مکالمه من و آبجی کوچیکه:
- خیلی به هم وابسته شدیم، خوب نیست!!!
+ خوب تو اصلا ازدواج نکن تا همیشه پیش هم بمونیم!
- یعنی تو هم ازدواج نمیکنی؟
+ حالا شاید تا اون موقع با هم بد شده بودیم!!!!!
- :|
- شنبه ۲۳ مرداد ۹۵ , ۱۵:۴۸
نام تو مرا همیشه مست میکند
مکالمه من و آبجی کوچیکه:
- خیلی به هم وابسته شدیم، خوب نیست!!!
+ خوب تو اصلا ازدواج نکن تا همیشه پیش هم بمونیم!
- یعنی تو هم ازدواج نمیکنی؟
+ حالا شاید تا اون موقع با هم بد شده بودیم!!!!!
- :|
1. دلم واسه سعید معروفِ بی ریش تنگ شده!!!!!!
2. یه جوری تو سریال برادر همه عاشقن، که احساس سیب زمینی بودن میکنم! :/
3. به خاطر عشق وافر آبجی کوچیکه به "ارشا اقدسی"! مجبور شدیم بشینیم فیلم شهر موشها 2 رو ببینیم!!! میگفتن بده، ولی به نظر من خوب بود. مخصوصا بچه کپل! :)
در راستای پست جزوه از وبلاگ آقا گل، یه خاطره ای یادم اومد...
ترم یک بودیم... تو دانشگاه ما به ترم یکیا میگفتن بوقی!!!
یه درسی داشتیم که دو تا سکشن داشت، جلسه قبل از میان ترم استاد گفت جزوه اون یکی سکشن رو هم بخونید شاید اونجا یه چیزایی گفته باشم که اینجا یادم رفته باشه...
از اون سکشن من فقط سه چهار تا از پسرا رو میشناختم، که از قضا یکی از همونا اومد به من گفت که جزوه تو بده و اینا... منم جزوه رو دادم و گفتم شما هم جزوه تونو بدین. گفت حالا همراهم نیست، میارم براتون.
خلاصه اونا جزوه منو کپی گرفتن و یه کپی هم از یه جزوه که توی یه سررسید نوشته شده بود واسه من آوردن.
شب توی خوابگاه با بچه ها نشستیم جزوه رو بخونیم... قیافه همه مون اینطوری بود: o_O
واقعا تلاش همگانی میخواست فهمیدن جزوهه!!! خطش خوب بود.... ولی خیییلی بی سواد بود طرف!!
"در سموم کشاورزی" رو نوشته بود "درس عمومی کشاورزی" !!!!
"تعرق" رو نوشته بود " تارق"!!!
و یه عالمه غلط دیگه!!
خلاصه هر کی هر غلطی پیدا میکرد زیرش خط میکشید و درستشو بالاش مینوشت و زیر هر صفحه هم "فرزندم دقت کن" و این جور چیزا...
فرداش، بعد یکی از کلاسا، یکی از پسرای سکشن خودمون اومد گفت خانم
فلانی، جزوه اون سکشنو بدید ما هم کپی بگیریم، توی سررسید بوده دوباره کپی
گرفتنش سخته!
منم که قلب رئوفم تپندهههههه دست کردم تو کیفم جزوه رو درآوردم دادم دستش!!!!!
اصلا هم یادم نبود توش چیا نوشته بودیم!!!!!
:|
بعد امتحان همون پسری که جزوه رو داده بود اومد گفت اون جزوه من نبود مال دوستم بود!!! املاش ضعیفه ولی درسش خوبه!!!! :/
آبجی کوچیکه تو بازی اسم فامیل، رنگ با خ نوشته خوکی!!!!!
میگه چطو فیلی داریم!!!! :/
دیگه تا آخر بازی ما با رنگهای جدیدی مث ماری، گاوی و.... آشنا شدیم!!!
دیشب:
آبجی کوچیکه: منو هر طوری که شده واسه سحر بیدار کن آجی!!!
سحر:
- آجی پاشو!
- ساعت چنده!
- نمیدونم!!!
- میخوای منو نصف شب پاشونی؟!!!
:|
سریال برادر سوال پیامکی داده " حاج کاظم چگونه به تولید ملی کمک میکند؟ 1. خرید از شالیکار 2. فروش برنج خارجی "
یعنی جواب چی میتونه باشه؟!! به نظر میاد 2 باشه، نه؟! :/
بعضی از آدما هستن که خیلی خاطراتشونو باحال تعریف میکنن ...
اونقدری که از خنده حس میکنی روده هات دارن پاره میشن!!!!!
بعد یه وقتایی که خاطره های خفنشونو میگن تو نیستی که بشنوی....
بعد میری بهشون میگی خاطره ای که فلان موقع تعریف کردی رو واسه منم میگی؟؟!!
بعد طرف طفره میره...
حالا شکسته نفسی میکنه یا ناز نمیدونم...
دقیقا تو این لحظه گروه دوم وارد صحنه میشن...
یعنی اون آدمایی که بسیار بی نمک هستن و احتمالا عقده بامزگی هم دارن!!!!
و زودی میگن خب من برات تعریف میکنم!!!!!
بعد رسما گند میزنن به خاطره مذکور و از خوشمزگی بی اندازه خودشون هم هی خنده شون میگیره!!!!
اگه با گروه دوم برخورد داشتین...
و اگه فکر خاصی درموردشون میکنید....
احتمالا همون فکریه که من دیشب حدود ساعت ده داشتم!!!!!! :/
+ من خودم جزء افرادیم که نمیتونم خوب خاطره تعریف کنم ، اما خدا رو شکر به اون درجه از ... نرسیدم که جزء گروه دوم باشم!!!
+ دلم میخواد یه پینوشت دیگه هم بنویسم!!!
+ اما نمیدونم چی!!!! :|
آبجی کوچیکه روزه کله گنجیشکی گرفته ...
بهش میگم خدا تو ماه رمضون دعای روزه دارا رو برآورده میکنه....
دعاهای خوب بکن.
رفته دعا کرده من دو تا پسر گیرم بیاد اسماشونو هم بذارم ارشا و ارشیا :///
یعنی قراره گندم مقدس بشم؟!!!!! ://
سر سفره سحر و افطار، وسط اون دعاهای خوشکلتون .... منو یادتون نره ها 🌷❤
آبجی کوچیکه کتاب علومشو داده آقای پدر ازش درس بپرسه؛
آقای پدر: به پرندگانی که پرواز میکنند چه میگویند؟!
آبجی کوچیکه: پرنده!
آقای پدر: آفرین دخترم!!
من:
+
یه بار یه دوستی به من گفت که اینجا "رسانه متخصصان و اهل قلم" ه و نباید
شکلک بذاری!!!!! ولی این بار دلم میخواست شکلک بذارم!!! هرچند شکلکا هم
نتونستن اون پیامی که من میخوامو داشته باشن!!!
از سری نصایح آقای پدر به آبجی کوچیکه:
هر کی بی تفاوت باشه همه نمره هاش بد میشه،
آدم باید همیشه تفاوت داشته باشه !!!!
آبجی کوچیکه رو چه خفه کنی چه روسری سرش کنی،
جفتش یه حس بهش میده!!!
دیروز برگشته میگه پدرشوهر محرمه؟!
میگم آره!
یه لبخند رضایت بخش عجیبی نشست رو لبش!!!
میگم چطور مگه؟!
میگه اگه شوهرم داداش نداشته باشه ،
میتونم تو خونه شون بی حجاب باشم!!!!
:|
آبجی کوچیکه: آجی شُرکات یادم میدی؟!
من: چی چی؟!!
آبجی کوچیکه: شُرکات!
من: شُرت کات!!!
آبجی کوچیکه: شررررت؟؟؟!!!! O_o
گفت میدونی چرا روز زن طلا میدن و روز مرد جوراب؟!
چون مردا خودشون طلا هستن!!!!!!!
(مگه اینکه خودشون بگن! ؛-) )
هیچ وقت یه عالمه ترشی نخورید!
اگه خوردید، بعدش یه عالمه خیارشور نخورید!
اگه اونم خوردید بعدش دیگه تمر هندی نخورید!!!!!
اگه اونم خوردید حداقل به خودتون رحم کنید و با غذاتون سالاد شیرازی آبغوره دار نخورید!!!!!
اگه خوردید و به دیار باقی نشتافتید رمز پیروزیتونو به منم بگین!!!!!
دارم به دیار باقی میشتابم!!! :/
چند سالیه که آقای پدر همکلاسی های زمان دانشگاهشو پیدا کرده...
معمولا بیشتر از ماهی یه بار میرن همدیگه رو میبینن...
