در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

560. سه زن

1. از اقوام دور بود. آخرین باری که دیدمش چهار پنج ساله بود.

چند ماه پیش مامان عکس عروسیشو برام فرستاد.

یه دختر ناز بلوند، که با یه مرد هندی ازدواج کرده بود!

یه مرد با اضافه وزن زیاد، ریش و موی فرفری و سیاه و بلند. از اونا که رسم دارن مردا موهاشونو بپوشونن، چی میگن بهشون؟ سیک؟ 

دو تا آدم، با ظاهر متفاوت، ملیت و فرهنگ متفاوت و دین متفاوت و احتمالا خدای متفاوت... برای من قابل هضم نبود.

بعد دیدیم پیج زده و هر بار اسم آقای هندی رو با پسوند عزیزم صدا میکنه.

هر روز تعداد زیادی پست و استوری میذاشت و تلاش میکرد اینفلوئنسر بشه.

یه دفعه کل عکسای پسره رو حذف کرد و همه عکساش شد تکی تو لوکیشن ایران! بعدم همه جا نوشت تجسس نکنید...


2. فامیل نزدیک بود. زیاد میدیدمش.

تو دانشگاهشون با یه دختری آشنا شد و ازدواج کردن... پسره قدش از دختره کوتاه‌تر بود. شغل نداشت. به شدت به باباش متکی بود. اما به نظر خوشحال میرسیدن. تا اینکه یه روز شنیدیم دختره رفته و گفته دیگه برنمیگردم...

گرچه ما داستانو از زبون مامان پسره شنیدیم، ولی اونقدر تناقض تو حرفاش بود و اونقدر دلایل عجیب برای این رفتن مطرح میکرد که من مطمئن بودم حق با دختره ست! اما فکر میکردم بعد چند سال از بی عرضگی پسره خسته شده دیده آینده‌ای نداره، تصمیم گرفته بره.

تا اینکه یه بار پسره میخواسته داداشمو برسونه خونه. تو حال خودش نبوده... بعدم خیلی راحت به داداشم گفته من گل میزنم، تو هم بیا....

خب من نمیدونم گل دقیقا با آدما چیکار میکنه... اما داداشم میگفت پسره ترسناک شده بود...

این وسط شیش سال از عمر یه دختر تلف شد.


3. از اقوام نزدیک بود. ولی کم میدیدمش.

من ده یازده ساله بودم که ازدواج کرد... اما خوب یادمه که با اینکه خودش دانشجوی پزشکی بود، میگفت نمیخوام زنم دانشگاه رفته باشه! تا جایی که یادمه میگفت دخترای دانشگاهشون جلوی پنجره‌ای که به بیرون دید داره لباس عوض میکنن! دیگه حالا به این دلیل بود یا چیزای دیگه‌ای هم دیده بود یا شنیده بود، نمیدونم. ولی اون روزا معیار اصلیش این بود که زنش دانشگاه نرفته باشه، خوشکل و سفید و قد بلند باشه.

مامان و باباش از این سر شهر تا اون سر شهر در همه خونه‌ها رو میزدن و همه دخترا رو میدیدن و هر بار پسرشون میومد شیراز، سه چهارتا دختر از فیلتر رد شده رو نشونش میدادن.

تا اینکه بالاخره کیس مورد نظرشو پیدا کرد. یه دختر سفید مو طلایی، قد بلند و باریک با دیپلم کاردانش.

خب ما سالها ندیدیمشون تا اینکه چند مدت پیش یه ماموریت برای حمیدرضا پیش اومد و رفتیم شهری که ساکن بودن و من خانمه رو دیدم. و نشست به درددل کردن. مشکلاتشون خیلی خیلی زیاد بود. اما به نظر من عامل اصلی مشکلاتشون خونواده‌هاشون بودن... مادرزنه و مادرشوهره! زنه و مرده هر اتفاقی تو زندگیشون میوفتاد، زود گوشیو برمیداشتن و زنگ میزدن به ماماناشون! و هر مامانی طرف بچه خودشو میگرفت و اختلاف هر روز پر رنگتر میشد...

تا اینکه مامان گفت میخوان جدا شن! مامان پسره زنگ زده به مامانم و گفته عروسم خیییلی ولخرجه، حتما گندم برات تعریف کرده!:/ 

ولی خداییش من چیزی تو زندگیشون ندیدم. آقاهه متخصص بود. اما نه مبل و فرششون نو یا مدرن بود، نه ظرف و ظروفی، نه دم و دستگاهی. حتی ماشینشون یه پراید قدیمی کهنه بود! مو رنگ کردن زنه و ناخن کاشتنش شاید ولخرجی حساب میشده، نمیدونم!!

پسره گفته بوده من متخصصم و زنم دیپلم ردی!:///

بیست سال این زنو تو بدترین شرایط و محرومترین مناطق چرخونده... حالا که داره بازنشست میشه و میخواد برگرده شیراز، یادش افتاده این زنو نمیخواد!

بیست ساااال از عمر یه زن تلف شد...


