در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد. عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد!

گفتیم کار رنگ دیوارا و چارچوبا و قرنیزا که تموم شد، خونه رو موکت میکنیم و میریم مرخصی. بعد با مامان‌اینا میایم برا بقیه کارا. اما خب با مرخصی این هفته‌مون موافقت نشد. گفتن اوایل مهر برید. دیگه قرار شد بابا اینا بیان برا کمک.

بعد بابام برداشته زنگ زده به عموم گفته شمام بیاین بریم! ای خدا! بابا چه کاریه میکنی خب؟:)))  یه مشورت بکن حداقل!

الان شرایط خونه ما اینه:

اگه فرض کنیم بعد موکت شدن خونه بیان، دو تا از اتاقا که پر از وسایله، و تا اومدنشون این اتاقا خالی نمیشن. یعنی برای خواب پذیرایی رو داریم و یه دونه اتاق! و کلا من دو تا تشک مهمان دارم! و دارن هفت نفری میان!

بعد فاضلاب سینک مشکل داشت، کابینت زیر سینک هم خراب بود. فعلا شبیه عهد بوق، تو حیاط ظرف میشورم! کلا فاضلاب آشپزخونه مشکل داره و حتی از ظرفشویی و لباسشویی نمیتونم استفاده کنم.

گازم هنوز وصل نشده و فعلا فقط میتونم برنج بپزم، اونم با پلوپز! که خب قطعا جوابگوی نه نفر آدم نیست:))

بعد تازه نه قابلمه‌هام معلومه تو کدوم کارتنه، نه ظرفا و قاشقا! بعد آقای پدر برای من مهمون دعوت کرده 🤦🏻‍♀️😅

از اون طرف حمیدرضا میگه من دیگه هیچ کاری نمیکنم، یه تیم کمکی قوی داره میاد! قشنگ هم نشسته نقشه میکشه که خب اون دو تا اتاق که پر بود نشد رنگ کنیمو پدر زن رنگ کنه، باغچه هم که بابات و عموت (باغچه خیییییلی کار داره)، پرده ها هم مامانت. دیگه خودمم گفتم پس اتاق گماشته رو هم بدیم پسرعموها تمیز کنن!  🤭🤭


اتاق گماشته: زمان اعلی‌حضرت، خونه‌هایی که به افسرای درجه بالاتر میدادن، یه اتاق مجزایی داشته به اسم اتاق گماشته. یه اتاق با سرویس بهداشتی و حمام و یه حیاط کوچولو. یه سرباز همیشه تو این اتاق حاضر بوده که خریدای خونه رو انجام بده که بهش میگفتن گماشته. 

خب بعد از انقلاب این اتاقا تبدیل شدن به انباری. و درمورد خونه ما، یه موش رفته بوده تو اتاق گماشته، و نفر قبلی به جاییش نبوده که موش اون توعه! وقتی خونه رو تحویل گرفتیم، این اتاق علاوه بر آشغالای نفر قبل، پر از فضله موش بود. خب کارگر گرفتیم و اون وضعیت درست شد.  اما اتاقه هنوز به شدت بوی جیش موش میده! بدیم پسر عموها بشورنش، نه؟:))) برا همین دارن میان دیگه! برای کمک:))



