و من تو چه وضعیم! :/
یه عادت دیگه ای که داشت این بود که حرفای منو هر جور که خودش دوست داشت تغییر میداد و بعد میگفت تو اینو گفتی! یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که دیگه نمیفهمیم همدیگه رو! تا اینکه اون اتفاق مسخره افتاد...
قبلا برام تعریف کرده بود که سر یه سری مسائل چطور کل خانواده شوهرشو شسته و چطور تمام پل های پشت سرشو خراب کرده بود. توی اون ماجرایی که دوستم خودشو قربانی صد در صد رفتارای خانواده شوهرش میدونست و از حرفا و کارایی که کرده بود احساس رضایت میکرد، اگه از من میخواستن درصد محق بودن رو مشخص کنم، شاید بیشتر ده بیست دصد حق رو به دوستم نمیدادم!!!
به هر حال، وقتی با آدمی معاشرت میکنی که برات میگه از اطرافیانش چه توقعات عجیبی داره، قطعا از تو هم همون توقعات رو داره. وقتی برات میگه چطور با آدمایی که از نظر تو خیلی محق تر بودن رفتار کرده، قطعا یه روزی با تو هم همون رفتارا رو میکنه. وقتی تعریف کرده چطور پلهای پشت سرشو خراب کرده و رفته، حتما دیوار دوستی رو هم خراب میکنه!
حرفم این نیست که بگم قطعا حق با من بودا... مث وقتی که یکی میگه قرمز بهترین رنگ دنیاس و اون یکی میگه آبی... حرفم اینه که وقتی یکی میاد برات ماجرایی رو از درگیری خودش با یکی دیگه تعریف میکنه، و با وجود اینکه تو حرفای طرف مقابلو نشنیدی و اصولا این آدم بدی های خودشو نمیگه، اما تو بازم حس میکنی اون مقصر بوده؛ یعنی حرف همو نمیفهمین. یعنی ربطی به هم ندارین. یعنی اون روزی که تو هم یه حرفی بزنی که از نظر خودت بد نیست، از نظر اون بدترین فاجعه ها رو مرتکب شدی!
من ادعا نمیکنم دوست خوبیم... اما مطمئنم برای دوستام، تو لحظه های غمشون، بهترین غمخوار بودم. و زندگی این دوستم همش غم بود. حالا یه مقداریش غم های واقعی، و یه مقداریش سیاه نمایی هایی که اینجور آدما انجام میدن تا خودشونو قربانی جلوه بدن. اما به هر حال همیشه غمگین و داغون بود.
دیروز با خودم میگفتم اصلا حتی اگه همه حرفاش درست بود من مقصر صد در صد بحث پیش اومده بودم... درست بود این همه سال دوستی رو اینطوری خراب کنه؟ درست بود حرفایی به من بزنه که دلمو اینجوری بسوزونه؟ درست بود یادش بره همه روزایی که سنگ صبورش بودمو؟؟
تو تمام این ده یازده سال رفاقت، من فقط یه بار تو اوج غم بهش زنگ زدم، که اونم سر کار بود ریجکتم کرد. به جز اون، هیچ وقت غم هامو براش نبردم. نمیگم برام هیچ کاری نکرد... نه، اونم خیلی رفاقت کرد. اما یهو کشید زیر همه چی. از یه جایی به بعد منم تایید کردم همه حرفاشو... که فقط تموم کنه گند زدن به رفاقت ده ساله مونو. که اگه قراره جدا شیم، با این حرفا جدا نشیم... اما اون فکر کرد حق با خودش بوده! :)
اون لحظه ای که داشت همه چیو خراب میکرد، خیلی گریه کردم. دوسش داشتم، رفیقم بود... اما چرا دروغ بگم، الان جای هیچی تو زندگیم خالی نیست!! من آدمی بودم که غم هامو برا خودم نگه میداشتم. برای لحظات شادی هم که همه آدما رفیقن!!
جاش تو زندگیم خالی نیست... جاش توی قلبمم خالی نیست. منو همه جا بلاک کرده! معلومه نشناخته منو تو همه این ده سال! که بعد همه حرفاش میمردمم دیگه سراغش نمیرفتم!! واقعا نشناخته منو... هر کی منو دو بار ببینه میفهمه همه لباسا و شالای من رنگ روشنن... بعد رفیق ده ساله م برام یه شال تیره و رنگ مرده کادو میاره... این یعنی حتی ندیده منو!
جاش واقعا تو زندگیم خالی نیست. شاید انتظارشو داشتم که یه روزی همچین اتفاقی بیوفته...
وقتی با کسی رفاقت کردم که تو یه نفره به قاضی اومدناشم تو نظر من محق نبود...
وقتی با کسی رفاقت کردم که میدونستم توقعات بی جا داره از اطرافیانش...
وقتی با کسی رفاقت کردم که دیده بودم نمک خوردنا و نمکدون شکستناشو...
وقتی دیده بودم قدرنشناسیاشو...
شاید باور نداشتم، اما انگار یه جورایی ته قلبم میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته.
میگن اگه میخوای بدونی در آینده چجوری میشی، به پنج نفری نگا کن که از همه بهت نزدیکترن...
بی رحمانه س اگه فک کنم به نفعم شد این تموم شدنه؟
هنوز ته دلم نگرانشم... به این فک میکنم که با گفتن حرفاش به من شاید آروم میشد،حالا چیکار میکنه؟ اینکه اونقد به آدمای اطرافش از همین مدل حرفا زده بود که کسی نمونده بود براش... نگرانم.
اما وقعیت اینه که این مساله برای من و زندگیم اتفاق خوبی بود!
- سه شنبه ۱۶ دی ۹۹ , ۰۸:۱۹