مدیونه هر کی از اینا بخره! :/
- چهارشنبه ۲۷ بهمن ۹۵ , ۰۹:۴۵
نام تو مرا همیشه مست میکند
آبجی کوچیکه بست نشسته پای شبکه استانی منتظر اخبار!
که ببینه شایعه تعطیلی فردا درسته یا نه!!! :))
+ در حین تایپ پست زیر نویس تعطیلی فردا صبح رو زدن! ^__^
چند سال پیش دوستم با یکی از پسرای کلاسمون دوست شد.
بحث عشق و عاشقی و این صحبتا بود ... که بعدم به هم خورد و...
جریان اینا که به هم خورد من تا سه چهار ماه خبر نداشتم.
بعد که با خبر شدم و به دوستم زنگ زدم دیدم حالش خیلی خرابه!
میگفت هنوز میرم عکسای تلگرام و واتس اپشو نگا میکنم!
حس میکنم با استاتوساش میخواد با من صحبت کنه و...
هر کار کردم راضیش کنم شماره پسره رو از گوشیش پاک کنه و از این وضع در بیاد نشد.
هیچی دیگه ورداشتم به پسره پی ام دادم!!
گفتم دیگه همه پلای پشت سرتو شکستی!
گفتم دیگه هیچی درست نمیشه.
پس بی زحمت آواتار واستاتوس عاشقانه نذار!
مرد باش و بذار فراموشت کنه!
پسره قبول کرد.
دختره یه چند روزی خیلی حالش بد بود...
میگفت نامرد شماره مو حذف کرده که نمیتونم آواتار و استاتوسشو ببینم و...
اما بعد یه مدت خوب شد
دل کند
تونست به بقیه خواستگاراش فک کنه
تونست شاد باشه
خب من حس میکرد در حق دوستم رفاقت کردم.
حس میکردم نجاتش دادم
و این حس با من بود تا روزی که دختره بهم پیام داد که نامزد شدن!!!! :/
الان من چیکار کنم؟!!!! :/
چجوری تو چشاشون نگا کنم! :/
خوب شد فحشی چیزی ندادم به پسره!!!!
اولین جلسه آموزش رانندگی مربیم بهم گفت اگه پلیس ببینتت میاد دهنتو بو میکنه!!! :/
خب من فک میکردم مث برنامه کودکه!!! چمیدونستم فرمونو فقط باید یه ذره بچرخونی!!!!! ضربدری میرفتم! :))
دیشب آقای پدر به من و مامان خانم دستور داد که باید دوباره رانندگی کنیم!
اصن یعنی چی اون گواهینامه که تازه عکسشم مث قبلی خوب نیس همش یه گوشه افتاده خاک میخوره!!!
خلاصه که امروز صبح بعد پنج شیش سال دوباره نشستم پشت فرمون... فک
میکردم خیلی یادم رفته باشه، ولی بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم....
اممم البته اگه از اون موتور سواری که نزدیک بود زیر بگیرم صرفنظر کنیم!
^__^
تموم مدت داشتم فک میکردم که چقدر زود گذشت ... که همون جمله عنوان!
بعد یک ساعت و نیم برگشتیم خونه که من به ادامه آشپزی بپردازم و مامان خانم بره تمرین قانقان!!!!
آبجی کوچیکه تازه از خواب بیدار شده بود، تند تند موهاشو شونه میکرد و میگفت بعدی منم! بعدی منم!!
من بیست سالم بود رفتم آموزش رانندگی داشتم سکته میکردم، این نیم وجب
بچه از الان میخواد پشت فرمون بشینه!!!! بعد من تو کف بابامم که بهش میگفت
الان دیگه شلوغه، هفته دیگه صبح زود بیدار شو تا ببرمت!!!!!!! :|
سه چهار ساله بود که من و آقای برادر میخواستیم گواهینامه بگیریم،
کتاب آییننامه رو برمیداشت عکساشو نگا میکرد میگفت میخوام رانندگی یاد
بگیرم!!
یکی دو سال بعدشم با کلی گریه بابا رو مجبور کرد واسش ماشین شارژی بخره، باز با همون استدلالِ "میخوام رانندگی یاد بگیرم"!!!
این بچه فقط ظاهرش به من رفته!!!! :/
این خوابایی که آدم چند بار میبینه، اینا جریان خاصی دارن؟؟؟
چیز خاصی میخوان به آدم بگن؟؟؟
من تا حالا چند بار خواب دیدم که چندتا واحد پاس نکرده دارم که باید برگردم دانشگاه!!
یا چندتا واحد حذف شده و باید به جاش واحدای دیگه پاس کنیم...
بارها این خوابو دیدم!!!
بارها و بارها!!
دیشب مثلا...
حتی واحدا اونقدر زیاد بود که باید چندتاشو هم ترم تابستون میگرفتم!
یا یه شب دیگه که کارت تغذیهم فعال نبود و مونده بودم با شکم گشنهم چه کنم!!
یا اون یکی شبه که تو ساختمون آموزش ولو بودم که تکلیف واحدای حذف شده رو مشخص کنم...
این همه تکرار چه مفهومی داره؟!! :/
+ آجی اون موقعی چی گفتی که من کلی خندیدم؟؟
- واسه چی میخوای؟؟
+ میخوام یادم بیاد که باز بخندم!! :)
- نه خیر میخوای بری بنویسی تو دفترت!!!
+ اممم خب آره... ولی یادم رفته!
- بهتر!!!!
+ :|
مهمان شماره ۱ : یه مریض داشتیم که میگفت کلی گشتم که یه متخصصِ سیّد پیدا کنم که عملم کنه!!
مهمان شماره ۲ : میخواستی یه آمپول هوا بهش بزنی تا یه احمق از روی زمین کم بشه!!!! :/
همون مهمون شماره ۱ تعریف میکرد که یکی از پزشکای بیمارستانشون مطب
میزنه، بعد میبینه مشتریهاش کمه... یه "سیّد" میذاره جلو اسمش رو سردر
مطب... مشتریهاش زیاد میشه! :/
خونمونو که تعمیر کردیم یادتونه؟؟؟
بنّای مربوطه گند زد به خونمون!
( عفت کلام نمیذاره دقیقا بگم چیکار کرد!!! من میگم گند، شما یه چیز دیگه بخونید!!!!)
بعد کلی هم چیزای دروغ رو آورده بود تو صورتحساب!!
شانس آوردیم بابام همه قبضا رو نگه داشته بود و همه چیزا رو نوشته بود...
خلاصه بحث پیش اومد...
مامانبزرگم زنگ زده بود که خب اون چهار میلیون اضافهای که میگه رو بهش بدید!!!!
میگیم آخه دروغ میگه!! اصلا این چیزایی که میگه رو نخریده!
میگه عیب نداره ... باید ازمون راضی باشه! آخه سیّده!!!! :/
+ یه دوستی داشتم که سیّد بود...
معتقد بود وقتی یه سیّد کار بدی انجام میده، دو برابر دیگران براش گناه مینویسن!
چون چشم خیلیا به سیّدا ست!
زمان دانشجوییمون دو تا از پسرای کلاس با حکم کفالت سربازیشونو معاف شدن.
با دیپلم هم اقدام کرده بودن... به قول یکیشون ترسیده بودن قانون
عوض بشه... که از قضا شد! و سن پدر برای کفالت بیشتر شد، که اگه اون موقع
معافی نگرفته بودن دیگه معاف نمیشدن!!
خلاصه...
اینا معاف شدن، با حکم کفالت مادر و پدر...
که دو سال نرن سربازی و بمونن کنار پدر و مادر و حتما پرستاری و این صوبتا!!
یکیشون که کارشناسی و ارشدش هر دو یه شهر دیگه بود...
یعنی دو سال نرفت سربازی که پیش خانواده باشه، اما شیش سال رفت دنبال
کسب علم که نه... دنبال کسب مدرک!!! که تا جایی که من یادمه آدم اهل علمی
نبود!!!
اون دومی که محشره... الان آمریکاست!!! کفالت گرفت رفت خارج!!!! :))
حالا این وسط من یه سوال دارم...
پدرای سن بالا، که اکثرا هم حقوق بازنشستگی دارن، و اکثرا هم پسراشون نمیمونن پیششون، و خرجشون و زندگیشون و همهچیزشون معمولا وابسته پسراشون نیست، عامل کفالت میشن...
اما زن و بچههایی که خرجشون، زندگیشون، امنیتشون و کلا همه زندگیشون
وابستهس به مرد خونهشون، فقط میتونن سربازی رو چند ماه کوتاهتر کنن!!!
یه پسر کفیل پدرش هست، اما کفیل زن و بچهش نیست؟؟؟؟
کلا جریان چیه؟ چجوریه؟؟!! :/
تو شیراز یه خیابون هست که رو نقشه اسمش شهید رجاییه، در واقع همه تابلوها هم نوشته شهید رجایی، ولی ما بهش میگیم فرهنگشهر!!!
یه خیابون دیگه هم هست که تو نقشه نصفشو نوشته پاسداران و اون نصفه دیگهشم نصفی از بلوار استقلاله... که ما بهش میگیم زرهی!
اون نصفه دیگه بلوار استقلالو هم میگیم هوابرد!
و یه خیابون دیگه هم هست که دوستان شهرداری خیلی دوس دارن که ما بهش بگیم انقلاب اسلامی! ولی خب واسه ما همون خیابون نادره!
و یه خیابونم هست که چهار راه شاهزاده قاسم رو به شاهچراغ وصل میکنه، اسمشو گذاشتن حضرتی، که البته همون سر دِزَک خودمونه!!!
