شایدم این خوابیدنا و بی حالیای من نشونه یه جور افسردگی باشه...
این ماه رمضونی نه از خونه بیرون رفتم چندان و نه هم صحبتی داشتم...
از وقتی چند تا شاگرد به کارگاه اضافه کردیم، محیط کارگاه خیلی مردونه شده.
مخصوصا یه نفری که تازگی اومده حمیدرضا روش حساسه...
از چشاش میخونم که دوست نداره برم کارگاه...
این روزا برام سنگین میگذرن...
میدونید، اینجا شبیه شهرای دیگه نیست که بگی خب دلم گرفت برم یه دوری تو خیابون بزنم...
هر چند منم مجردیام اونقدری آزاد نبودم که تنهایی برم جایی دور بزنم.
اما به هر حال گاهی با مامانم میرفتیم بیرون، خریدی ... چیزی...
اینجا خب اینجوری نیست...
یه شهرکه که ته امکاناتش یه دریاست.
دریاش زیباترین دریای ایرانه ... اما چند بار آدم میخواد بره دریا؟؟ چند بار تنها؟؟
هوای خونه سنگینه...
حوصله بیرونو ندارم.
حوصله دیدن دوستای حمیدرضا و زناشونو ندارم.
همش دلم میخواد بخوابم که وقت بگذره!!!
باورم نمیشه.
تا همین چند مدت پیش اون همه کار میکردم و از لحظه به لحظه زندگیم استفاده میکردم.
اما الان ...
.
.
میخواستم کامنتا رو ببندم...
اما حالا باز میذارم.
بدون تایید نمایش داده میشن...
شاید بعضیاشو جواب بدم.
شایدم نه
- چهارشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۰ , ۱۸:۲۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.