1. از اقوام دور بود. آخرین باری که دیدمش چهار پنج ساله بود.
چند ماه پیش مامان عکس عروسیشو برام فرستاد.
یه دختر ناز بلوند، که با یه مرد هندی ازدواج کرده بود!
یه مرد با اضافه وزن زیاد، ریش و موی فرفری و سیاه و بلند. از اونا که رسم دارن مردا موهاشونو بپوشونن، چی میگن بهشون؟ سیک؟
دو تا آدم، با ظاهر متفاوت، ملیت و فرهنگ متفاوت و دین متفاوت و احتمالا خدای متفاوت... برای من قابل هضم نبود.
بعد دیدیم پیج زده و هر بار اسم آقای هندی رو با پسوند عزیزم صدا میکنه.
هر روز تعداد زیادی پست و استوری میذاشت و تلاش میکرد اینفلوئنسر بشه.
یه دفعه کل عکسای پسره رو حذف کرد و همه عکساش شد تکی تو لوکیشن ایران! بعدم همه جا نوشت تجسس نکنید...
2. فامیل نزدیک بود. زیاد میدیدمش.
تو دانشگاهشون با یه دختری آشنا شد و ازدواج کردن... پسره قدش از دختره کوتاهتر بود. شغل نداشت. به شدت به باباش متکی بود. اما به نظر خوشحال میرسیدن. تا اینکه یه روز شنیدیم دختره رفته و گفته دیگه برنمیگردم...
گرچه ما داستانو از زبون مامان پسره شنیدیم، ولی اونقدر تناقض تو حرفاش بود و اونقدر دلایل عجیب برای این رفتن مطرح میکرد که من مطمئن بودم حق با دختره ست! اما فکر میکردم بعد چند سال از بی عرضگی پسره خسته شده دیده آیندهای نداره، تصمیم گرفته بره.
تا اینکه یه بار پسره میخواسته داداشمو برسونه خونه. تو حال خودش نبوده... بعدم خیلی راحت به داداشم گفته من گل میزنم، تو هم بیا....
خب من نمیدونم گل دقیقا با آدما چیکار میکنه... اما داداشم میگفت پسره ترسناک شده بود...
این وسط شیش سال از عمر یه دختر تلف شد.
3. از اقوام نزدیک بود. ولی کم میدیدمش.
من ده یازده ساله بودم که ازدواج کرد... اما خوب یادمه که با اینکه خودش دانشجوی پزشکی بود، میگفت نمیخوام زنم دانشگاه رفته باشه! تا جایی که یادمه میگفت دخترای دانشگاهشون جلوی پنجرهای که به بیرون دید داره لباس عوض میکنن! دیگه حالا به این دلیل بود یا چیزای دیگهای هم دیده بود یا شنیده بود، نمیدونم. ولی اون روزا معیار اصلیش این بود که زنش دانشگاه نرفته باشه، خوشکل و سفید و قد بلند باشه.
مامان و باباش از این سر شهر تا اون سر شهر در همه خونهها رو میزدن و همه دخترا رو میدیدن و هر بار پسرشون میومد شیراز، سه چهارتا دختر از فیلتر رد شده رو نشونش میدادن.
تا اینکه بالاخره کیس مورد نظرشو پیدا کرد. یه دختر سفید مو طلایی، قد بلند و باریک با دیپلم کاردانش.
خب ما سالها ندیدیمشون تا اینکه چند مدت پیش یه ماموریت برای حمیدرضا پیش اومد و رفتیم شهری که ساکن بودن و من خانمه رو دیدم. و نشست به درددل کردن. مشکلاتشون خیلی خیلی زیاد بود. اما به نظر من عامل اصلی مشکلاتشون خونوادههاشون بودن... مادرزنه و مادرشوهره! زنه و مرده هر اتفاقی تو زندگیشون میوفتاد، زود گوشیو برمیداشتن و زنگ میزدن به ماماناشون! و هر مامانی طرف بچه خودشو میگرفت و اختلاف هر روز پر رنگتر میشد...
تا اینکه مامان گفت میخوان جدا شن! مامان پسره زنگ زده به مامانم و گفته عروسم خیییلی ولخرجه، حتما گندم برات تعریف کرده!:/
ولی خداییش من چیزی تو زندگیشون ندیدم. آقاهه متخصص بود. اما نه مبل و فرششون نو یا مدرن بود، نه ظرف و ظروفی، نه دم و دستگاهی. حتی ماشینشون یه پراید قدیمی کهنه بود! مو رنگ کردن زنه و ناخن کاشتنش شاید ولخرجی حساب میشده، نمیدونم!!
پسره گفته بوده من متخصصم و زنم دیپلم ردی!:///
بیست سال این زنو تو بدترین شرایط و محرومترین مناطق چرخونده... حالا که داره بازنشست میشه و میخواد برگرده شیراز، یادش افتاده این زنو نمیخواد!
بیست ساااال از عمر یه زن تلف شد...
+ داستان اول رو بیشتر دوست داشتم... دختری که آزادانه و حتی ماجراجویانه زد به دل حادثه. و وقتی دید چیزی باب میلش نیست، تمومش کرد. فاصله آخرین پستی که همسر هندیشو عزیزم خطاب کرد تا اولین پستی که نوشت تجسس نکنید شاید یکی دو ماه بـود. عمرشو تلف نکرد. مطمئنا ضربه خورد. اما نه به اندازه دو نفر بعدی.
+ کاش یه روزی بیاد که آدما یادشون بمونه که فقط یه بار زندگی میکنن. و این زندگی اونقدر کوتاهه که عادلانه نیست سالها بسوزی و بسازی.
نمیگم بابت هر مشکل کوچیکی آدما باید جدا شن... اما خیلیا با عذابای خیلی بزرگ سالها زندگی میکنن و تباه میشن.
خانم قصه سوم، الان چهل و چند ساله ست. و حداقل پونزده سال اخیر رو زجر کشیده. چی به دست آورده؟ به خاطر بچهش از خود گذشتگی کرده؟ به نظر من که بچههای طلاق باید حالشون خیلی بهتر از بچههایی باشه مامان باباهاشون هر روز دعوا دارن و هر روز منتظرن ببینن کی بالاخره اینا جدا میشن...
- پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰ , ۰۸:۴۷