پدرم دهه چهلیه...
مادرم دهه پنجاه...
من دهه شصتیم...
برادرم دهه هفتادی...
خواهر کوچیکه دهه هشتادی!!!!
یه همچین خانواده دهه به دهه ای هستیم ما :)
- چهارشنبه ۴ آذر ۹۴ , ۲۱:۳۶
نام تو مرا همیشه مست میکند
پدرم دهه چهلیه...
مادرم دهه پنجاه...
من دهه شصتیم...
برادرم دهه هفتادی...
خواهر کوچیکه دهه هشتادی!!!!
یه همچین خانواده دهه به دهه ای هستیم ما :)
چند مدت پیش یکی از دوستام بهم گفت که دوست شوهرش قصد ازدواج داره و میخواست ببینه من مایلم که ما رو به هم معرفی کنه یا نه...
شرایط آقا پسره یه ذره سخت بود،
یکی اینکه مایل بود همسرش چادری باشه که خوب من نبودم...
دوم اینکه خلبان هواپیمای جنگی بود و بعد فاجعه منا احتمال جنگ با عربستان زیاد شده بود....
این شرایطو واسه زنعموم که گفتم جوابش خیلی جالب بود!!
برگشته میگه:
خوبه که... همسر شهید میشی کلی پول گیرت میاد!!!!!
یعنی تو یه جمله منو شوهر داد، جنگ با عربستانو راه انداخت، شوهر منو فرستاد جنگ، شهیدش کرد و کلی هم پول به من داد!!!!!!
در این حد پیش بینی!!!
یه جشنواره ای تو دانشگاه داشتیم به اسم جشنواره حرکت...
نمیدونم هنوزم هست یا نه؟!
تو غرفه هلال احمر واسه کارت اهدا عضو ثبت نام میکردن.
دوستم: این کارتا به چه دردی میخوره؟
هلال احمریه: این کارتا واسه اینه که هر وقت ایشالا مردین اعضاتونو اهدا کنن به افراد نیازمند عضو!!
+ایشالا؟!!!! o_O
مامانم خواهر کوچیکمو به عنوان محافظ فرستاد تو اتاق!!!!
خوب سختش بود مامانیم !!! چندتا دختر داشت مگه؟!!
خلاصه ...
آبجی کوچیکه خسته شد رفت بیرون ...
مامانم بهش گفت چرا آبجی رو تنها گذاشتی اومدی بیرون؟!!
گفت : آبجی تنها نبود، آقایی پیشش بود !!!
چطور میشه با یه بچه با 17 سال تفاوت سن هم اتاق بود بدون کل کل؟!!!
خوب من به نور حساسم ، خواهرم بدون چراغ خواب نمیخوابه !!!
اوضاع داریم به خدا!!!!!!
+ بعدا نوشت:
الان که عادت کردم به چراغ خواب، البته به سختی و بدبختی، حالا خانوم عادت کرده چراغ روشن باشه بخوابه بعد یکی ( که قطعا منم!!) بره خاموشش کنه!
بهشون اعلام کردم که دیگه نمیخوام باهاشون همکاری کنم!!
همه شون کلی ابراز تاسف کردن !!!!
و یه عالمه صفات نیکو برام برشمردن!!!
مثلا اینکه من خیلی متانت دارم...
و وجودم سرشار از یه آرامش خاص هست!!!!! :)
رییس جان عقیده داشت که
با وجود من میشه به هم نسلان من امیدوار بود!!!!!!
( البته تا قبل از اینکه بگم میخوام برم اصلا اینطوری نبودا!!!
من همیشه متهم ردیف اول بودم تو تمام مشکلات کارگاه !!!)
هیچی دیگه تصمیم گرفتم هی از همه جا برم!!!
خیلی کیف میده از آدم تعریف کنن!!!
دیشب ماشین بابام خراب شد...
یه جایی بودیم در حد بیابون بی آب و علف!!! خیلی اذیت شدیم تا جرثقیل اومد و ... بعد از چند ساعت که رسیدیم خونه بابا و مامانم همش ناراحت بودن . طی یک فرایند شیمیایی مغزی فرمودم : خدا رو شکر که ماشین تصادفی نبردیم گاراژ !!!! و خانواده کلی از نبوغ ذهنی اینجانب تعجب نموده، و موجبات مسرت ایشان فراهم گردید !!!! :) +شب خوبی نبود ، ولی میتونست بدتر باشه.... 21 اسفند 93
امروز یه روز خوب بود
متفاوت با همه روزهای قبلی... که به خاطر دختر بودن، دانشجو بودن، دانش آموز بودن یا قبل تر ها به خاطر کودک بودن بهم تبریک گفته بودن.... امروز روزی بود که سالها براش زحمت کشیده بودم... روز مهندس... خیلی کیف داشت!!!!!
مکالمه من و خواهرم:
من : من میخوام ازدواج کنم برم یه شهر دیگه... نه اصلا یه کشور دیگه!!! خواهرم : منم تو ساکت قایم میشم میام! من : ساک نمیبرم. شوهرم همونجا همه چیز برام میخره!! خواهرم : گم بشه شوهرت!!!!
روزی که جناب رییس فرمودن:
به تو بیشتر از هر کسی تو شرکت اعتماد دارم...
بنده چنان ذوق زده شدم که نگووووو ...
اما...
الان چند روزه وقت ندارم سرمو بخارونم!!!!!
کلی کار ریخته سرم که چییییی...
رییس جان به بنده اعتماد دارن!!!
پسر عموم اول دبستانه ...
هر وقت هم جیش داره هم تشنه شه،
اول آب میخوره بعد میره دستشویی ...
دلیلش هم اینه که تو دستشویی از تشنگی نمیره !!!
نمیدونم چه اصراری دارم بگم شغلم عادیه؟؟!!!
واقعیت اینه که حضور یه دختر تو کارگاه ساختمونی غیر متعارفه! حالا نه واسه حرفایی که میزننا... خوب رفتم تو ساختمون یه کارگره آهنگ گذاشته بود، یه تکون به کمرش داد و یه قر به گردنش و و یهو ... منو دید!!! خودشو زد به ورزش کردن!!! + یه بارم اول صبح رفتم یه بدبختی داشت لباس عوض میکرد! دیگه هیچ وقت اول صبح پا تو کارگاه نذاشتم... بعدا نوشت: یه مدت توی یه کارگاه ساختمونی در حال کار بودم!!!!
سرما خوردم...
در حدی که به خواهر کوچیکم دیکته گفتم: "... آن ها ..."
نوشته: "... آب ها ..." !!!!
خواهر کوچیکم زیراکس منه ها!!!
بعد برگشته به مامانم میگه
من دختر خوشکله تم، آجی دختر زشته ت!!!!