+ داستان اول رو بیشتر دوست داشتم...  دختری که آزادانه و حتی ماجراجویانه زد به دل حادثه. و وقتی دید چیزی باب میلش نیست، تمومش کرد. فاصله آخرین پستی که همسر هندیشو عزیزم خطاب کرد تا اولین پستی که نوشت تجسس نکنید شاید یکی دو ماه بـود.  عمرشو تلف نکرد. مطمئنا ضربه خورد. اما نه به اندازه دو نفر بعدی.


+ کاش یه روزی بیاد که آدما یادشون بمونه که فقط یه بار زندگی میکنن. و این زندگی اونقدر کوتاهه که عادلانه نیست سالها بسوزی و بسازی.

نمیگم بابت هر مشکل کوچیکی آدما باید جدا شن... اما خیلیا با عذابای خیلی بزرگ سالها زندگی میکنن و تباه میشن.

خانم قصه سوم، الان چهل و چند ساله ست. و حداقل پونزده سال اخیر رو زجر کشیده. چی به دست آورده؟ به خاطر بچه‌ش از خود گذشتگی کرده؟ به نظر من که بچه‌های طلاق باید حالشون خیلی بهتر از بچه‌هایی باشه مامان باباهاشون هر روز دعوا دارن و هر روز منتظرن ببینن کی بالاخره اینا جدا میشن...

شارمین امیریان
۲۴ تیر ۰۰ , ۰۹:۵۳
کاش یه روزی بیاد که آدما یادشون بمونه فقط یه بار زندگی می‌کنن و این زندگی اونوقدر کوتاهه که عادلانه نیست بدون فکر و سبک و سنگین کردن و صرفا بر اساس هیجانات زودگذر وارد یه رابطه جدی بشن!

پاسخ :

اون که صد در صد.
ولی بعضی چیرا قابل پیشبینی نیست شارمین.
مثلا مورد اول و دوم رو خودم قبـول دارم بی فکری کردن...
اما مورد سوم... با فرض اینکه 20 سال پیش اتفاق افتاد و با شرایط اون زمان عجیب نبود... به نظرت عمر تلف کردن نبوده موندن پای اون زندگی؟

اگه آدم اشتباه کرد و وارد رابطه شد، وقتی فهمید اشتباهه، دیگه ادامه نده، نه؟ البته جلوی تو که خانم دکتری، من حرفام مث حرفای پیرزنای بی‌سواد به نظر میاد:)))) 
مریم بانو
۲۴ تیر ۰۰ , ۱۱:۳۴
ازاین زندگی ها بیشترین صدمه رو بچه میخوره

جای داشتن کودکی شاد و با امنیت مدام او تنش و دعوا و ترسن

بزرگم میشن این ترس هارو دارن و وراز خلا روحی ان

کاش دونفر که مشکل دارن بچه نیارن

به این دلیل که بچه بیارم زندگیم درست میشه!

یاشوهرم دل میده به زندگی!!

یازنه میگه تنهام حوصلم سرمیره شوهرمم بهم محبت نمیکنه بچه بیارم بشه همدمم

پاسخ :

واااقعا....  طرف اخلاق نداره، میگن ازدواج کنه درست میشه. زندگی خرابه، میگن بچه بیاری درست میشه! کلا علاقه داریم آدما رو بدبخت کنیم 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
بهارنارنج :)
۲۴ تیر ۰۰ , ۱۱:۵۵
چی بگم چه میشه کرد....

پاسخ :

نمیدونم والا... باید سعی کنیم نگاهمونو به زندگی عوض کنیم...
عین صاد
۲۴ تیر ۰۰ , ۱۲:۱۲
مورد سوم چقدر اعصاب خرد کنی بودش :/

پاسخ :

آره واقعا... غم‌انگیزه...
مریم بانو
۲۴ تیر ۰۰ , ۱۳:۳۴
چقدر کلمه هارو ناقص نوشتم

همش تقصیر این پیش فرضای گوشیه!

جایی نمونده ابروی منو نبرده باشه:)

پاسخ :

دقیقا مشکل منم هست:))) 

شارمین امیریان
۲۴ تیر ۰۰ , ۲۰:۵۶
اره من صد در صد باهات موافقم که آدم نباید تو رابطه اشتباه بمونه و بسوزه و بسازه. فقط خواستم تاکید کنم که پیشگیری بهتر از درمانه 😅


خب حالا شیش تا کپی از این متن بگیر واسه سه تا زوجی که ازشون نوشتی بفرست 😂

پاسخ :

یه بنده خدایی بود، دخترش با یه پسر عجیب غریبی دوست شده بود که قصدشون ازدواج بود. پسره اصلا نرمال نبود، ولی به شدت زبون‌باز بود. کارای عجیب غریب میکرد و ابراز علاقه‌های خیلی افراطی. چیزایی که تو قصه‌ها هم نخونده بودیم! 
بهشون توصیه کردم چند جلسه مشاوره برن و زود تصمیم نگیرن.
مامانه انگار میخواست مچ منو بگیره، گفت تو خودت چند بار مشاوره رفتی؟! گفتم یه بار! گفت خب ما هم یه بار رفتیم!
لامصب من 26 ساله بودم، دختر تو 18 ساله!
منو عشق کور نکرده بود، دختر تو هلاکه!
حمیدرضا از این حرکتای عجیب غریب نمیزد...
و در نهایت اینکه اصلا من شانس آوردم شاید! دلیل نمیشه تو هم بسپری به شانس و اقبال که!:/
بعدم داداش پسره، بابت مهریه تو عقدشون دعوا راه انداخت! بازم عقدو به هم نزدن! راحت میگفتن اگه دیدیم به مشکل خوردن طلاقشو میگیریم!://///
هیچی دیگه... همینقدر زندگی براشون بی‌ارزشه!
آبان ...
۲۴ تیر ۰۰ , ۲۳:۰۱
می دونی ..هر طلاقی من را عمیقا ناراحت می کنه
هیچ چیز در این جهان سخت تر از بی وفایی نیست

پاسخ :

خیلی تلخه... خیلی تلخ. من خودمم با اینکه تجربه‌ش نکردم اما عمیقا ناراحت میشم.
ولی به قول معروف، یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی‌پایانه. 

مترسک هیچستانی
۲۵ تیر ۰۰ , ۱۳:۳۴
هر کدوم که به نحوی تلخ و صد البته آموزنده بود ولی هیچ‌کدوم اندازهٔ اون بنده خدایی که دنبالِ دختر دانشگاه نرفته بوده و بعداً لیسانسِ نداشتهٔ خانومش رو به عنوان یکی از ایراداش مطرح کرده :|
این حجم از تناقض چه جوری توی یه نفر جمع شده؟ راحت اندازهٔ ۳-۴ نفر متناقضه :|

پاسخ :

به نظرم ناشی از ارتباطات کم بود...
اون زمان زنا به ندرت تحصیل کرده بودن. این آقا هم تا دوران دانشجوییش با هیچ زنی جز مادر و خواهرش ارتباط نزدیک نداشت. بعد تو محیط کار زنای تحصیل کرده رو دیده و به هر حال تفاوتی که تو نوع نگرش و زندگی یه آدم تحصیل کرده با یه آدم تحصیل نکرده وجود داره... به هر حال درسته تحصیلات شعور نمیاره، ولی کلی حرف و هدف مشترک میاره...
و در نهایت میرسیم به این نقطه که وقتی میگن باس هم کفو باشین، یه چیزی میدونن که میگن!
هوپ ...
۲۵ تیر ۰۰ , ۱۳:۵۶
من تحسین میکنم زنایی رو که وقتی دیدن نمیشه ادامه داد ادامه ندادن و اجازه بده از مرد سومی بیشتر از همشون تنفر داشته باشم.

پاسخ :

موافقم باهات
.. میخک..
۲۶ تیر ۰۰ , ۲۱:۳۰
می‌دونید...
خیلی زوج‌ها رو که می‌بینم با خودم میگم اینا اگه ایرانی نبودن و ملاحظه‌ی قبح طلاق و بچه‌ها رو نمی‌کردن قطعا تاحالا ده بار طلاق گرفته بودن از هم! مشکلاتشون به شدت عمیق و ریشه‌ای! تضاد در طرز فکر و باورها و... یعنی یه وضعی که ادم مطمین میشه اینا هیچ جوره نمی‌تونن با هم کنار بیان. اما در کمال تعجب می‌بینم که خیلی وقت‌ها در کنار هم خوشن. خیلی وقت‌ها احساس خوشبختی می‌کنن. واقعا احساس خوشبختی میکنن نه اینکه به روشون نیارن و اینا. مشکلاشون حل نمیشن فقط بخاطر بچه‌ها کمتر روش تاکید میکنن و سعی میکنن کنار بیان...
برای من به عنوان یه شخص بیرونی و کسی که تجربه زندگی مشترک نداشته هضمش سخته ولی خب شما قطعا بهتر میدونید. واسه همینم سخت میشه گفت خانوم شماره‌ی سه بیست سال زندگی سراسر بدبختی و سیاهی داشته یا نه.
داستانش منو یاد اون سریاله انداخت که دختره شمالی اسمش گلزخ بود شوهرش رو به زور فرستاد کنکور داد بعد پزشک شد و...

در جواب اقای مترسک هم بگم این تناقض در بازه‌ی زمانی ۲۰ ساله شکل گرفته!! شما خودتون ۲۰ روز پیشتون کاملا شبیه امروزتونه؟

پاسخ :

یکی از دوستام به اجبار خونواده‌ش با یه پسره عقد کرد کرد.
پسره ظاهر داغونی داشت.
بیکار بود
شکاک بود
دست بزن داشت
خونواده بی فرهنگی داشت
دروغگو یود...
و حتی یه دونه حسن تو وجودش نمیدیدم من!
خلاصه این دوستم طلاق گرفت. بعد یه مدت شنید که یکی از همکلاسیهامون فلان تومن هزینه کرده رفته دانشگاه بین‌المللی. برگشته بود میگفت من اگه همچین پولی داشتم طلاق نمیگرفتم!:/
فقط بی‌کاریه اذیتش کرده بود!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan