در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

حرف حساب جواب نداره!

شرکت کننده شب کوک با کل ایل و تبارش اومده بود...
من: فامیل ما بخار ندارن!!! یکیشون نرفته شب کوک ما ذوق کنیم!!!!!
آقای برادر: تو بخار داری؟!!!! این همه من رفتم مسابقه اومدی؟!!!
من :  :|
آقای برادر: اگه اومده بودی الان من مسابقات جهانی هم رفته بودم!!!!!
من :  :|||



به خدا!!!

در خدمتتون هستم با یکی دیگه از ما جراهای "من و دکتر خوبه" :))

دیگه کم کم خودمم دارم شک میکنم به واقعی بودن حرفام!!!!

بسکه عجیبه همه چی!!!

دیروز من و مامان خانوم با هم نوبت داشتیم.

فامیلیمونو که صدا کردن دوتایی رفتیم داخل ببینیم منظورشون کدومه!

منشی که ما رو میشناخت گفت خودتون برید داخل بپرسید.

رفتیم پیش پرستاری که دستیار دکتر جان بود.

گفت بیا همین جا وایسا تا اول مامانت برن، بعد تو برو.

با دکتر جان سلام علیک کردیم و مامان رفتن داخل.

دکتر جان گفتن:

اصلا بهتون نمیاد دختر به این بزرگی داشته باشین!

منم زودی گفتم:

بچه هاشون خوب بودن که جوون موندن ^__^

دکتر جان رو به خانم پرستار:

این خانوم گندمی خودشونم نوبت دارن یا چون دختر خوبی بودن همراه مامانشون اومدن؟!!!!

من :/

دکتر :)

خانم پرستار :))))

از مامانم پرسیده بود چند سال فاصله سنی دارن با من.

بعد که نوبت من شد نشسته حساب میکنه وقتی مامانم سن من بوده من چند ساله بودم!!!!

الان یعنی منظورش اینه که من ترشیدم؟؟!!!!! :(


یه پیرزنه اومده بود و در مورد دندونش سوال داشت.

یه ساعت نشسته بود واسش توضیح میداد و هر بار پیرزنه میگفت خودت واسم انجام میدی؟ دکتر جان میگفت نه این کار من نیست. اما به تمام سوالای خانومه با حوصله جواب میداد و کامل توضیح میداد براش! به خدا این بهترین دکتر دنیاست بیاین بهش کاپ مهربونی بدین ^_^

دیروز دکتر جان تا ده شب نوبت داشتن!

مامان خانوم عقیده دارن که دقیقا به خاطر همین حرف زدناشه که کارش این همه طول میکشه :)

ولی من معتقدم که همه دوس دارن بیان پیش دکتر خوبه... از بس خوبه :)



بهم نخندین!

کوچولو که بودم مامانم حروف الفبا رو یادم داده بود تا حدودی...
یکی از عموهام دانشجوی داراب بود...
اون موقع ها هم که بازار نامه گرم بود :)
یه عالمه واسش نامه نوشتم...
دیروز که خونه شون بودیم نامه ها رو بهم داد! همه رو نگه داشته بود! نزدیک 20 سال! :)

نامه های گندمی

پیش از دبستان :)

این کلمه عجیبی که میبینید، کاش و کاشکی، اسم یه برنامه کودکه :)
این نامه مربوط به قبل از کلاس اوله :)

پیش از دبستان :)

اینجا هم لازمه بگم که عموحان، جمع گندمی عموها میباشد :)
اینجا هم هنوز مدرسه نمیرفتم :)

کلاس اول :)

اینجا هم همونطور که مشخصه کلاس اول بودم :)

کلاس اول :)

اینجا هم کلاس اول بودم :)

نمک در نمکدان :)

آخر اکثر نامه ها این شعر دیده میشه :))))

نقاشی

الان قشنگ فهمیدین آقای برادر چطوری نیم وارو میزنه؟؟!! :))))

نقاشی خط دار :)
نمیدونم مال کی بوده!

نقاشیمو تو برگ خط دار کشیدم بعد برگه سفیدو خط کشی کردم :)))
مثلا خلاصه کتابایی که خوندمو برای عموم نوشتم :)

تعداد نامه ها و نقاشی ها خیلی بیشتر بود... ولی فک کنم تا همین جا هم به اندازه کافی پستم سنگین شده!!!!
:)


+ اصن متن نامه ها رو میخونید؟؟!!!!  بعضیاشون خیلی بامزه هستنا!!!! :)))



اینجا شــــب کوکه!

چرا شب کوک به جای الگو برداری از آکادمی گوگوش، از *the voice الگو برداری نکرد؟؟!!!!

خیلی باحال تر میشد که!!!

ولی حالا جدا از این حرفا...

چقد این داورا باحالن :)))

چقد فریدون مهربونه!!!

چقد پوریا حیدری و مهدی یغمایی با مزه کل کل میکنن :)

باربد بابایی چقد قد بلنده!!!! O_o

:)


* تو این برنامه چهار تا از خواننده های مشهورو میارن...

بعد هر کدوم اینا یه تعداد از شرکت کننده ها رو انتخاب میکنن و یه تیم میسازن.

اگه بیشتر از یکی از اینا، خواهان یکی از شرکت کننده ها بشن اون شرکت کننده حق انتخاب داره.

بعد هر خواننده با تیمش تمرین میکنه و بعد مسابقه میدن و ....



ای لحظه ناب ازل...

پسر کیمیا هست... آقای دکتر...

تا حالا زیاد در مورد سنش شنیدیم...

امروز نشستم حساب کتاب کردم نتایج جالبی حاصل شد!!!

گفتیم رها بعد از بیست و سه سال پیدا شد...

سر اون تصادف بیست و سه سال پیش بچه کیمیا سقط شد...

پیمان یه سال تو کما بود....

حالا با در نظر گرفتن 9 ماه بارداری، و با این فرض که به محض به هوش اومدن پیمان، تصمیم گرفته باشن بچه دار شن، پسر کیمیا الان 21 ساله ست.

حالا ...

دوره پزشکی 7 ساله، و بعد از اون دو سال باید توی مناطق محروم طرح بگذرونن.

با این فرض که این شازده پسر بلافاصله بعد طرحش رفته خرمشهر و هیچ فاصله ای نیافتاده...

این جناب تو سن 12 سالگی وارد دانشگاه شده!! اونم رشته پزشکی!!

یعنی این عزیز دل برادر اگه تو سن دو سالگی هم وارد دبستان شده باشه بازم چند تا پایه رو جهشی خونده!!!

زود تند سریع بزنید به تخته چشم نزنید بچه مردمو!!!!

دیگه بچه کیمیا باید یه فرقی با بقیه بچه ها داشته باشه یا نه؟!!

+

دوستان گفتن نکات مثبتشم بگید!!! 

چشم!!

خداییش خواننده شون خوشکل میخونه :)


رفتم پیش دکتر خوبه2 امروز ( ذوق!! )

بگم فامیلیمو یادش بود و حتی اسم کوچیکمم پرسید چی میگید؟!!!!! :)))

چیزی نگید! چون اسم مامانمم یادش بود و پرسید چه نسبتی داریم!!

حتی در مورد اینکه سنمو هم پرسیده بود قبلا دیگه هیچ فکری نکنید!

چون یه دختری اومد عکس دندونشو نشون بده بهش گفت 27 سالتون بود دیگه؟!!!! :|

+ حالا گذشته از شوخی، خیلی خوبه دکتر آدم مهربون باشه :)

حال و هوای آدمو عوض میکنه :)



آیا مساله فقط عینک کیمیاست؟!

همه چیز به طرز مسخره ای داره پیش میره!!!

وقتی درست تو بحبوحه انقلاب خانواده کیمیا میرن تهران و کاملا توی متن حوادث انقلاب قرار میگیرن! (به قولی همه اتفاقا دم در خونه شون میوفته!)

و درست زمانی که قراره جنگ بشه کیمیا از شوهرش قهر میکنه و میره خرمشهر پیش مادرش!

و شروع جنگو کیمیا و فک و فامیلش مدیریت میکنن!

بعد اصن کاری به این ندارم که با همه ادعایی که داشتن چند روز بیشتر نجنگیدن و به محض اسیر شدن کیوان برگشتن تهران...

یا اینکه کیوان دقیقا بین اون اسرایی بود که خیلی زود آزاد شدن!

یا اینکه پیمان با همه ادعایی که داشت فقط یه سری رفت جبهه و با شهادت داداش نرگس دیگه نرفت...

مساله مهم تر اینه که چطوریه که اونجا همه با هم فامیلن؟!!!

مشفق شوهر سابق زن دایی کیمیا، با عموی ناتنی پسر عمه کیمیا با هم برای قاچاق اسناد مملکتی توطئه میکنن!

و از بین این همه آدم پدر کیمیا برای انجام این عملیات انتخاب میشه!

بعد مشفقی که باعث مرگ شهرام و زنش میشه پسرشونو بزرگ میکنه!

اما عجیب تر اینه که شهریار دقیقا عاشق دختر دوست کیمیا، که از قضا آرش بزرگش کرده میشه!

حالا همه اینا به کنار....

من موندم آزاده چطور با دیدن یه عکس، خاطرات قبل یه ماهگی خودشو یادش اومد!!!!! :|



پست تقلبی

بعد از مطالعه پست نگار جان و متر جان به این نتیجه رسیدم که منم شما رو در جریان شاهکارم بذارم!! :))

عمران فک کنم بیشتر از هر رشته دیگه ای درس اختیاری داره!

یه درس اختیاری ارائه شده بود به اسم "مقاومت2" ... برای اینکه بدونید حدودا مقاومت چیه باید بهتون بگم که استاتیک پیش نیازشه!

خلاصه که اصولا هیچ خنگولی این درسو تو شرایط عادی نمیگرفت!

یه سری از بچه های سال آخری و یه تعداد از بچه های درس افتاده مجبووور (!) باید این درسو میگرفتن و دنبال این بود که تعداد نفرات به حد نصاب برسه و درس ارائه بشه.

من همش میگفتم بابا من مقاومت 1 رو هم به زور پاس کردم! خوب میرم یه درس آسون میگیرم و با 17-18 پاس میکنم، چرا اینو بگیرم که همش نگران افتادن باشم؟!

یکی از آقایون یه ساعت رو مخ من کار کرد که بابا استاد ساده میگیره و فلان و بهمان و بیا بگیر و این صحبتا...

منم که دل رئوف گندمیم نرم شده بود درسو گرفتم...

نزدیک میانترم که شدیم استاد جان فرمودن که چون بچه ها اکثرا ترم آخرین و واسه ارشد دارن میخونن سوالا رو تستی میدم!! :/

منم که نه کتاب تست داشتم و نه هیچی!!!

خلاصه روز امتحان چهار تا سوال بود که من فقط دوتاشو بلد بودم! نمیدونم چه نگاهی به همون پسره که گولم زد  و باعث شد این درسو بگیرم انداختم که از گوشه سمت چپ جلو کلاس، یکی از سوالا رو واسم فرستاد گوشه سمت راست عقب کلاس!!!

برگهه رو هفت هشت نفر دست به دست کردن!! همه هم سوالو واسه خودشون نوشتن!! :) مراقب هم که شوووت!!!

تا برگه رسید دستم انگار بمب ساعتی دستم باشه! هزار رنگ شدم! دستم عین چی میلرزید! مراقب یه نگاه بهم میکرد تا ته ماجرا رو میخوند!!!

خلاصه زودی برگه رو خوندم و بر اساس اشارات دوستان برگه رو دادم جلویی...

جلویی هم طبق اشارات چشم و ابرو جواب اون یکی سوالو که پیشش بود گرفت سمت من! منم که اصن رو به سکته بودم! گفتم نمیخوام!

پسره خنگ رفته بود همه جا گفته بود گندم خودشو واسه من گرفته! چون تقلبو از دستش نگرفتم رفته بود گفته بود مغروره و فلان!!!

منم گفتم بذار لااقل پیش یه نفر ابهت داشته باشم :))


+ این پستو زدم انتشار در آینده!! آیکونش شبیه بمب ساعتیه!!! :/



کاردستی دفاعی

دوم دبیرستان بودم فک کنم...

درس مزخرف دفاعی داشتیم! دبیرش گفته بود باید حتما یه کاردستی مرتبط با درس درست کنید و نمیدونم چند نمره داره و اینا...

آقای پدر گفت خودم واست یه دونه تفنگ درست میکنم!

خلاصه روزا همینطور میگذشت و میگذشت و آقای پدر اون تفنگو درست نمیکرد!

تا اینکه یه روز بهش گفتم بابایی! فردا آخرین مهلته!

آقای پدر هم سریع رفت تو حیاط و اسلحه مورد نظرو ساخت!

یه چیزی شبیه این! ( با تری دی مکس یه مدل ساده زدم که بدونید حدودا چه شکلی بود!)

تفنگ آقای پدر!

منم که اصن دلم نمیومد بخوام چیزی بگم! اسلحه رو برداشتم و رفتم مدرسه!

بگذریم از اینکه همکلاسیا چقدر خندیدن بهم :)))

با یکیشون زنگ تفریح رفتیم پشت دفتر کمین کردیم!

تفنگو یه جوری بینمون گرفته بودیم که معلوم نباشه!!!

تا دبیر مربوطه از دفتر رفت بیرون بدو بدو رفتم تو دفتر و پرسیدم کاردستی های دفاعی رو کجا باید بذاریم؟

یعنی ملت کاردستی درست کرده بودن و منم...!!!!!

تفنگو سریع انداختم بین بقیه کاردستیا و زدم بیرون :)

بعد 7-8 سال، وقتی داشتیم با انواع و اقسام لوازم خفن، من و مامان جان برای آبجی کوچیکه کاردستی درست میکردیم و اونم مدام غر میزد یاد این خاطره افتادم!

وقتی براشون تعریف کردم همه از خنده سرخ شده بودن!

آقای پدر باور نمیکرد با من این کارو کرده باشه :)))

گفتم بابایی قدر بدون! ببین من چقدر بچه خوبی بودم هیچی نگفتم!!!!


+ دبیرستانمون یکی از خفن ترین دبیرستانای شیراز بود! نمره هم برام مهم بود، اون درسو هم نمره خیلی بدی گرفتم... اما خوشحالم که اون موقع هیچی نگفتم! آخه نمره اون درس الان کجای زندگیمه؟؟!!! چیزای مهمتری هم هست!!

+ الان فهمیدین من چقد خوبم؟ :))



حواشی انتخابات...

از تفریحات سالم این روزای آبجی کوچیکه جمع کردن عکسای تبلیغاتی کاندیداها و بازی باهاشون بود....

سیبیل میکشید براشون،

برا بعضیا با خودکار مشکی دور چشمشونو پر رنگ میکرد، با خودکار قرمز... :)

تو محل انتخابات، آبجی کوچیکه برگشته میگه:

به آقای ی هم رای بدید.

مامان خانوم:

ما که نمیشناسیمش!

آبجی کوچیکه:

من میشناسم!!!

مامان خانوم:

کیه؟!!!!!!

آبجی کوچیکه صداشو یواش کرد و گفت:

همون که آرایشش کردم!!!! ^__^


اینم حواشی پس از انتخابات:


انتخابات


انتخابات 2



من و دکتر خوبه 2

چقد دندون پزشکا خوب شد ـَـَـَـَـَـَـَن !!!!!!

اینا قبلا کجا بودن!!!!

امروز رفته بودم واسه مرحله اول روکش.

وارد یونیت که شدم مریض قبلی هنوز بلند نشده بود...

به دکتر جان گفتم: امروز قراره دندونمو بتراشین؟!

دکتر جان: آره!

گندم جان(!) : یعنی باید دو سه ماه دندونم تراشیده باقی بمونه؟؟!!!!! :(

دکتر جان: چرا دو سه ماه؟!!!

گندم جان: خوب نوبت بعدی رو کی بهم میدین؟!!!

دکتر جان: دو سه ماه دیگه!!!

گندم جان :/

دکتر جان :))


+ دارم تمام تلاشمو میکنم طولانی نشه!!! ولی فک کنم تلاشم بی ثمره!!! اگه حوصله ندارید ادامه رو نخونید دیگه :))

++ پست چنگیز سیبیل در مورد من :)


خلاصه بنده روی صندلی مستقر شدم و دکتر جان به حدی صندلی برد پایین که عملا حس میکردم رو زمینم!!!!

و شروع کرد پرسیدن سوالای مختلف...

کی عصب کشی مجدد کردی؟

اصن چی شد عصب کشی مجدد کردی؟

کی جراحی لثه کردی؟

جراحی سخت بود؟!!

یعنی همین قدر بهتون بگم که سنمو هم پرسید! :)))))

و هر بار هم ازم میپرسید حالم خوبه یا نه؟! :))

حالا اون دکتره که میخواست اون تیکه شکسته دندونمو بکشه یه اخمی کرده بود که آدم کوپ میکرد!!! و یه جوری آمپول بی حسی زد که جان به جان آفرین تسلیم کردم!!!! این درمورد جراح لثه هم صدق میکنه!! فقط اخم نداشت!!!

کار که تموم شد با زبونم جای دندون مرحوممو لمس کردم و  نالیدم: این که هیچیش نمونده! :(

دکتر جان خندید و گفت: یه ذره شو یادگاری گذاشتم واست!! :)))

یکی بیاد به دکتر جان بگه آخه " حالو ای موقه؟؟؟"

نه واقعا الان؟؟؟!!!

الان باید دندونمو بتراشی؟؟!!

اگه بخت من کور شد تو میای جواب بدی؟!!!! :/

دیگه دکتر جان فک کنم دلش برام سوخت گفت روکش دندونت که آماده شد سعی میکنم تا قبل عید کار دندونتو تموم کنم. :)

خوب هر چند مشکل من فقط عید نبود، ولی بازم دمش گرم.

بعدم گفت یکم بشین روی صندلی تا مطمئن شی سرگیجه نداری بعد برو! :)

تازه فهمیدم زمان گفتگوی اول اون بیمار جان چرا جا خوش کرده بود :)))

خانوم پرستار همش میگفت نگران نباش، معلوم نیست!

گفتم میخندم معلوم میشه!!

گفت بخند!!!

:)

معلوم نیست!!! فقط سعی کن این مدت قهقهه نزنی!!!!!

ولی الکی میگفت!!! :/

الان که چک میکنم، نیشمو که خیلی باز میکنم معلوم میشه!!!!! :(  باید سعی کنم یه مدت خانومانه لبخند بزنم فقط!!!!!


از اینا کجا پیدا میشه؟؟!!! عجب چیزیه :)




یکی با اسم آبجی کوچیکه آواز بخونه!!!

آبجی کوچیکه بغض کرده!!! 

میگه چرا هیچکس با اسم من آواز نخونده؟!؟!! 

یه ساعت نشستم واسش هر آهنگی با اسم دختر میشناختم خوندم تا انتخاب کنه اسمشو باید چی میذاشتیم !!!! 

( خداییش واسه آواز خوندن آفریده نشدم :دی) 

هیچ کدومو نپسندید!!! 

دیگه به انتخاب خودم تصمیم گرفتم "زینو" صداش کنم!!!!!! :))) 

الان قیافه ش شبیه سکته ای ها شده!!!! :)))))) 



منو چی فرض کرده؟!!

تازه فارغ التحصیل شده بودم. تو خونه همش بحث عوض کردن یا بازسازی خونمون بود.

یه روز توی تلویزیون داشت یکی از اون خونه خفنا نشون میداد.

آبجی کوچیکه: آجی برامون خونه این شکلی درست میکنی؟!!!!

مامان خانوم: این خیلی پول میخواد.

آبجی کوچیکه: آجی مهربونه! ازمون پول نمیگیره!!!!

بعدشم عین گربه شرک زل زد بهم!!!!!!

و من تمام مدت این شکلی بودم :|


+ این خاطره مربوط به سال 92 ، یعنی 6 سالگی آبجی کوچیکه ست.



وقتی ما گم شدیم...

آبجی کوچیکه یه بار پنج شیش ساله که بود تو فروشگاه ستاره گم شد...

خیلی شیک رفت به یه خانومه گفت من گم شدم

خانومه هم بردش پیش انتظامات فروشگاه و تو بلند گو صدامون کردن و رفتیم گرفتیمش...


آقای برادر یه بار پنج شیش ساله که بود تو شاهچراغ گم شد....

خیلی شیک رفته بود پیش یه سرباز و گفته بود آقای پلیس من گم شدم...

و همونجا مونده بود تا مامان اینا پیداش کردن...


من یه بار پنج شیش ساله که بودم گم شدم...

یعنی تا فهمیدم گم شدم دهنمو تا حد ممکن باز کردم و با تمام قدرت شروع کردم جیغ زدن و دویدن!!!

در حدی که مامان خانوم کفشاشو در آورده بوده و دنبالم میدویده و صدام میکرده اما من نمیشنیدم!!!!

تا بالاخره یه مغازه دار نگهم میداره و میگه اینجا بمون تا مامانت پیدات کنه!!!!

یه همچین کولی ای بودم من!!!!!!!! :/


 

دو دو تا ... پنج تا میشه!

آبجی کوچیکه داره جدول ضرب حفظ میکنه!!!!!

داستانی شده تو خونه ما!!!!!

گفتم : زمان ما هم این همه مصیبت داشتین؟؟!!!!

آقای پدر : تو رو نمیدونم... ولی من خیلی زجر کشیدم!!!! اون موقع ها کسی نبود بهم بگه بخون! منم نمیخوندم میرفتم مدرسه کتک میخوردم!!!!! :/

+ فهمیدم آبجی کوچیکه به کی رفته!!!!


++ فلسطین هم باهامون قطع رابطه کرده!!!! دیگه جدی جدی باید سرمو بکوبم به دیوار!!! این یکی از جیبوتی هم بدتره!!!!

++ مگه نمیگن وقتی کسی میمیره باید سریع دفن بشه وگرنه عذاب میکشه؟؟؟ مگه نمیگن نبش قبر گناهه چون روح بهش فشار میاد و عذاب میکشه؟؟؟؟ داستان این شهیدایی که چند روزه دارن تو استان فارس میچرخوننشون چیه؟؟!!!! این احترامه که جسدشونو واسه تماشا همه جا میبرن؟؟؟؟؟ :(



:/

آقای پدر وقتی نوشابه میخره

نه به قندش فک میکنه

نه رنگش

نه به همه ضررهایی که برای معده داره

نه اینکه باعث پوکی استخوان میشه...

ولی فقط کافیه من بخوام آب‌میوه بخرم!!!! :/



73

باید با نویسنده و کارگردان خوابایی که میبینم یه صحبت اساسی داشته باشم!!

عملا دیگه دارن چرت و پرت پخش میکنن!!!! :/


+ آبجی کوچیکه هیچی واسه امتحانش نخونده بود، دست به دامن خانواده شده که سر نمازاتون دعا کنید برام!!! درس خوندنش به من نرفته!! :/



به من میگن گندم!

چند وقت پیش تلویزیون یه تبلیغ میذاشت (هنوزم میذاره البته!) که یه پک آموزشی ویندوز و فتوشاپ و تری دی مکس و... رو معرفی میکرد و اینا.
به خاطر آموزش تری دی مکس و مایا یه اس ام اس به اون شماره ای که اعلام کرد فرستادم و منتظر بودم که یه اس ام اس برام بیاد که شرایطو بگه و ... اما چند روز بعد زنگ زدن دیگه منم گردن گیر شدم و آدرس دادم که بفرستن.
بسته که رسید دونه دونه دیسک ها رو امتحان کردم و از شانس گل و بلبل دیسک تری دی مکس و مایا خراب بود!
پشت بسته تحت عنوان گارانتی، یه شماره ای رو داده بود که اگه دیسکا خرابه فلان عددو به این شماره پیامک کنید...
پی گیری نشد.
زنگ زدم به شماره پشتیبانی که روی بسته پستی بود.
خانومه یه شماره موبایل (که اونم روی بسته بود البته) بهم داد و گفت به این اس ام اس بده.
بازم پی گیری نشد.
دیگه هر چی زنگ زدم به اون دو تا شماره کسی جواب نمیداد!!! گفتم ای دل غافل!!! گولم زدن!!!
تا اینکه بعد یه مدت دوباره اون تبلیغو دیدم.
دوباره به عنوان خریدار اس ام اس فرستادم و سه سوت زنگ زدن!
منم یه عالمه گله کردم که این چه وضعیه؟!!! جنس خراب فرستادین و پی گیری نکردین و ...!
هر چی خانومه میگفت من مسئول فروشم، باید زنگ بزنی پشتیبانی ... من میگفتم نه خیر پشتیبانی جواب نمیده!!!
خلاصه بلایی به روزشون آوردم که بالاخره اون دیسکو فرستادن برام!!!!
بعله... به من میگن گندم!!!! :)َ



ماجرای دزدی

آبجی کوچیکه پنج ساله بود.

من سال آخر دانشگاه بودم و خونه نبودم، آقای برادر هم باشگاه بود.

