در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

567. این روزا

همون روزای اول شهریور بود رسیدیم بوشهر، نه؟ یکم، دوم اینا بود... الان نوزدهمه! و تمام این مدتو ما داشتیم بشور بساب میکردیم! تاااازه یه ذره خونه‌هه داره شبیه خونه آدم میشه! البته هنوز خیلی کار داره... ولی احتمالا تو همین یکی دو روز میایم ساکن میشیم و بقیه کارا رو کم‌کم پیش میبریم...
این روزا اونقدر خرما و رطب خوردیم، همه دهنمون شده آفت! و اونقدر صبونه و شام پنیر و ماست و سالاد اولویه خوردیم، دست و پاهامون درد میکنه! چرا اینا همدیگه رو خنثی نمیکنن خب؟:/
کم‌کم دارم به این مدل زندگی عادت میکنم! یادم نیست قبلا زندگی چجوری بود! عادت کردم به وضعیت قاطی پاتی و شرایط جنگی:))  یادم نمیاد آخرین بار کی آشپزی کردم، یا کی زندگیم سر و سامون داشته! گفته بودم چون دست تنها بودم از اسفند شروع کردو به جمع کردن زندگیم... و از اوایل تیر دیگه عملا شرایط زندگیم، شرایط زندگی صحرایی بوده! بعد میدونی جالب ماجرا کجاست؟ اینکه من فک میکردم میایم وسایلو میذاریم اینجا و میریم شیراز... بعد گفتم خب یه لباس بردارم برا خونه مادرشوهرم بپوشم، واسه خونه خودمونم از آبجی کوچیکه لباس میگیرم. و فکر نمیکردم هم مرتب شدن خونه بوشهرمون این همه طول بکشه... الان شونزده هیفده روزه ما اینجاییم و من هیچ لباسی ندارم! اون لباسی که همیشه خونه مادرشوهرم میپوشیدم، شده لباسکار! رنگی و خاکی... تازه اونم شب باس بشوریم که فرداش بشه بپوشم! و تو مهمونسرا هم که لباسای بیرون حمیدرضا رو میپوشم! چقد بهش نق زدم که این همه لباس نیار! حالا خـودم میپوشمشون:/ خب گرمه! لباساش همه آستین بلندن، که آستینشو تا کرده... گرمننننن!
واسه حمیدرضا هم فکر لباسکار نکرده بودم! تیشرتاش شدن لباسکار... بشور بپوش... تازه کارتن کفشا رو هم تو این دو هفته پیدا نکرده بودم، با یه کفش داااغون میرفتم تو مغازه‌های سرامیک و رنگ و... یه مانتو هم بیشتر نداشتم!
بعد اینا رو ولش کن، دیروز یکی از دوستاش یه قابلمه غذای خونگی برامون آورد... اونقدرررر چسبید که نگو ^___^
آخه من حدود بیست مرداد گازمم جمع کرده بودم، دیگه اومدنمونم هی امروز و فردا میشد، دوباره نصبش نکردیم... خلاصه که بعد یه ماه یه غذای خونگی خوشمزه خوردیم، خیییلی چسبید:)

یه چیزی که این روزا بهش عقیده پیدا کردم، اینه که سختیا و تلخیا هستن که به آدم حس خوشبختی میدن! تا روزای بد رو تجربه نکنی، روزای خوب برات معنی نمیدن. به علاوه، این سختیا ارزش آدما رو تعیین میکنن. تو روزای سخت میتونی رشد کنی، میتونی خودتو نشون بدی، میتونی خیلی چیزا رو ثابت کنی...
تو این چند ماه، تمام کاری که من کردم این بود که غر نزدم،(حالا به استثنا اون روزی که خونه قبلیه از دستمون رفت). حالا حمیدرضا مثلا میاد میگه فلانی گفته زنم بسکه غر زد تا خونه آماده بشه دیوونم کرد. اون یکی گفته زنم رفت خونه باباش و همه کارا رو گذاشت رو دوش من و... بعد من این وسط شدم زن نمونه 😎😎 تو سختیا با چند تا کار کوچیک آدم نمونه میشه... تو آسونیا هر کاریم بکنی، بازم هنر نکردی... 

آبان ...
۱۹ شهریور ۰۰ , ۱۵:۱۳
گندم اگه واقعا غر نزدی
به درجات بالای عرفان رسیدی 😁

پاسخ :

راست میگی؟! 😅
من اصن فک نمیکردم غر نزدنه خیلی کار خاصی باشی... نمیگم بی‌خیال بودما... هر روز یه بغضی سر گلومه. ولی حس میکردم ساده‌ترین کاری که تو این اوضاع ازم برمیاد اینه که جو رو شاد نگه دارم:))
بهارنارنج :)
۱۹ شهریور ۰۰ , ۱۹:۱۳
واقعا افرین بهت
من غز نمیزنم اما قیافم عین برج زهرمار میشه و واقعا یه ادم بالغ و صبور میخواد این همه کار مدیریت کردن

پاسخ :

میدونی، زندگی همون قدر سخته که فکر میکنیم سخته:) 
من تو این مدت یه بار قیافم عین برج زهرمار شد، اونم حمیدرضا اونقد سختش شد که تمام تلاشمو کردم که نیشمو وا کنم دوباره:)))
هپی وایف هپی لایف:))


هوپ ...
۲۰ شهریور ۰۰ , ۰۱:۱۰
اتفاقا قبل اینکه بگی زن نمونه شناخته شدی میخواستم بیام بگم چقدر صبوری میکنی دختر. چقدر همراهی.

پاسخ :

راست میگی؟! واقعا فکر میکردم دارم کار ساده‌ای انجام میدم! نه اینکه بگم خیلی برام آسونه، ولی همش با خودم میگفتم این کمترین کاریه که الان از من برمیاد!:)
صخره نورد
۲۰ شهریور ۰۰ , ۱۱:۱۹
واقعا از وقتی ازدواج کردید و بقول خودتون رفتید ته دنیا، همیشه تو بحران بودید، واقعا زن نمونه هستید!
خدا به هر دوتون سلامتی و قوت بده و البته خوشبختی :)

پاسخ :

راست میگیا! از اولش چالشای سخت داشتیم!:))

ممنونم عزیزم. ایشالا تو هم به همه آرزوهای خوبت برسی ♥
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan