در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

نمیدونم این یکی گزینه چندمه...

همشهری همسر وقتی متوجه مشکل ما شد با مسئول مغازه‌های هوایی صحبت کرد... و گفت که طرف گفته شنبه بیاین تا براتون اوکی کنم و کارگاه نجاری رو تحویلتون بدم. حالا که همسر رفته گفتن نچ! باس صبر کنید تا مزایده! :/ و من واقعا نمیدونم چرا این پترن "اول امیدواری صد در صد و بعد ضد حال زدن" تو تمام گزینه‌های ما داره اجرا میشه!؟

مهمونام گفتن هفته بعد اوایل هفته میان. یکی دوستامم که با همسرش مشکل حاد پیدا کرده و ممکنه هوس کنه چند روزی بیاد پیش من... و ما اتاق خالی نداریم! نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد...

۴۳۴. نوشتم که خودم یادم بمونه...

۱. روزی که تصمیم گرفتیم کارگاه بزنیم یه سری اتفاقا افتاد، که خلاصه بعضیاشو براتون تعریف میکنم:

+ یه هایپر مارکت اینجا افتتاح شد و متعاقبش یه میوه‌فروشی تعطیل شد. و گفتن دیگه مجوز میوه‌فروشی و سوپر مارکت نمیدن. ما خوشحال شدیم و گفتیم پس دیگه کسی این میوه‌فروشی رو نمیخواد. ولی فرمانده منطقه گفت که میخواد اینو فست‌فود کنه. زیاد ناراحت نشدم.

+ یکی از دوستاش گفت فلان ساختمون که مال عقیدتیه چند ماهه تعطیله. برو صحبت کن. همسر رفت پیش فرمانده عقیدتی و ایشون گفت که یکی که خونه نداشته وسایلای زندگیشو ریخته اون تو. دو هفته دیگه خالی میکنه. ده روز بعد دوباره رفتیم، گفتن نه هر وقت خونه گرفت خالی میکنه. و این آقا امتیازش برا خونه گرفتن به شدت پایینه. یه کم حالم گرفته شد.

+ یه کارگاه بود تو هوایی، که گفتن به دریایی‌ها نمیدن. گفتیم یکیو پیدا میکنیم بگیردش برامون. که قصه ناو آمریکایی پیش اومد و اون چند روز کشنده... ولی انگار تو هوایی آب از آب تکون نخورده بود! مزایده برگزار کرده بودن تو اون گیر و دار! گفتیم حالا بدینش! گفتن صب کنین تا مزایده بعدی! زورم گرفت!

+ یکی از دوستان گفت یه ساختمونی هست که قبلا خیاطی بوده. حالا خالیه. رفتیم ساختمونو دیدیم. مناسب بود. از خانمایی که همون حوالی بودم درمورد خیاطی‌ه پرسیدم. گفتن مرخصی بوده تازه برگشته! زنگ زدیم به دوست همسر. گفت زنه طلاق گرفته. رفتیم پیش مسئولش گفت زنه تازه اجاره‌شو داده. زنگ زدیم به دوست همسر گفت حتما فک کرده تا آخر قراردادش باید اجاره بده. خانمش زنگ زد به زنه... و معلوم شد اصلا قصه طلاق از بیس الکی بوده! دردم اومد!

+ یه سوله‌ای هست که قبلا کارگاه کابینت‌سازی بوده. گفتن متروکه‌س و پیمانکار کارش تموم شده ول کرده رفته. با هزار مصیبت و مراجعه به خیلیا تونستیم از شرکتشون بپرسیم میذارن ما یه مدت اونجا کار کنیم؟ و گفتن نه! اذیت شدم.

+ دوباره قصه میوه‌فروشیه مطرح شد. گفتن میذاریم مزایده هر چی خودتون دوست داشتین بزنین. چند روز بعد همسر زنگ زد به مسئولش. قیمت بالا گفت واسه اجاره‌ش. اما گفت هر کی قیمتو میشنوه دیگه تو مزایده شرکت نمیکنه! باز ما خوشحال شدیم و گفتیم پس اگه هیشکی نخوادش ما میتونیم با قیمت مناسب خودمون بگیریمش! روز بعد که همسر قیمت برد گفتن خیلیا شرکت کردن!!

