بالاخره معلوم شد رفتنی هستیم! :)
البته هنوز به طور رسمی بهمون ابلاغ نشده... اما دیگه رفتنمون صد در صده...
حالا بیاین براتون بگم اوضاع چجوریه!
از اینکه من از اسفند شروع کرده بودم کم کم جمع میکردم وسایلو، و این وسط گواهینامه و یه سری چیزای مهم دیگه جمع شد و من نمیدونم کجان، بگذریم...
از روزی که بهمون ابلاغ بشه، پنج روز فرصت داریم که از اینجا بریم...
خب هنوز یه عالمه از وسایل خونه هست که جمع نشده.
کارگاه هم خودش هیهاته جمع کردنش.
به علاوه اینکه حمیدرضا یه عالمه کار برای تسویه حساب داره.
و اداره منابع طبیعی به خاطر کرونا کارمنداشو یک سوم کرده، که مثلا اون روزایی که سر کار نمیان دور کاری کنن... اما اونی که ما باهاش کار داریم روزایی که نمیاد خیلی شیک و مجلسی گوشیشو خاموش میکنه!!! و گرفتن مجوز حمل چوبامون خیلی پروسه سختی شده.
و مجبوریم وسایلامونو با دوتا کامیون بفرستیم! چون وسایل کارگاه خودش یه کامیون میشه! و بیا حساب نکنیم که کرایه حمل چقدر میشه!
و اینکه اینجا خونه مون اسپیلیت داشت، اونجا هیچی نداره... و باز بیا حساب نکنیم که اسپیلیتا چقدر گرون شدن!
حالا اینا مشکلات مبدا بود...
و اما مشکلات مقصد:
خب معلوم نیست کی بهمون خونه بدن! یعنی خب اونجا هم یه سری افراد منتقل یا بازنشسته شدن... اما اینکه کی خونه شونو خالی کنن معلوم نیست. و اینکه اون خونه تعمیر بخواد یا نه. بعضیا وسایلشونو میذارن و میرن تو شهر جدید خونه پیدا میکنن و بعد میان وسایلو میبرن... اما ته دنیا اونقدر از همه جا دوره که واقعا ترجیح میدیم وسایلمونو ببریم که مجبور نباشیم بازم برگردیم. مخصوصا اینکه احتمالا چند تا از دستگاهها توی کامیون وسایل کارگاه جا نشه و مجبور شیم با وسایل خونه بیاریمشون...
اما خب جا نداریم اونجا...
یعنی اولش بهمون گفته بودن خونه هست... حالا میگن تا خالی بشه زمان میبره.
قراره یه خونه خیلی کوچولو بهمون بدن تا خونه ها خالی بشن... تو فکر این بودیم وسایلو بذاریم تو همون خونه هه . اما خیلی خیلی خیلی کوچیکه. یه اتاق خواب داره که با یه تخت دو نفره کاملا پر شده و یه سالن خیلی کوچولو.
به حمیدرضا گفتم خب فقط مبلا و خوشخوابو میاریم تو این خونه هه. بقیه وسایلو با وسایل کارگاه میذاریم تو اون کارگاهه. (دوستش یه کارگاه داره که استفاده نمیکنه) گفتم مهم نیست حالا یه ذره هم خاک بگیرن وسایلا...
اما مساله دیگه اینه که نمیدونیم چه خونه ای بهمون میدن و من میخوام از اینجا پارچه بگیرم برای پرده هاش.
حالا اصلا اینا مهم نیست. به هر حال میگذره. مساله ای که هر دومونو نگران میکنه بحث پیج و کسب و کارمونه. که نمیدونیم چه مدت ممکنه تولید بخوابه...
البته تمام این مدت تلاش کردیم که برای این مساله آماده بشیم و محصول پشت دستمون داشته باشیم. اما مساله اینه که خیلی یهویی فروش متوقف شد و یهو به نظر رسید که کارمون تکراری شده و تنوع لازم داریم. دقیقا تو این نقطه باید همه دستگاه ها رو از برق بکشیم و بزنیم به دل جاده! و تا مدتها همچنان همین محصولات رو که از قبل آماده کردم پست بذارم و کسی نخره!!!
یادتونه چند مدت پیش خودمو با دو تا از همکارام مقایسه کردم و گفتم چرا از اونا عقبترم؟؟؟
مساله اینه که هیچ کدوم از اونا شرایط ما رو نداشتن...
یکیشون تو خونه مادربزرگش کارگاه راه انداخته و اون یکی تو زیرزمین مغازه همسرش.
ما هم سه بار و هر بار نزدیک به دو ماه بال بال زدیم واسه کارگاه گرفتن...
هر دوشون تو شهر خودشون بودن و از اولی که شروع کردن هیچ استپی نداشتن.
ما دفعه سومیه که کارمون استپ میشه و میریم که برای چهارمین بار استارت بزنیم! و استارت زدن سخت ترین بخش کاره...
هر کدوم خیلی ریلکس میرن دم چوب فروشی و چوبای مورد نیازشونو برش زده شده میخرن...
ما باید بریم بگردیم تنه های خشک پیدا کنیم، بعد بریم اطلاع بدیم و بخریمشون. بعد خودمون برش بزنیم و بیاریم کارگاه اسلایس یا اسلب کنیم و تازه برسیم به چیزی که اونا تو چوب فروشی میخرن!
حالا هم که منابع طبیعی و داستاناش...
یه چیزی ته دلمو چنگ میزنه. یه چیزی شبیه دلشوره... بی قراری... ناآرومی...
حمیدرضا میگه منم همینطوریم.
شاید دلیلش اینه که داریم از جایی که اسمش برامون "خونه"ست میریم. برای همیشه احتمالا!
میریم جایی که هنوز برامون خونه حساب نمیشه.
یه دلمون اینجاست... یه دلمون میخواد از اینجا فرار کنه.
خلاصه که ... آشوبم.
- دوشنبه ۲۸ تیر ۰۰ , ۰۹:۳۵