و معمولا ما هم همراه آقای پدر میریم!
یکی از خانوما مجرده هنوز،
یکی دیگه از خانومایه داداش مجرد داره که یکی دو سال از خانوم اولیه
کوچیکتره، ولی خانوم اولیه هر بار بیرون میریم به خانوم دومیه میگه نکنه
کسی جز منو برای داداشت بگیری!!!!
یکشنبه رفته بودیم حافظیه...
خانوم دومیه همراه خواهرش اومده بود،
خانوم اولیه به خواهر خانوم دومیه گفت منو میشناسی؟!
- نه!
- من عروستونم!!!!! :)))
+ اونقدر اولی دومی کردم خودمم نفهمیدم چی نوشتم!!!!!
+ با دیدن روحیه شاد خانوم اولی که سنش از چهل گذشته و لحظه ای لبخند از لباش دور نمیشه به آینده امیدوار میشم واقعا! کاش همه اینایی که هی میگن چرا ازدواج نمیکنی بیان با خانوم اولی آشنا بشن :)
+ مرسی از دعاهای خوبتون :)
+ عنوان برگرفته از قطعه ای از فریدون بیگدلی!
از شب کوک خواهشمندم واسه ترانه های دو نفره، از ترانه های عاشقانه مطلقا استفاده نکنه! :/ حس خوبی نیست دو تا مرد واسه هم عاشقانه بخونن :|
فردا چهارشنبه سوزیه،
( و من هنوز نفهمیدم چرا چهارشنبه سوری روز سه شنبه برگزار میشه؟! :/ )
داشتم به این فک میکردم که اگه مثلا یکی دستش بسوزه خوب میگن فلانی دستش سوخته....
اگه پاش بسوزه میگن پاش سوخته...
اگه صورتش بسوزه میگن صورتش سوخته...
امااااا
اگه دماغش بسوزه میگن طرف دماغ سوخته س!!!!!!!
خدایی خیلی ضایع ست!!! :/
میگن اسراییل اول چند تا خونه و زمین خرید تو فلسطین،
بعد کم کم تعدادش زیاد شد،
به یه جایی که رسید جنگو شروع کرد و ...
حالا شده داستان من و آبجی کوچیکه!!!!
اولش کل اتاقم مال خودم بود...
بعد قرار شد آبجی کوچیکه تو اتاق من بخوابه اما وسایلشو نیاره...
بعد کم کم به جایی رسیده که،
خونه تکونی وسایل خودم دو ساعت هم زمان نبرد، اما خونه تکونی وسایل آبجی کوچیکه کل دیروز طول کشید و هنوز تموم نشده!!!!!!! :/
پدرم در اومده!!!! :(
هر بار هم یه بخشی از وسایل خودمو بردم تو انباری و جا واسه وسایل آبجی کوچیکه باز کردم!!!!!
فک کنم کم کم دیگه جنگ نزدیکه!!!!!!
+ بیست و دوی عزیزم یه پست گذاشته درباره اتفاقاتی که بین اسرائیل و فلسطین افتاد... اگر علاقمندید بدونید جریان چی بوده پیشنهاد میکنم بخونید :)
از فواید خانه تکانی این است که گاهی چیزهایی پیدا میشود به شدت خفن!!!!! :)
این اثر بچگیای آبجی کوچیکه ست...
نمیدونم چند ساله بوده،
مهم اینه که به شدت هنرمندانه کپی شده!
اصن مو نمیزنه! ^__^
لیزرای بچیگیمون یادتونه؟!!
همونا که کوچولو بودن...
یه نور قرمز داشتن...
نورشونو مینداختیم رو دیوارو ذوق میکردیم...
فک کردین اونا لیزر واقعی بودن؟؟!!!!
باید بگم اشتباه کردین!!!
معنی لیزرو فقط کسی میفهمه که رفته باشه زیر اون دستگاه غول پیکر خوابیده باشه،
رو چشمش از اون چشم بندا زده باشن،
بعد نور لیزر پوستشو سوزونده باشه،
کلی درد کشیده باشه،
بوی پوست سوخته شو استشمام کرده باشه،
الان صورتش نقطه به نقطه زخم و زیلی باشه،
فردا هم مهمون داشته باشن! :/
+ دلیل اینکه اول پول میگیرن بعد لیزر میکنن به نظر من اینه که میدونن طرف به غلط کردن میوفته!! و اگه ادامه میده فقط به خاطر پولیه که داده!!