567. این روزا

همون روزای اول شهریور بود رسیدیم بوشهر، نه؟ یکم، دوم اینا بود... الان نوزدهمه! و تمام این مدتو ما داشتیم بشور بساب میکردیم! تاااازه یه ذره خونه‌هه داره شبیه خونه آدم میشه! البته هنوز خیلی کار داره... ولی احتمالا تو همین یکی دو روز میایم ساکن میشیم و بقیه کارا رو کم‌کم پیش میبریم...
این روزا اونقدر خرما و رطب خوردیم، همه دهنمون شده آفت! و اونقدر صبونه و شام پنیر و ماست و سالاد اولویه خوردیم، دست و پاهامون درد میکنه! چرا اینا همدیگه رو خنثی نمیکنن خب؟:/
کم‌کم دارم به این مدل زندگی عادت میکنم! یادم نیست قبلا زندگی چجوری بود! عادت کردم به وضعیت قاطی پاتی و شرایط جنگی:))  یادم نمیاد آخرین بار کی آشپزی کردم، یا کی زندگیم سر و سامون داشته! گفته بودم چون دست تنها بودم از اسفند شروع کردو به جمع کردن زندگیم... و از اوایل تیر دیگه عملا شرایط زندگیم، شرایط زندگی صحرایی بوده! بعد میدونی جالب ماجرا کجاست؟ اینکه من فک میکردم میایم وسایلو میذاریم اینجا و میریم شیراز... بعد گفتم خب یه لباس بردارم برا خونه مادرشوهرم بپوشم، واسه خونه خودمونم از آبجی کوچیکه لباس میگیرم. و فکر نمیکردم هم مرتب شدن خونه بوشهرمون این همه طول بکشه... الان شونزده هیفده روزه ما اینجاییم و من هیچ لباسی ندارم! اون لباسی که همیشه خونه مادرشوهرم میپوشیدم، شده لباسکار! رنگی و خاکی... تازه اونم شب باس بشوریم که فرداش بشه بپوشم! و تو مهمونسرا هم که لباسای بیرون حمیدرضا رو میپوشم! چقد بهش نق زدم که این همه لباس نیار! حالا خـودم میپوشمشون:/ خب گرمه! لباساش همه آستین بلندن، که آستینشو تا کرده... گرمننننن!
واسه حمیدرضا هم فکر لباسکار نکرده بودم! تیشرتاش شدن لباسکار... بشور بپوش... تازه کارتن کفشا رو هم تو این دو هفته پیدا نکرده بودم، با یه کفش داااغون میرفتم تو مغازه‌های سرامیک و رنگ و... یه مانتو هم بیشتر نداشتم!
بعد اینا رو ولش کن، دیروز یکی از دوستاش یه قابلمه غذای خونگی برامون آورد... اونقدرررر چسبید که نگو ^___^
آخه من حدود بیست مرداد گازمم جمع کرده بودم، دیگه اومدنمونم هی امروز و فردا میشد، دوباره نصبش نکردیم... خلاصه که بعد یه ماه یه غذای خونگی خوشمزه خوردیم، خیییلی چسبید:)

یه چیزی که این روزا بهش عقیده پیدا کردم، اینه که سختیا و تلخیا هستن که به آدم حس خوشبختی میدن! تا روزای بد رو تجربه نکنی، روزای خوب برات معنی نمیدن. به علاوه، این سختیا ارزش آدما رو تعیین میکنن. تو روزای سخت میتونی رشد کنی، میتونی خودتو نشون بدی، میتونی خیلی چیزا رو ثابت کنی...
تو این چند ماه، تمام کاری که من کردم این بود که غر نزدم،(حالا به استثنا اون روزی که خونه قبلیه از دستمون رفت). حالا حمیدرضا مثلا میاد میگه فلانی گفته زنم بسکه غر زد تا خونه آماده بشه دیوونم کرد. اون یکی گفته زنم رفت خونه باباش و همه کارا رو گذاشت رو دوش من و... بعد من این وسط شدم زن نمونه 😎😎 تو سختیا با چند تا کار کوچیک آدم نمونه میشه... تو آسونیا هر کاریم بکنی، بازم هنر نکردی... 

566. پس در نتیجه، کارو باس داد به کار دون:(

رنگ دیوارا پوسته پوسته شده بود. یه کاردک گرفتم دستم و افتادم به جون دیوارا... تا هر چی میشد رنگای جدا شده رو تراشیدم. بعدشم تا دو روز دستم تیر میکشید و هر چی ویکس زدم دردش آروم نشد...

رنگ آشپزخونه یه هفته طول کشید. چند برابر هم رنگ مصرف شد... یعنی پول رنگ، شد اندازه پول رنگو دستمزد نقاش اگه نقاش میاوردیم!! دیگه گفتیم واسه سالن نقاش بیاریم. و الا تا دو سه هفته درگیریم حداقل...

حالا نقاش اومده میگه اینجاهایی که دیوارو تراشیدین خرابکاری کردین! باس گچکار بیاد!:(  از اونطرف هم گفته یه روزه کل سالنو میزنه! یعنی اگه از روز اول نقاش آورده بودیم الان یه هفته بود تو خونه ساکن شده بودیم:(((((( پولشم همینقدر میشد!:(


خب حداقلش اینه که چیزای زیادی یاد گرفتیم... مهمترینش این که وقت خیلی با ارزشه... خیلی با ارزشتر از اینکه اینجوری تلف بشه...

565. تو نیکی میکن و...

تو پست قبلی گفتم که به خاطر یه آقایی که از بوشهر منتقل ته دنیا شده بود، کامیونمونو کنسل کردیم و صبر کردیم با کامیون سیستم بیایم تا اون آقا هم بتونه وسایلاشو باکامیون سیستم ببره...

خب اون کامیون سیستم که تعمیر نشد، گفتن تعمیر تخصصی لازم داره. یه کامیون دیگه بود که کولر نداشت، گفتن یه پولی به راننده‌ش بدین تا بدون کولر حاضر بشه ببره وسایلتونو. خب قبول کردیم.

