یه عکس نوشته دیدم که نوشته بود:
نمیدونم چمه... ولی قبلا اینقد چِم نبود:(
هیچ وقت فکر نمیکردم حال و روز چندین ماهمو تو یه همچین جملهای پیدا کنم!
+ چقدددددر ساکتین خب! پاشین چهارتا پست بذارین من بیام بخونم کامنت ندم:///
- چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰ , ۱۷:۵۲
نام تو مرا همیشه مست میکند
یه عکس نوشته دیدم که نوشته بود:
نمیدونم چمه... ولی قبلا اینقد چِم نبود:(
هیچ وقت فکر نمیکردم حال و روز چندین ماهمو تو یه همچین جملهای پیدا کنم!
+ چقدددددر ساکتین خب! پاشین چهارتا پست بذارین من بیام بخونم کامنت ندم:///
هدفمون از وب نوشتن چیه؟
شاید بعضیا از این روش پول در بیارن...
اما حداقل اونایی که من میشناسم مینویسن که تخلیه شن...
گاهی هم لابهلای کلماتشون تجربههاشونو به اشتراک میذارن.
روزایی هست که این آدما ناراحتن... عصبانین... داغونن.
حرفاشونو صد دفعه میجون...
گاهی برای فرار از قضاوت شدن،
گاهی هم از ترس فیلتر شدن وب، یا حتی اتفاقای بدتر...
گاهی میمیرن تا دو کلمه بنویسن...
اگه حرفای کسی رو دوست ندارید، نخـونیدش!
ما نمینویسیم که شماها بیاین عقیدهمونو عوض کنین!
نمینویسیم که برای بار چند صد میلیونم عقاید مخالف خودمونو بشنویم.
چه اونایی که موافق منن، چه مخالفا.
روزی صد هزار بار عقاید ضد عقیدهشونو میشنون.
پس اگه یه وبلاگی رو دوست ندارید، نخونید.
اگه پستی رو خوندید که مخالف عقیدهتونه، سعی نکنید عقیده اون آدمو عوض کنید!
هم تو اون 17 میلیون نفر یه عالمه آدم نابغه و مغز وجود داره، هم تو این 30 میلیون نفر.
پس حرفاتونو برای خودتون نگه دارین.
وبلاگ هر کسی خونهشه.
اگه از خونه کسی خوشتون نمیاد، نرید اونجا.
من سالها تو بلاگفا بدون یه دونه مخاطب نوشتم!
پس رک بگم بهتون، نوشتههای من مخاطب ندارن.
اگه مینویسم معنیش این نیست که مجبورید کامنت بذارید!
نه واقعا.
اگه از حرفام خوشتون نمیاد فقط اون ضربدر لعنتی رو بزنید و دیگه هم برنگردید!
سالهاست که هر بار من یه متن مینویسم که نظر سیاسیمو نشون میده، یه عده شروع میکنن به اظهار فضل.
(بهارنارنج عزیزم، ابدا ابدا ابدا منظورم تو نیستی)
ما گوشمون از این حرفا پره... ما... همه ما... همه ما 80 میلیون نفر.
پس حرفاتو ببر برا کسی که مثل خودت فکر میکنه بنویس.
تو دانشمند، ما ابله...
برو با چهار تا مثل خودت هم کلام شو.
اونقدر اینجا غریبه و کمرنگ شدم که هیشکی منو به چالش شارمین دعوت نگرده! :(
اما خب من دوست داشتم منم بازی بدین! :))
پس بین موضوعاتی که دیدم، چالش برانگیزترین موضوعی که میتونستم درموردش بنویسم رو انتخاب کردم...
پریودی!!
که خب قبلا اصلا فکر نمیکردم تابو بودن "حرف زدن درمورد پریودی" چیز عجیبی باشه...
اما الان دلم میخواد منم یه قدمی بردارم برای شکستن این تابو...
و درک شدن...
(چرا با اینکه اینقدر مصر بودم که حتما درمورد این موضوع بنویسم، الان این همه دو دل شدم؟! :)))
امممم...
اولین باری که به خاطر درد شدید پریودی منو از مدرسه فرستادن خونه، اول راهنمایی بودم. 12 سالم بود... یعنی بیشتر از 18 ساله که این درد با منه!
