همسر زنگ زد گفت خانم فلانی اومده کارگاه، بیا که تنها نباشه.
آقای فلانی چند روزیه میاد کارگاه یه بخشی از کارو انجام میده. قبلا با خانمش یه بار برخورد داشتم، ابدا برخورد جذابی نبود. دلم نمیخواست برم.
تمام سعیام رو کردم که باهاش همکلام نشم. هر چند حمیدرضا از اینکه با یه سلام و علیک سر و ته قضیه رو هم آوردم و نرفتم نزدیک خانومه ناراحت بود...
اما خب، منم زیاد نتونستم از همصحبتی فرار کنم...
فکر میکنید فضولترین آدم دنیا، وقتی برای بار دوم شما رو میبینه، در حالی که از دیدار قبلی بیشتر از دو سال گذشته، ممکنه چه سوالی ازتون بپرسه؟!
خب اینکه پرسید چرا بچهدار نمیشی، سوال عجیبی نبود. همه آدمای فضول دنیا اینو میپرسن.
اما اینکه وقتی گفتم «فعلا بچه نمیخوایم» با طعنه گفت نمیخوای یا نمیشه؟... این رو هنوز نتونستم هضم کنم.
هنوز نمیتونم بفهمم چرا برای بعضیا نهایت هنر آدم بودنشون، تولید مثله فقط! اگه زاییدن هنره که گوسفند هم هر سال میزاد! خب این کجاش افتخار داره؟ اگه بلد بودی به بچهت انسانیت یاد بدی، اون وقته که هنر کردی.
به بچهش نگاه کردم، بچهای که تا دو سالگی شناسنامه نداشت. چون مامانش زن صیغهای باباش بود! چون باباش یه زن دیگه هم داشت. چون حتی یه نفر از خانواده پدریش تا دو سالگی از وجود خودش و مامانش خبر نداشتن.
تو همچین شرایطی این خانم بچهدار شده، و حالا چقدر ممکنه بفهمه که «آدم باید برای بچهدار شدنش هدف داشته باشه» یعنی چی؟
آدمی که میگه «بچهدار شو تا سرگرم بشی»چقدر ممکنه درک داشته باشه از اینکه بچه یه انسانه، اگه میخوای سرگرم بشی خب سگ بخر؟!
دلم میخواست خیلی چیزا بهش بگم... اما به هر حال نمیشد.
ولی یه چیزی بهش گفتم که تو دلم نمونه... گفتم بچههای بقیه رو که میبینم از بچه زده میشم.
بچهش از اون رو اعصابا ست!
جوابم بچگانه بود. ولی دلم خنک شد.:/
- شنبه ۱۴ فروردين ۰۰ , ۱۹:۰۸