مامان تعریف میکرد که تو خونه نشسته بودن که یه دفعه یه مرد سیاه پوش وارد خونه میشه! مامان و بابا اول فک میکنن داداشمه، گویا هم قد و هیکل داداشم بوده، تا اینکه تفنگ در میاره و میذاره رو شقیقه آقای پدر!!! هنوز مامان فک میکرده داداشمه که میخواد اذیت کنه!!!!! تا اینکه سرشو بلند میکنه و میبینه طرف صورتشو پوشونده! بابام فقط تو اون لحظه ازش میخواد که خواهر کوچیکه رو نترسونه و بهش بگه ما داریم فیلم بازی میکنیم!

نمیدونم، شاید دزدای با وجدانی بودن!!! به مامانم اجازه میدن چادر سر کنه، و وقتی میخوان دست و پای مامان و بابا رو ببندن مامان ازشون خواهش میکنه روی موهای خواهر کوچیکه چسب نزنن! ( چشم و دهنشونو با چسب میبستن ) اونام قبول میکنن!

وقتی آبجی کوچیکه شروع میکنه به گریه کردن یکی از آقایون دزد (چهار نفر بودن، یکیشون بیرون کشیک میداده ) بهش میگه: عمو جون ما اومدیم فیلم بازی کنیم!

آبجی کوچیکه میگه : داری دروغ میگی!!! دزدا تو فیلما صورتشون معلومه!!! ... من میخوام بزرگ شدم پلیس بشم! میام دستگیرتون میکنم!!!

آقای دزد : آفرین عمو!!!!!!

آبجی کوچیکه: شما خدا رو دوس دارین یا شیطونو؟؟؟

آقای دزد: خدا رو عمو جون!!!

آبجی کوچیکه: ولی دزدی کار شیطونه! خدا دوستون نداره!!!!

خلاصه کلی دیالوگ رد و بدل کرده بودن!!!!! چند مدت بعد که گیر پلیس افتاده بودن تو اعترافاتشون حرفای آبجی کوچیکه رو هم گفته بودن!!!!

حتی خواهر کوچیکه جعبه اسباب بازیشو که توش پولاشو گذاشته بوده بهشون داده بود! وقتی ازش پرسیده بودن چرا، گفته بود میخواستم زودتر برن و کاری به مامان و بابا نداشته باشن!!!!

+ بابا تا مدتی دچار یه سری حسای بد بود... میگفت خیلی بده یه مرد تو موقعیتی قرار بگیره که نتونه هیچ کاری برای دفاع از زن و بچه ش انجام بده!!!


+ با خوندن این پست یادم افتاد این جریانو بنویسم!!! :)

+این جریان به هیچ وجه خیالی نیست



من و دکتر خوبه!

گاهی فک میکنم اونی که منو دنیا آورده ماما نبوده... دندون پزشک بوده!!!! :/

البته این بار خیلی خوب بود.

آقای دکتر مهربان، خوش اخلاق و کار بلد بود :)

موقع کار هم زیر لب یه آهنگ زمزمه میکرد :)

آخرشم برگشته بهم میگه خوبی؟

منم که دهنم پر از تجهیزات بود یه پلک زدم که یعنی آره.

بعد میگه خانواده خوبن؟!!! :))))

بعدشم که تجهیزات کامل از دهنم در اومده برگشته میگه به خانواده سلام برسون!

دوسش داشتم :)

دیگه نمیخوام از دندونام مراقبت کنم :))))))



:|

یادتونه گفتم من و خواهرم خیلی شبیهیم؟

یعنی در حدی که نگاش میکنم یادم میاد بچه بودم تو آینه چی میدیدم!!!!!


دچار هیجانات احساسی شده بودم داشتم بهش میگفتم:

وااای تو چقد خوشکلی!!! چقد دوس داشتنی هستی!!!

خیلی ریلکس جواب داد:

تو هم قبلا همینطوری بودی!!!!

من: :/


+ یعنی قیافه شو موقع گفتن این جمله فقط میتونم با قیافه شتر موقع قدم زدن تو بیابون مقایسه کنم!!! اینقد بی تفاوت یعنی!!!!

+ الان نیاین بگین منظورت اینه خودت خوشکلیاااا... سوسکم قربون دست و پای بلوری بچه ش میره!!!! والا!! ( حق مادری دارم گردن آبجی کوچیکه :دی )



من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan