تو این مدت، همه اتفاقای خیلی خیلی معمولی زندگیم طوری زمانبندی شدن که اوضاع زندگی ما غیر معمولی شد!!!
مثلا همین ماه رمضون!! دقیقا افتاده بود یه جایی که قبلش کسی اسباب کشی نمیکرد و بعدشم واسه اسباب کشی دیر بود!
اصن همین ماه رمضون باعث شد ما عوض کوبیدن خونه، به تعمیرش اکتفا کنیم!!! ... امممم خب حالا همشم که این نبود، ولی خیلی نقش داشت!
یا مثلا امتحانای بچه ها... که باعث شد مستاجر قبلی خونه رو دیر تخلیه کنه و از اونور کار تعمیر خونه طول بکشه و ما آواره باشیم!!!
یا حتی عروسی خواهر زنداییم!! خب این همه وقت! دقیقا باید زمانی باشه
که ما میخوایم بریم خونه داییم بمونیم و همش عذاب وجدان بگیریم که نکنه به
خاطر ما مجبور بشن سفرشونو عقب بندازن؟؟!
بعد وسط این همه معمولیای غیر معمولی، دانشگاه شیراز باید کلاسای نرم
افزار بذاره و من چقدر دلم بخواد که تو کلاسای تری دی پیشرفته ش شرکت
کنم!!! که خب نمیشد دیگه!
یا حتی به رحمت خدا رفتن پدربزرگ همون زنعمویی که همه مراسمای مامان بزرگ مامانم رو شرکت کرده بود!
و یا حتی تولد آبجی کوچیکه!!! که حتی نشد براش کادو بگیریم!! و فقط به یه تبریک اکتفا کردیم تا حالا بعدا وقت بشه و بریم بیرون!
بعد وسط همه اتفاقای بی موقع، دوستای دوره دبیرستان من تصمیم گرفتن
برنامه بیرون رفتن بذارن!! هر چند مامان خانوم عقیده داشت وسط این هیری
ویری بهتره من نرم، ولی واقعا دلم برای دوستایی که 7 سال بود که ندیده
بودمشون خیلی تنگ شده بود! وسط این همه چخش و پلایی اتفاق خوبی بود :)
در رابطه با عنوان! سه تا از هم کلاسیام رفته بودن! دوتاشون آمریکا و
یکی اتریش، چهارتا تا دیگه هم دارن کاراشونو انجام میدن که برن. البته از
بقیه ای که نیومدن خبر ندارم. یکی از اونایی که داشت تلاش میکرد واسه رفتن
به من میگفت تو هم کاراتو بکن و برو!! گفتم بابای من دانشگاهو به زور گذاشت
برم یه شهر دیگه! گفت بابای منم زیر بار نمیرفت، اما وقتی دید ارشدمو از
شریف گرفتم و بی کارم و دارم افسرده میشم کنار اومد!!! ( خب متاسفانه من
ارشد شریف ندارم! :دی)
کلا من سه ساعت خونه نبودم، وقتی برگشتم آبجی کوچیکه کلی گریه کرده
بود!!! فک کن یه کشور دیگه!!! حتی اگه میشد، بازم بدون خانواده خوب نبود!!!