و حتی یه بیمارستان هست که سر درش زده شهید فقیهی ولی همه بهش میگن بیمارستان سعدی!!! :/
و احتمالا یه عالمه خیابون و ساختمون دیگه که من یا یادم نیست الان، یا در جریانشون نیستم!!
ولی کلا نمیدونم هدفشون چیه!!! یعنی من خودم یه بار فلکه احسان بودم
میخواستم برم فرهنگشهر، گیج شده بودم... مجبور شدم بپرسم!! چون اصلا
نمیدونستم این شهید رجایی همون فرهنگشهره!! :/
این اسمای پیشنهادیتونو رو خیابونای جدید بذارین خب!!! چه کاریه آخه!!!
عادت هم نمیکنیم!! نشون به اون نشون که هنوز بعد سی و چند سال خیابون نادر، خیابون نادره واسمون!!!
دو تا پسر عموی دوقلو دارم
اومده بودن خونهمون ،
یکیشون با آبجیم دست به یکی کرده بود و اون یکی رو بازی نمیدادن!
به اون یکی گفتم پس تو هم دعا کن بادکنکشون بترکه!!!!
حالا آبجی کوچیکه باهام قهر کرده!
میگه تو نمیدونی دعای بچهها میگیره؟!!!
:))
یه روز خانمی میره دانشکده پزشکی
میگه پسر من دانشجوی دکترای مکانیکه، میخوام براش دختر پزشک بگیرم!
شماره چندتا از دخترا رو میگیره،
از جمله خانم ایکس.
میرن خواستگاری و خانم ایکس نمیپسنده.
یه سال بعد پدر خانم ایکس زنگ میزنه به خانواده پسره.
میگه اگه پسرتون هنوز مجرده من دخترمو راضی کردم!!
+ هفته پیش عروسیشون بود!
++ یعنی مرسی مامان پسره، مرسی بابای دختره!!!!
دبیرمون وقتی میخواست درس گاو رو برامون توضیح بده،
گفت "یه ظرف تا وقتی پر باشه جایی برای چیز دیگه نداره، باید اول خالیش کرد تا بشه توش یه ماده جدید بریزیم..."
گفت " مشدی حسن هم اول خالی شد...یواش یواش خودشو فراموش کرد ... وقتی حسابی از خودش خالی شده بود، گاوش مرد!"
این روزا احساس میکنم داریم خالی میشیم!
دارن خالی مون میکنن!
درسته که خیلی وقته متناسب با پیشرفت و تکنولوژیای جدید فرهنگسازی نشده،
درسته که ظرف فرهنگمون پر نیست...
درسته که خیلی جاها بدوی تر از اجداد دو هزار سال پیشمون عمل میکنیم!
اما این همه اصرار برای اینکه ما باور کنیم خالی هستیم عجیب نیست؟؟
این حجم از جوک ها و پستا و هشتگ ها برای نشون دادن بیشعوری ایرانیا سوال برانگیز نیست؟!!
نمیپرسم کی داره سعی میکنه ما رو از باورها و فرهنگمون خالی کنه...
چون سوال مهمتر اینه که میخوان از چی پرمون کنن؟!!!
قراره چی بشیم؟!
گاو؟
گوسفند؟!
چی؟؟؟
1. خودمو گذاشتم جای یکی از فروشنده های پلاسکو!
پدری که خانواده شو لای پر قو نگه داشته
یهو میبینه مغازه چند میلیاردیش داره میسوزه!
به علاوه همه پولای توی گاوصندوقش...
به علاوه همه جنسای شب عیدش که با چک خریده بوده و قرار بوده بعد فروش پولشو بده...
به اضافه همه چک و سفته هایی که احتمالا مبلغای بالایی داشتن...
به چشم میبینه که داره از عرش به فرش میاد!
حاصل عمرش داره نابود میشه...
من اگه همچین پدری بودم حتما تو اون لحظه سعی میکردم برگردم و چند برگ از زندگیمو نجات بدم!
+ نمیدونم دبستان بودم یا راهنمایی... شیراز سیل اومد. هیچ مغازه ای تخریب نشد، اما جنساشون از بین رفت... خیلیا سکته کردن! :(
حق بدیم بهشون!
خدا همه مردم و اون آتش نشانای عزیز رو رحمت کنه.
2. وبلاگ من کودکانه ست، درست!
ولی شده تا حالا من به کسی بگم چرا وب من نمیای؟؟؟؟؟
تا حالا از کسی پرسیدم چرا کامنت نمیذاری یا دنبالم نمیکنی؟!!!
واقعا هیچ اجباری برای خوندن این وبلاگ کودکانه ندارید!
اینکه لطف میکنید و منو میخونید برام یه دنیا میارزه و از همه تون ممنونم.
ولی اگه این خوندن باعث میشه انتظار متقابلی از من داشته باشید، لطف کنید و قطع دنبال بزنید!
این برام خیلی قابل درک تر از اینه که بهم توهین کنید!
حتی کامنتامو هم بستم! کافی نیست؟؟؟؟؟؟