بعد زنگ زدیم بوشهر که ببینیم خونه‌ای که برامون در نظر گرفته بودن خالی شده یا نه. که گفتن چون شما دیر کردین خونه رو دادیم به یکی دیگه!:)

دقیقا تا قبل این تماس من همه تلاشمو کرده بودم که حالمو خوب نشون بدم. غر نزنم، نق نزنم، سعی کنم از وقتم استفاده کنم و به این فکر کنم که حتما خیریتی داشته! اما بعد این تماس انگار فرو ریختم! همه تلاشم برای صبور موندن تموم شده بود! گریه کردم، نق زدم، غر زدم. خب از اون طرفم حمیدرضا اعصابش داغون بود، نق و ناله‌های من عصبی‌ترش کرد.

گفتن یه خونه دیگه هم خالیه، گفتن قرار بوده اجاره‌ش بدن به یکی، چون مبلغ اجاره بالا بوده طرف بی‌خیال شده. شماره ساکن قبلی رو گرفتیم، گفت خونه‌هه کاملا سالمه و همه چیش اوکیه و میتونی همین الان بیای توش زندگی کنی!

گفتیم خب، به اون آقای بوشهری خیر رسوندیم، خدا هم جوابشو داد! خوشحال و خندون وسایلو بار کامیون بی‌کولر کردیم. بعدشم زدیم به دل جاده. گرچه هنوز محدودیت تردد بود، اما چون نامه انتقالی مشخص کرده بود که باید حتما فلان روز به بوشهر ورود بدی، پلیسا نگرفتنمون... 

تو بوشهر مهمونسرا گرفتیم. گفتیم خونه رو میگیریم، وسایلو میذاریم و میریم شیراز! گفته بودم شیش ماهه شیراز نرفتیم... گفتیم میریم شیراز، خستگی در میکنیم و بعد همراه مامانم برمیگردیم بوشهر و خونه رو میچینیم.

ببین در خونه که باز شد، یعنی صد رحمت به در طویله! یعنی اگه به جای نفر قبلی، اون ده سال اینجا گاو پرورش داده بودن باز این همه کثیف نمیشد! اصلا تو مغزم نمیگنجه کسی تو این همه کثافت بتونه زندگی کنه!

ببین یه ثانیه دستم خورد به هود، مجبور شدم دستمو با اسکاچ بشورم تا چربیش پاک بشه! دستگیره در آشپزخونه رو با فرچه سیمی تمیز کردم! بازم لابه‌لاش گنده! دیوارای آشپزخونه رو با سمباده برقی پاک کردیم! روی قرنیزا به حدی جرم داره که با جارو پاک نشد! عنکبوتو رو دیوار کشته بودن، بعد پاکش نکرده بودن!

اصلا هر چقدر از کثیفی این خونه‌هه بگم کم گفتم!

هیچی... تا اینجا اندازه همون پولی که قرار بود بدیم به کامیون اولیه و ده روز زودتر برسیم و خونه یه آقایی رو بگیریم که دکترای برق داشت و استاد حمیدرضا بود و خیلی هم آدم حسابی بود رو هزینه کردیم برا تمیز کردن این خونه‌هه! و مطمئنا خیلی بیشتر از این حرفا هنوز هزینه میخواد. من نمیدونم، اینا که هیچ وقت قصد نداشتن خونه رو تمیز کنن، چرا رنگ روغنی زدن اصلا؟ فقط دو برابر هزینه کامیونه باید پول رنگ روغن بدیم!!

بعد یادتونه گفتم لپ‌تاپم فرمت شد و فایلا هم ریکاوری نشدن؟ یه آموزش رنگ‌کاری رو لپ‌تاپم بود که از پارسال که دانلود کردم استفاده نشده بود، حالا لازم شده!:/


اون روزی که گریه کردم و لعنت فرستادم به اون آقا بوشهریه که سه ساعت قبل از بار زدن، زنگ زد و خواهش کرد صبر کنیم و باعث همه این مشکلات شد، حمیدرضا گفت دنیا گرده. جواب خوبی خوبیه... گفت حتما تهش یه اتفاق خوبه... خب من حرفشو قبول دارم. اما هنوز اون خوبی تهشو ندیدیم... امیدوارم ببینیم زودتر:)


خان بعدی کارگاهه! پارسال که رفتیم ته دنیا، خونه زندگیمون آماده بود. کارگاه پدرمونو درآورد تا راه افتاد... حالا که خستگی اسبابکشی واین خونه کپک زده و چیدن خونه و بعدشم کارگاه...


خستم...

من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan