این روزا بیحالترین و تنبلترین زن دنیام!
امکان نداره لحظهای رو پیدا کنید که ظرف کثیف نداشته باشم یا خونه زندگیم مرتب باشه:(
یادم نمیاد آخرین باری که (به جز حمیدرضا و بچههای کارگاه) یه آدمو از نزدیک دیدم کی بوده...
حتی حمیدرضا و هم اونقدرا نمیبینم...
کاری نمیکنم، اما خستهام.
دلتنگم، اما حوصله هیشکیو ندارم.
حالم از دیوارای خونه بده، اما بیرون نمیرم...
گاهی کتابی که شارمین بهم معرفی کرده، در رابطه با نوجوونا، رو میخونم. یه زمانی تعجب میکردم از پدر مادرا که بچههای نوجوونشونو درک نمیکنن... میگفتم چرا خودشونو یادشون رفته؟! حالا انگار که خودم هیچ وقت نوجوون نبودم!!
هر صفحهشو که میخونم، هر فیلمی که درمورد نوجوونا میبینم و کلا هر چیزی که درمورد نوجووناست منو نگران میکنه.
با خودم میگم منی که 17 سال با آبجی کوچیکه تفاوت سنی دارم و نمیفهممش... که از 17 سال پیش تا حالا چقدر همه چی فرق کرده، چجوری میخوام مادر بچهای بشم که سی و چند سال باهاش اختلاف سنی خواهم داشت... و مطمئنا دنیا تا اون موقع خیلی ترسناکتر هم میشه...
اما اعتراف میکنم این روزا تو تنهاییهام خیلی احساس نیاز به یه بچه پیدا میکردم! با دیدن هر کلیپ و با خوندن هر متنی... تازه فهمیدم چرا زنای اینجا همون روز اول حامله میشن! من همه این مدت تنهایی اینجا رو حس نکرده بودم... هر چند هنوزم فکر میکنم اگه بچهای رو تو این مملکت دنیا بیارم در حقش ظلم کردم...
همکار حمیدرضا یک ماه مرخصی بود، دو روز مونده به روز برگشتش گفت کرونا گرفتم دو هفته دیرتر میام... هر چی زور میزنم باور کنم راست گفته، نمیشه! همه کاراشو انداخت رو دوش حمیدرضا....:/
اونقدر قاطی پاتی نوشتم که مطمئنم خودمم بخوام بخونمش نمیفهمم چی به چی شد....
- سه شنبه ۸ تیر ۰۰ , ۱۸:۱۲