حمیدرضا یه اخلاقی داره که تو هر وضعیت تخم مرغی ای هم که باشه، ازش بپرسی اوضاع چطوره؟ میگه همه چی خوبه!
خب من همیشه این اخلاقشو دوست داشتم و سعی کردم یاد بگیرم ازش. و خب خیلی خیلی هم موثر بوده تو صبورتر شدن. تحمل اوضاع راحت تر میشه. انگار ناخودآگاهت باور میکنه که اوضاع اونقدرام بد نیست...
اما خب مساله اینه که خونواده من مدلشون صبور بودنای این شکلی نیست... یعنی میدونی، ما همیشه آدمای پر سرعتی بودیم. همیشه هم از آدمایی که یواش یواش حرف میزدن یا یواش یواش یه کاریو انجام میدادن حرصمون میگرفت. از اونا بودیم که وقتی میرن خرید از همون مغازه اولی خریدشونو میکنن و وقت تلف نمیکنن!! ولی یکی دو باری که خرید کردنای حمیدرضا رو میدیدن میخندیدن و میگفتن چه حوصله داره! یا مثلا خونواده ش که برا بیرون رفتن دیر حاضر میشدن تو نظر خونواده من آدمای یواش و حوصله داری بودن...
اون روزایی که کارای فرستادن چوبامون گره خورده بود تو هم، یا اون روزایی که ته دنیا گیر افتاده بودیم، یا روزایی که درگیر بازسازی خونه بودیم، یا الان که کارگاه رو بعد دو ماه دوندگی گرفتیم اما هنوز کلیدشو بهمون ندادن... هیچ کدومش از سر یواش و پر حوصله بودن نبود که پیش نمیرفت. اتفاقا با همه جونمون تلاش میکردیم و نمیشد. و اوووونقدر بعضی روزا این قضایا فرسایشی میشد که حد نداشت. و خب دوری و دست تنهایی هم همه چیو سخت تر میکرد.
بعد تو این شرایط، وقتی مامانم یا بابام از اوضاع میپرسیدن و من سعی میکردم مث حمیدرضا بگم خوبه همه چی، نق نزنم، منفی نباشم، خودم و اونا رو اذیت نکنم، بعد ازشون میشنوم که تو هم شدی یه آدم بی خیال،... واقعا ناراحتم میکنن! و واقعا تحمل شرایطو برام سخت تر میکنن!
مگه میشه یکی چند ماه زندگیش رو هوا باشه و عین خیالش نباشه؟!!
نمیدونم... تازگیا از هر حرفی میرنجم! لوس شدم شاید...
- سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰ , ۱۰:۰۷