تا وقتی مدرسه میرفتم، هر ماهی که تو مدرسه پریود میشدم مجبور میشدن بفرستنم خونه. چون اونقدر حالم بد میشد که نمیدونستن باید باهام چیکار کنن...
اولین باری که تو دبیرستان این اتفاق برام افتاد روزی بود که میانترم فیزیک 1 داشتیم و دبیرمون مرد بود. داشتم میمردم، اما میگفتم نمیرم خونه! میگفتم اگه برم بعد جواب آقای فلانی رو چی بدم؟؟؟ ناظممون گفت خودم براشون توضیح میدم!
شرایط تو دانشگاه سخت تر بود!
خیلی سخت تر...
یادمه یه بار که حالم واقعا بد شد سر کلاس، قید حضور و غیاب رو زدم و کیفمو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون. تو راهرو یکی از پسرا که قبل من بیرون رفته بود و داشت برمیگشت جلوم سبز شد... و خب سوال جواب شروع شد که :
- کلاس به این زودی تموم شد؟
+ نه
- پس شما چرا داری میری؟
و یه عالمه سوال دیگه که یادم نمیاد الان! :/
( تا قبل از اینکه ازدواج کنم فکر میکردم پسرا میفهمن ما چه مرگمونه! ولی خودشونو میزنن به کوچه علی چپ تا اذیتمون کنن!! اما گویا اینجوریام نبوده!)
هر بار که حساب کتابا نشون میداد زمان پریودی با امتحانا تلاقی داره سریع با قرصای ضد بارداری جلوی پریود شدنمو میگرفتم. چون زیاد دیده بودم دخترایی که مث من دردشون زیاده به خاطر این درد لعنتی درساشونو میوفتادن... حالا هر چی هم میخواست ضرر داشته باشه!
همیشه هم یه عده آماده بودن که تا مسکن دست من دیدن بگن: معده ت نابود میشه ها!!! خب تحمل کن!! :/
یکی از سخت ترین دردامو تو بوشهر کشیدم... بیشتر از 10 ساعت درد شدیدی که هیچ مسکنی آرومش نمیکرد. به حمیدرضا گفتم برو قرص خواب قوی بخر که بخوابم وقتی بیدار شدم این درد تموم شده باشه... ولی داروخونه ها بدون نسخه قرص خواب ندادن... بهش التماس میکردم که شیر گازو باز کنه و خودش بره بیرون!!!
کسی که اونقدر درد داره که حاضره بمیره که دردش تموم بشه، در جواب همه اونایی که میگن قرص نخور باید چی بگه؟!!!
بعد 18 سال تصمیم گرفتم گوشمو به روی همه ببندم. معده م قراره نابود بشه؟ خب به بقیه چه ربطی داره؟!!!
تصمیم گرفتم به محض اینکه کمترین حس دردی پیدا کردم قرصامو شروع کنم. و اونا رو سر زمان مناسب خودم بخورم. نه اون چیزی که بقیه میگن...
مثلا ژلوفن رو میگن هر 8 ساعت یکی، اما فقط 4 ساعت تاثیر داره روی من. اگه بشه 4 ساعت و ده دقیقه درد شروع میشه...
و میدونستین مسکن باید قبل شروع درد خورده بشه وگرنه تاثیر نمیده؟!! اینو یه جایی خوندم قبلا... و تو این 18 سال بهم ثابت شده.
الان دیگه نمیذارم دردم شروع بشه. قرص معده میخورم. دو روز رو کامل استراحت میکنم و مطلقا هیچ کاری نمیکنم.
نه بابت ناهار نداشتن عذاب وجدان میگیرم، نه بابت خونه کثیف و سینک پر ظرف خجالت میکشم.
این دو روزو با کیسه آب گرمم جلو تلویزیون دراز میکشم و کلی فیلم میبینم.
حالم خیلی بهتره.... خیلی.
گرفتن بعضی تصمیما چقدر سخته...
نمیدونم تصمیم درستیه یا نه...
اما دو-سه ساله دارم با خودم کلنجار میرم.
نمیدونم اگه انجامش بدم بعدا چه مشکلاتی پیش میاد...
اما میدونم خیلی از مشکلات امروزم به خاطر همین تصمیمه....
.
ببخشید که کامنتاتونو جواب ندادم... وقت نبود واقعا.:(
قبلا فقط حال خوبمو اینجا ثبت میکردم...الان تو اوج فشار و غم یاد اینجا میوفتم!:))
یه جملهای خوندم که نمیدونم مال کیه... اما از تغییر میگفت. یه چیزی شبیه وصف این روزای ما بود. که یکی بودیم شبیه همه اطرافیانمون. با یه سری افکار و احساسات مشابه...
بعد نشستیم چهار تا کتاب خوندیم،افکار و خواستههامون عوض شد.پاشدیم آستینا رو زدیم بالا و رفتیم وسط میدون،خاطرات و نگرانیهامون تغییر کرد. آدمای جدیدی رو فالو کردیم و متنای جدیدی رو خوندیم، حرف زدنمونم فرق کرد.
حالا.... تنهاییم بین دوستای قدیمیمون... و با دوستای جدیدمونم هنوز جیک تو جیک نشدیم.... انگار غریبیم توی این دنیا... تک و تنها...
یه وقتایی هم هست که دوستای قدیمی میخوان کمک کننا... یه روشی که به ذهنشون میرسه رو پیشنهاد میدن... نمیدونن این پیشنهاد رو خودت سال قبل عملی کردی و نشده... نمیدونن که خیلی چیزا رو درمورد دنیای جدید تو نمیدونن. وقتی میبینن نمیخوای پیشنهادشونو عملی کنی، دلیلاتو نمیفهمن... اما اصرار میکنن برای فهموندن حرف خودشون به تو. تو میفهمی چی میگن... قبلا تو موقعیتشون بودی. اونا اما با تمام افکار تو غریبهان. انگار هیچ راهی نیست که منظورتو درک کنن... اینجاست که میگی شاید همون تنهایی رو راحتتر میشد تحمل کرد.
.
براتون نگفتم از این روزا... از تجربهها... از سختیا... و از لبخندا البته.
براتون نگفتم اون گندمی که میشناختین چقدر عوض شد... چقدر فرق کرد... چقدر نمیشناسه خـودشو... چقدر غریبه ست با همه چی.
.
یادمه اون اوایل... تو چند تا پست اولی شاید... نوشته بودم که چقدر زندگیم یه نواخته.... خسته شده بودم از هیچی نشدنا... الان دلم لک زده برا اینکه یه هفته هیچی نشه. بشینیم با حمیدرضا فیلم ببینیم. مهمونی بریم. مهمون دعوت کنیم.
فک کنم آخرین باری که رفتیم کنار دریا حدود چهار پنج ماه پیش بود... فاصله دریا تا در خونمون، پیاده، پنج دقیقه ست! و اینجا زیباترین دریای ایرانه!
.
دارم پرت و پلا میگم، نه؟ شاید...
اما یه چیزی رو میدونی... با همه این سختیا... بازم هدف داشتن بهتر از بی هدفیه... بازم تلاش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه...
روزی که سهام عدالت رو آزاد کردن،گفتم این روحانی خیرش به کسی نمیرسه،حتما یه نقشههایی داره...
روزایی که اوووون همه روی بورس تبلیغ کردن،مطمئن بودم قراره یهو بورس بترکه و دهن همه صاف بشه:/
هر چقدر بهمون میگفتن بیاین تو بورس زیر بار نمیرفتم. حاضر نبودم پولی که برا خرید دستگاه کنار گذاشته بودیوو وارد این قمار کنم.
اونقدر گفتن و گفتن و گفتن... هر بار با دیدن سودهایی که کردن غصه میخوردیم که چرا مقاومت کردیم... اما باز حاضر نمیشدم دست از پولی که با زحمت به دست اومده بود بکشم.
تا اینکه تو دوره آموزشی فردی به اسم کلاته شرکت کردیم. گفت بورس تا بهمن خوبه و حتما برید سرمایه گذاری کنید. دو زار ده شاهی ته جیبمونو بردیم گذاشتیم تو بورس. و حالا با یه میلیون ضرر،خودمو مصداق اون یارویی میبینم که در وصفش گفتن:
صدها چراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش....
۱. دادگستری شیراز یه مشاوره حقوقی داره... ته دنیا نداشت، نمیدونم شهرای دیگه دارن یا نه... ولی مشاور حقوقی یه آدم صبوره که میشینه قشنگ حرفاتونو گوش میده و همه سوالاتونو جواب میده و اصنم عذاب وجدان نمیگیرین که دارین از علم کسی سوءاستفاده میکنین!! :) مشاوره حقوقی شیراز رایگان بود.
۲. تو ضامن شدناتون دقت کنین. همه مشکلات ما واسه اینه که صاحب قبلی ماشین ضامن کسی شده که نتونسته وامشو پرداخت کنه و این آقا توقیف اموال شده .
۳. تو چک دادناتون دقت کنین. تو چک گرفتناتون هم! حتما تو زمان قانونی چک چک رو برگشت بزنین، حتما.
۴. اگه به کسی چک دادین و خواستین خورد خورد پولو پس بدین برای هر پرداختی رسید بگیرین.
۵. هر چی خریدین زود سندشو به نام خودتون بزنین.
۶. از پیش اومدن بحرانای زندگی نگران نشین... بحران برای همه هست. مهم نحوه حل کردن مشکلاته...
۷. برای ما دعا کنید :)
کاش بچه مثل تلویزیون بود!! هر وقت حوصلهت سر میرفت روشنش میکردی، هر وقت ازش خسته میشدی خاموشش میکردی!!
مثلا من الان بچهمو روشن میکردم....
۱. وقتی تو پیجهای خارجی اینستاگرام میچرخم یه چیزی خیلی نظرمو جلب میکنه. اینکه اکثرا یه سبک مخصوص خودشونو دارن و همیشه تو همون سبک خودشون کار میکنن. هر پیجی رو که باز میکنی تنوع و یکدستی رو همزمان میتونی ببینی. ولی تو پیجای ایرانی اکثرا کپی میبینیم! (از جمله پیج خودم!!) از یه طرف دوس دارم منم یه سبک خاص رو دنبال کنم، از یه طرف دلم میخواد هر چی میبینم درست کنم! :/ به قول جو من یه "دزد هنریام"!!! که هر جا یه چیزی میبینم برد برد میام طرحشو میکشم که واسه خودم درستش کنم!!
۲.اون تست شخصیت و طبعی که آقاگل تو وبش گفته بود رو انجام دادم... بیشتر برام جالب بود که برای جواب بعضی سوالا خیلی باید فکر میکردم! حتی گاهی میدیدم که سوالا تکراریه ولی جواب من متفاوته!!
۳. و حرفهایی هست برای نگفتن...!
واقعا هیچ جا خونه خود آدم نمیشه... هر چند دور، هر چند منطقه محروم، هر چند ته دنیا. بازم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
این روزا حتی فک میکنم چقد خوبه این دوری!!
یه پستی پریسا نوشته بود... قربانی و آزارگر داشت... فک میکردم هر چقدر هم قربانی بشم محاله آزارگر بشم! اما شدم!! یه آزارگر بدقلق!! برای آزارگر نشدن، اول باید قربانی نشد! حس مزخرف قربانی بودن خودش ته آزارگریه!
نمیگم خیلی خراب شده... اما حقیقتا ته دلم خالیه... نمیدونم قراره چجوری دوباره بسازیش.
کاش میدونستم چجوری مغزمو خالی کنم از همه چی.
قبلنا نمیفهمیدم که "کاسه صبرم لبریز شده" یعنی چی... اما الان قشنگ میفهمم که میشه توی یه کاسه خالی یه لیوان آب بریزی و سر ریز نشه، ولی تو یه کاسه پر یه قطره آب بندازی و سر ریز بشه!!
آدما فک میکنن یه کاری میکنن و میگذره و میره...
میگذره، ولی نمیره!
یه عمر تو مغزت باقی میمونه و آزارت میده...
شاید اصلا بلاگر بودن یعنی اینکه خیالت راحت باشه که چیزی هست به اسم وبلاگ که حال خوب و حال بدت، هر دو رو میتونی سرش خالی کنی و خیالت راحت باشه که دم نمیزنه!
این یه هفته، نمیگم حالم بد بود، اما یه عالمه دلیل محکمه پسند پیدا کردم واسه رفتن بلاگرا!! (آقاگل! دیگه نمیخواد متر رو بزنی! :/)
این پست به این معنی نیست که میخوام برم. به این معنی هم نیست که قراره همه چی مث قبل باشه باز...
یه چیزایی تو وجودم تغییر کرده. یه چیزایی که باعث شده دیگه مث قبل نباشم.
بعضی حرفا روزی هزار بار آدمو میکشه... میکشه ولی به زبون نمیاد که بگی و خلاص شی!
