1. زندگیمون رو هواست... به معنی واقعی کلمه...
نصف زندگیم تو کارتنه... بدون اینکه مطمئن باشیم که بالاخره میریم یا نه...
حتی نمیدونیم ممکنه چند روز دیگه اینجا باشیم...
روزی که حمیدرضا زنگ زد گفت عکس گواهینامهتو بفرست برا بیمه بدنه، فهمیدم گواهینامهم توی کیف پولم بوده و کیف پولم احتمالا تو یکی از این کارتناست!:/
وقتی قراره همه خونه رو جمع کنی و بری، تکلیفت مشخصه با خودت. یه کارتن میگیری دستت میری تو اتاقخواب پرش میکنی. یه کارتن دیگه رو تو آشپزخونه پر میکنی، یکیو تو پذیرایی و... وقتی هم رفتی خونه جدید، کارتنای اتاق خوابو میذاری تو اتاق، کارتنای آشپزخونه رو تو آشپزخونه باز میکنی...
اما من از یه ماه پیش باید وسایلمو کمکم جمع میکردم... در حالیکه نمیدونستم چند روز دیگه وقت دارم! توی هر کارتن یه تیکه وسیله اتاق خوابه، یه دو تا ظرف، دو سه تا دکوری، دو سه تا کتاب! باز کردن این کارتنا هم صبر ایوب میخواد!
.
2. وقتی قراره از یه جایی بری، اونم برای همیشه... شروع میکنی به دل کندن!
اگه قبلا کسی حرکت ناراحت کنندهای میکرد و من فقط ناراحت میشدم و بعد چند روز یادم میرفت، الان یه چیزی تو مغزم میگه «برم از دست اینا راحت شم!»
اگه قبلا کمبود امکانات اینجا برام سخت بود اما میگفتم خب هر شهری بدیا و خوبیای خودشو داره، الان با کوچیکترین کمبودی جوش میارم و میگم اه پس کی از اینجا میریم؟!
یه جورایی با همه وجودم دل کندم از اینجا!
یه روزی اینجا با همه کمبوداش برام خیلی عزیز بود! الان حتی فکر نمیکنم دلم براش تنگ بشه!
.
3. یه پیرمرد بامزهای تو فامیل حمیدرضااینا هست، که کارای باحالی میکنه. این سری نشسته بود بین 7 تا کاندید رییس جمهوری قرعهکشی کرده بود که ببینه به کی رای بده!:))
سه بار هم قرعهکشیو تکرار کرده بود تا زاکانی در اومده بود!
نمیدونم اون دو نفر اول کیا بودن که ایشون صلاحیتشونو تایید نکرد:)) ولی خب چرا از اول اسماشونو تو قرعه کشی میاری؟:)))
بعد که شنیدیم زاکانی لفت داده، به حمیدرضا گفتم زنگ بزن ببین حاج آقا حالا میخواد به کی رای بده؟
دوباره قرعهکشی کرده بود و این بار قاضیزاده انتخاب شده بود! بعد برگشت گفت:
«رییسی هم سیده، احترامش واجبه! ولی اون شغل داره خودش!»
عزییییزم:)))) میخواست یه بیکارو ببره سر کار:)))
.
- شنبه ۵ تیر ۰۰ , ۰۸:۱۰