قاطی پاتیام. نمیدونم چمه... شایدم میدونم!!
در صورت ادامه فعالیت وبلاگ، احتمالا پستای رمزدارم زیاد میشن... پستای رمزداری که رمزش به کسی داده نمیشه. هر چند، یه احساسی بهم میگه که این وبلاگ منقضی شده! و اگه اصرار کنم به ادامه نوشتن، نوشتههام پر از کپکن و مضر برای سلامتی خواننده!! :/
این پست از همین دست پستهاست! از همین پستایی که مجبور نیستید بخونید. در واقع شما هیچ پستی رو مجبور نیستید بخونید. همونطور که من مجبور نیستم ننویسم!!
حالم این روزا گرفتهس. هر لحظه و هر لحظه... لبخند با لبام قهر کرده! هر چی زور میزنم، هر چی میگم حداقل به خاطر جو... نمیشه که نمیشه. وحشت آینده افتاده به جونم. وحشت وضعیتی که روز به روز داره خرابتر میشه. اعصابم خیلی ضعیف شده. پر از منفینگریام. پر از خشم. پر از درد. پر از تنفر از ایرانی بودن! تزلزل توی اعتقاداتمو به وضوح حس میکنم! هنوز کامنت جولیک تو گوشم زنگ میزنه که روزای بدتر از اینم بود و امام زمان نیومد! ناامیدی داره تو وجودم ریشه میکنه.
به آبان فکر میکنم... ماه تولدمون و تولد زندگی مشترکمون. ماهی که قرار بود پر از بهونه باشه برا جشن گرفتن. ماهی که حالا میترسم از اومدنش :(
خدا جون، داری میبینیمون؟ دینو فرستادی برای زندگی بهتر یا بدتر؟؟ برا آرامش یا وحشت؟؟
خدا جون! اگر روزی بشر گردی.... ؟؟؟ :(
کی تموم میشه این عذاب؟
۱.چند روزه نشستم پای دوختن پردههای خونه! پت و مت وار! در حالیکه هم پت خودمم هم مت! :)) این چند روز چشمم جز پارچه و نخ و سوزن ندید! غذاهای هول هولکی میپختم و ظرفا رو هم کلا میذاشتم جو بشوره! :/ کلا قیافه زندگیمون شبیه زندگی مجردی پسرا شده :))
۲. ساعت دیواری درست کردماااا ^__^ اونقد دوسش دارم که نگو. خیلی رو طرحش فک کردم و شونصد بار هم طرحشو عوض کردم، و نهایتا شد این:
۳. یه مدته خیلی ذهنم درگیر اینه که چرا امام زمان ظهور نمیکنه؟! خیلی بهش فکر کردم... یادمه تو کتابای دینیمون نوشته بودن زمانی که همه مردم جهان احساس نیاز به منجی آسمانی داشته باشن، اونوقت حضرت ظهور میکنه. این روزا همهمون منتظر منجیایم، ولی کدوم منجی؟! یکی میگه اگه رییسی اومده بود، یکی میگه اگه ترامپ بیاد، یکی میگه کاش رضا شاه زنده شه دوباره!!! چند نفرمون میگیم خدا؟ میگیم امام؟؟ بیاین این روزا بیشتر دعای فرج بخونیم!
+ امروز بناهای گردشگری تو استان فارس رایگانهها! :)
این روزا چقدر آروم بودن سخته.
چقد نگران نبودن و ناامید نبودن غیر ممکن به نظر میاد...
چقد پر از حس نفرتم
چقد حس گوسفند بودن میکنم
چقد هر یه روزی که میگذره عمق این وحشت درونی و فاجعه بیرونی بیشتر میشه
چقد از همه سیاسیون متنفرم
چقد حالم بده
چقد این روزا به هر کی میرسی حال بدو بیشتر بهت تزریق میکنه...
چقد دوس داشتم یه پست حال خوب کن بنویسم، ولی همه وجودم داد زد ننویس! که صحه نذاری به تفکر سیاسیونی که فک میکنن گوسفندی. که نگن آره این مردم تو هر وضع و فشاری تاب میارن و خوشحالن!
نه ما خوشحال نیستیم. حالمون خوب نیست. نه احساس آرامش داریم و نه حتی امنیت.
چرا تموم نمیشه؟
۱. یه جور عجیب غریبی دلم گرفته. البته یکی از دلایلش میتونه این باشه که الان چند هفتهس آفتاب ندیدم!! سرگرم کارای خونه بودیم و هر وقت هم بیرون رفتیم غروب بوده... ندیدن نور خورشید از دلایل افسردگیه! :(
۲. مردم این شهر یه گروه چند هزار نفری تشکیل دادن برای خرید و فروش... یه چیزی مثل نرمافزار دیوار و شیپور. پریروز یه آگهی دیدیم و جو تصمیم گرفت بره جنس مورد نظر رو ببینه. به طرف پیام داد که چند؟ گفت ۱۰۰ تومن. جو گفت گرونه. گفت خب ۹۰. همینطوری داشتیم با هم مشورت میکردیم که چیکار کنیم، طرف دید طولش دادیم باز نوشت ۹۰ هم زیاده؟ خب ۸۰ ! بعدم خیلی اصرار داشت که حتما میای ببریش؟ نفروشمش و... گفتم وا این چه مشکوکه! :/ ولی بعد دیدیم تو همون گروه تعداد زیادی درخواست همون کالا رو دادن شکمون برطرف شد.
خلاصه قرار شد دیروز صبح تماس بگیره و بره کالا رو ببینه. طرف جواب نداد. قرار شد بعد از ظهر که رفت یه سری به خونه دوستش بزنه، به این یارو هم زنگ بزنه و اگه شد بره کالا رو ببینه. وقتی برگشت بهش گفتم رفتی ببینی؟ گفت نه راستش! پرسیدم چرا؟ گفت اولش که زنگ زدم یه بچه ده دوازده ساله جواب داد. گفت الان خونه نیستم و نیم ساعت دیگه بیا. (نگفت مثلا بابام خونه نیست، گفت خودم خونه نیستم.) بعدم که رفتم به اون آدرس دیدم ته یه کوچه خرابه مانند و عجیب بود. عکس کالا هم که انگار توی یه خرابه گرفته شده بود. خلاصه که فک کردم عاقلانه نیست که برم.
بهش گفتم خیلی کار خوبی کردی نرفتی. این روزا وضعیت دزدی و زورگیری و... خیلی وحشتناک شده. اینم خیلی مشکوک میزد از همون اولش.
+ کلا این روزا خیلی خیلی احتیاط کنید. آمار بزه شدیدا بالا رفته
۳. میگن "این محرم و صفره که اسلامو زنده نگهداشته". شاید درستترش این باشه که بگن "این محرم و صفره که جمهوری اسلامی رو زنده نگهداشته"! چون عملا دیگه از اسلام چیزی نمونده!
۴. حدود پنج شیش روز دیگه خونوادهم قراره بیان اینجا... و من بیشتر از اینکه خوشحال باشم استرس دارم!!! دلیلش هم بماند....
کلمهها با همه قدرتی که دارن، گاهی برای توصیف حس و حال آدم خیلی کمان...
یادمه یه مطلبی خوندم در مورد مخوفترین زندان دنیا. که سختترین شکنجهشون این بود که زندانیاشونو از شنیدن خبرای خوش محروم میکردن. برای خبرچینی از زندانیای دیگه بهشون جایزه میدادن و ازشون میخواستن خاطراتی از خیانتاشون به رفقاشون تعریف کنن...
یادم رفته بود اون زندان کجاست، تا اینکه اون کلیپو توی اینستا دیدم... در واقع من با دیدن برنامههاشون به خودم و شخصیتم توهین نمیکنم! ولی گاهی چیزایی میگن که بدجوری توی شبکههای اجتماعی صدا میکنه... مث همین مورد، که گیر داده بود به اینکه چرا تو برنامه خندوانه یه دختر تلاش کرده مردمو بخندونه!!!!
اصلا مهم نیست که یه دختر غم عالم به دلش باشه که با این گرونیا چجوری باید جهیزیه بخره، ولی اگه دختری خندید عرش خدا میلرزه!!!!
یه عالمه حرف دارم که حتما حرف خیلیای دیگه هم هست، که به دلایلی که همهمون میدونیم چیه باید سکوت کنیم!!!! اصلا ژوله بیاد پست منم بزنه زیر چالشش!! بیاد ببینه که ما حتی وبلاگای ناشناختهمونو هم سانسور میکنیم، دیگه شبهای بررهِ شما که جای خود دارد!!!
#من_و_سانسورچی