+ رفتیم پایگاه زمینی. جایی که بیشتر از بیست ساله متروکه‌س! و تک و توک افرادی که خونه نداشتن بعضی از خونه‌های اونجا رو بازسازی کردن و زندگی میکنن. یه ساختمونی بود که در نداشت. برق نداشت. کف صاف نداشت. در دیواراشو سربازا به گ.. کشیده بودن. خلاصه بگم... بیغوله بود! گفتیم تعمیرش میکنیم و توش کار میکنیم. به فرمانده مهندسی زنگ زدیم. گفت مشکلی نیست. به فرمانده منطقه گفتیم گفت حله. واسه قرارداد که رفتیم پیش فرمانده پشتیبانی گفت صبر کنین تا مزایده! شاید واسه‌ش برنامه‌ای داشته باشیم!! لامصب! بیست ساله این ساختمون اونجاس یعنی چی برنامه داشته باشید؟! :/

- و لازمه بگم هر یه دونه از این پروسه‌ها بین یک هفته تا دو هفته زمان برد. یعنی یه چیزی حدود یه هفته نهایت امیدواری و بعد یه دفعه ناامیدی.


۲. حالا بذارین بحثو براتون مهندسیش کنم!

تو دوران دانشجویی یادمون دادن نهایت باری که یه تیر یا یه ستون میتونه تحمل کنه رو حساب کنیم. فرض کنید واسه یه تیر این بار بشه ۱۰۰ کیلو. یعنی این تیر تا ۱۰۰ کیلو بار رو تحمل میکنه. ولی اگه شد صد کیلو و نیم میشکنه! ولی اگه صد کیلو باقی بمونه تا ابد میتونه تحملش کنه.

ولیییی فرض کنید به همون تیر یه بار ۵۰ کیلویی وارد کنیم. با این تفاوت که هی بار رو بذاریم هی برداریم. (مث کاری که با خط‌کشای بچگیمون میکردیم. هی دو لبه‌شو رو به پایین فشار میدادیم، بعد رو به بالا فشار میدادیم. بعد دوباره رو به پایین. کم‌کم یه ترک‌های ریزی رو خط‌کش ایجاد میشد تا در نهایت میشکست!) به این پدیده میگن پدیده خستگی! (اسم عمرانیش هم همینه.)

+ لابد با خودتون گفتین من ان ساله دارم با فلان دردم کنار میام بعد گندم به خاطر همچین چیزی جا زده! گندم ادعای صبوری نداره، ولی باور کنید گندم هم به اندازه خودش دردای طولانی مدت و حتی ابدی داشته و داره. دردایی که همیشه وارد میشن آدمو خسته نمیکنن!!


۳. و چیز دیگه‌ای که لازمه بدونید اینه که هیچ وقت توان تیر و ستون طبقه هم کف و بالاترین طبقه با هم برابر نیستن. تیر و ستون طبقه هم‌کف رو قوی‌تر میسازن تا بتونه بار همه طبقاتو تحمل کنه. ولی بالاترین طبقه ضعیف‌ترین تیر و ستونا رو داره. شاید تیر و ستون تحمل من از نوع بالاترین طبقه‌س و مال شما از نوع پایین‌ترین طبقه. پس تحمل ما هیچ‌وقت نمیتونه برابر باشه با هم.


۴. روزایی بود که من مشکلی داشتم که جز خودم و اونایی که عین مشکل منو داشتن هیچ کس دیگه‌ای درکم نکرد. اون روزا من یاد گرفتم که هر کسی فقط میتونه موقعیتی رو درک کنه که خودش توش قرار گرفته باشه. یاد گرفتم انتظار درک شدن نداشته باشم. و یاد گرفتم وقتی کسی پیشم درد و دل کرد فکر نکنم مشکلش کوچیکه و خودش ناتوان...


۵. این پست طولانی شد... احتمالا کسی نمیخوندش... ولی باید مینوشتم که سالها بعد بیام و بخونم و یادم بیاد چقدر سخت بود... ولی من پیروز شدم و کاری که میخواستمو انجام دادم.

و خدایی که در این نزدیکی نیست...

توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.

خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.

این منم؟!

در ادامه پست ۴۲۹.... به نظر میاد که بالاخره کارامون داره درست میشه‌...

فک میکردم روزی که این انتظار تموم بشه یه پست مینویسم با عنوان "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند!" فک میکردم کلی ذوق کنم و بالا پایین بپرم! اما خیلی ریلکس گفتم عه اوکی داد؟ خب الهی شکر! حتی وقتی همسر گفت تا وقتی توی کارگاه مستقر نشدی کارو تموم شده ندون، باز هم نه ته دلم خالی شد و نه اشک تو چشمام اومد! 

این سوله متروکه رو قبلا هم دیده بودیم! تقریبا سه هفته پیش!! واقعا نمیدونم چرا اون زمان فکر کردیم که مناسب نیست و این همه وقت دور سر خودمون چرخیدیم! شاید فقط به این دلیل که من کنترل احساساتمو دست بگیرم!

رابرت کیوساکی یه چیزایی میگه در مورد هوش هیجانی... هوشی که اعتقاد داره به شدت مهمه تو کسب و کار... و کسی که زود ذوق میکنه و زود اشکش در میاد هوش هیجانیش پایینه. شاید همه این روزا رو گذروندیم تا من یه کوچولو مسلط‌تر بشم به خودم!

خلاصه که... هنوزم محتاجم به دعاهاتون... تا روزی که واقعا مستقر بشیم اونجا :)

۴۲۹. فقط برام سواله که چرا واسه همه‌شون باید انتظار بکشیم؟!

همسر یه جایی رو پیدا کرده که متروکه‌س. در و پیکر نداره اما بزرگ و خوبه. فقط مونده نظر یه آدم مهم... که انتظار داشتیم همون دیشب توی مسجد شهرک ببینیمش... دیشب نیومده بود! به دلم موند واسه یکی از این مکانا انتظار نکشم! :)))

امیدوارم امشب بیاد و امیدوارم اوکی بده. 


۴۲۸.

در واقع من دلم میخواست از اونایی باشم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبی‌ان هیچی از گلوشون پایین نمیره! ولی متاسفانه دقیقا از اونایی هستم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبی‌ان همش دلشون میخواد یه چیزی بخورن. یه صدایی هم ته ذهنشون میگه گور بابای رژیم و چاقی! :/

همسر میگه یه روزی تو آینده برمیگردی و این روزا رو نگا میکنی و میبینی همه‌چی ساده‌تر از چیزی که فکر میکردی حل شده...

اون روزی که شروع کردیم میدونستیم قرار نیست آسون باشه... الانم قرار نیست جا بزنم... فقط گاهی خسته میشم... گاهی دلم سنگین میشه... گاهی...

۴۲۶. اینم نشد!

اونقدر دیگه "نشد" و "نمیشه" و "اونطور که فکر کرده بودیم نبود" و... شنیدم که دارم سِر میشم!! 

این نهمین باره! نهمین جایی که گفتن نمیتونید بخوایدش!!

نمیدونم حکمتش چیه... ولی ما هنوز داریم به تلاشمون ادامه میدیم. پرنده دلمون پر از شوق پروازه... مطمئنا تا موفقیت فاصله‌ای نیست....

۴۲۵. این بار هم باز خوشحال شدم!

همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونه‌ها رو اوکی کنه یا نه.

مسئول مورد نظر گفت همه اون خونه‌ها تحویل داده شدن به پرسنل بی‌خونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بی‌خونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکه‌س! برید دنبال اون.

و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شاید باید حتی تو شادی هم صبورتر باشم!) ولی واااقعا این یکی مثل رویا بود. مثل همون موقعیت فوق‌العاده‌ای که قرار بود به جای همه اون شکستها اتفاق بیوفته!

ولی خب، مسئول مورد نظر گفته اون شرکت تمام ساختمونایی که برای کارش ساخته رو خراب میکنه بعد میره! :(

(خل نیستن، مرض هم ندارن! :/ تیرآهنا و مصالحشو میفروشن)

حالا قرار بود تا دوازده و نیم - یک خبر قطعی رو بهمون بده... یک و بیست و نه دقیقه‌س و من جرات ندارم به همسر زنگ بزنم که بازم بشنوم که نشد....


خدا جون! با ما به از این باش که با خلق جهانی! ^__*

۴۲۴. امیدوارم تهش یه اتفاق خوب بیوفته...

وقتی تصمیم گرفتیم کارو گسترش بدیم نمیتونستیم انتظار داشته باشیم که همچنان با اره مویی چوبا رو ببریم. و اره برقی رو هم نمیشد تو آپارتمان روشن کرد! اینطوری شد که شروع کردیم دنبال جاهایی گشتیم که بتونیم توش اره برقی روشن کنیم!
یکی از دوستای همسر گفت فلان ساختمونی که قبلا عکاسی بود الان مدتهاست تعطیله. کلی خوشحال شدم و گفتم چقدرم خووووب. چون اون ساختمون خیییلی به خونمون نزدیک بود. اما وقتی با مسئول مربوطه صحبت کردیم گفت یکی که خونه نداشته اومده وسایلاشو گذاشته اونجا، و تا وقتی خونه بهش بدن وسایلاش همونجا میمونه. و اوشون امتیازش خیلی پایینه. و حالا حالاها بهش خونه نمیدن!
به سرعت رفتیم سراغ گزینه بعدی. میوه فروشی‌ای که نزدیک خونه‌مون بود و با افتتاح هایپر مارکت، تعطیل شده بود. هایپر مارکت برای خیلی از مغازه دارا اتفاق بدی بود! و ما مطمئن بودیم که میوه‌فروشی و سوپر مارکت دیگه تو شهرک به صرفه نیست. بنابراین اون مغازه دیگه خواهان نداره. پس میتونه مال ما باشه ^__^. اما وقتی پیگیری کردیم گفتن میخوان جاش فست‌فود بزنن! :/ حالا مغازه ساندویچ‌فروشی شهرک ان ساله که تعطیله‌ها! میخوان اینو فست‌فودی کنن! :/
یه مغازه شیشه‌بری تو پایگاه هوایی بود که تو مزایده اول کسی نگرفته بودش. خوشحال و خندان رفتیم پیش مسئولش. ولی بهمون گفت که اون مغازه رو نمیشه تغییر کاربری داد :( اما یه کارگاه نجاری توی همون پایگاه هوایی بود که اونو هم تو مزایده اول کسی نگرفته بود. یه ذره جاش پرت بود. ولی چیز خوبی بود. نفر قبلی هنوز وسایلشو توی مغازه‌هه گذاشته بود‌. دستگاه‌های بزرگ نجاری و ام‌دی‌اف. بهمون گفت هر کس بخواد مغازه‌ای رو بگیره باید وسایل نفر قبلو هم بخره! :/ البته چرت گفت و چنین قانونی نبودا... ولی مساله این بود که به نیرو دریایی نمیدادن اونجا رو. باید حتما هوایی میبودی!
تو همون روزای دو دو تا چارتا بود که ناو آمریکایی اومد نزدیک ایران و گند زد به اوضاع! روزای خر تو خر و سختی رو گذروندیم. روزای خیلی بدی رو...
تو همون روزای سخت، یکی از همکارای همسر آدرس یه خیاطی رو داد و گفت این خانمه از شوهرش جدا شده و دیگه مغازه رو نمیخواد! ما هم تند و تیز رفتیم پیش مسئولش! و ایشون فرمودن که این خانمه تازه اجاره‌شو داده! دوباره با همکار همسر صحبت کردیم، همسر همکارش زنگ زد به همین خانمه و خانمه گفت تا اول مهر تو مغازه میمونم و بعدش شااااید برم‌. اونم نه به دلیل طلاق! (طلاقو از کجاشون آورده بودن؟! :/) به دلیل درس و دانشگاه!
دوباره برگشتیم پایگه هوایی. تو مزایده دوم هم کسی اون کارگاه نجاری رو نگرفته بود. یه دوست هوایی پیدا کردیم و گفتیم تو بیا این مغازه رو بگیر به جای ما. اونم اوکی داد. منم خوشحال و خندان برنامه این هفته رو راه اندازی کارگاه در نظر گرفتم. حالا اون دوست زنگ زده که مزایده سومی هم وجود داره و دو هفته دیگه‌س و تا قبل اون مزایده اینو همینجوری به کسی نمیدن :( و دوباره نقطه سر خط.
و زمانی که همینطور داره میگذره. و درایی که قبل باز شدن بسته میشن...

+ زمان برامون خیلی پر اهمیته... چون اتفاقاتی تو آینده باید بیوفته که خارج از کنترله و به شدت تو همه‌چی موثره...

۴۲۳. بیا و دستمونو بگیر!


شجاعت یعنی اینکه بپذیری قرار نیست همه‌چی اونطوری که تو میخوای پیش بره.

باور یعنی اینکه بدونی تهش همونی میشه که میخوای.

میدونم!

شجاعتم نیاز به تلاش‌ه! باورم ولی بیسته بیسته!

این روزا روزای سختی‌ان...

همسر میگه شاید خدا میخواد یه چیزی بهمون یاد بده... میدونم خدا میخواد منو مجبور کنه صبورتر باشم! ولی خدای خوبم! زمان با ارزشی که تو بهمون هدیه کردی داره بی‌خود و بیهوده میگذره. داره هدر میره. داره تلف میشه... و تو این دنیا، چی "تجدید ناپذیرتر" از زمان؟!

هر روز یه دری رو برامون باز میکنی، ولی وقتی به یه قدمیش میرسیم شیش قفله‌ش میکنی! واقعا اینجوری میخوای بهم درس صبوری بدی؟ با ناامید کردن امیدواری‌هام؟؟

ولی من نمیخوام ناامید بشم خدا!

گفتی از من حرکت از تو برکت... من حرکت کردم. الوعده وفا!!

وعده ما یک خرداد بود! داری بد قول میشی خدا جون! حواست هست؟؟ ^__*

باز کن این زنجیرا رو از دست و پاهام! بذار بپرم! بذار آسونتر باشه همه‌چی. این همه همه‌چیو با هم سخت کردی... صبور نبودم، قبول! ولی دیگه نوبت روز آسونی شده... بازم الوعده وفا! 

۴۱۸. اگر رویاهایت را نسازی، افرادی تو را استخدام میکنند تا رویاهای آنها را بسازی.

+ هدف هر چی بزرگتر باشه تلاش بیشتری رو هم میطلبه.

+ همسر از قول جول اوستین میگه اگه از آینده خبر داشتیم دیگه ایمان معنایی نداشت، اینکه نمیدونی قراره چی بشه و ایمان داشته باشی ارزش داره...

+ دارم کتاب بنویس تا اتفاق بیوفتد رو میخونم. کتابی نیست که توصیه کنم بخونید! اینکه دقیقا این روزا رسیدم به اون بخش از کتاب که درمورد فردی حرف زد که روی شغل و آینده‌ش ریسک کرد تا به رویاهاش برسه، و این ریسک زندگیشو خیلی بهتر از قبل کرد، آیا فقط یه اتفاقه؟؟؟

+ و دارم کتاب اثر مرکب رو برای همسر میخونم!! این یکی کتابیه که توصیه میکنم همه بخونن. اینکه بازم دقیقا همین روزا رسیدم به بخشی که میگه همه ما به یه اندازه خوش‌شانسیم. فقط مهم اینه که وقتی شانس اتفاق میوفته از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، اینم اتفاقه؟!! 

+ باید یه تصمیم بزرگ بگیریم، یه تصمیم بزرگ سخت! و چقدر گرفتن تصمیمای بزرگ سخت کار سختیه!!

+ و به قولی، همه چی اون‌ور ترسه.

+ ترس هست، نمیشه که نباشه. اگه جلوش واستادی و تصمیم درستو گرفتی اون وقته که مَردی!

+ چهارشنبه اول خرداده... روزی که من بااااید در کارگاهمو باز کنم، لباس‌کار تنم کنم و بسم‌الله بگم.

+++ آیا کسی هست که از نزدیکانشون نجار باشن؟؟ یکی دو تا سوال کوچولو دارم!

+ من میتونم. همه چیز داره به بهترین نحو پیش میره! همه چی سر جای خودشه! من قوی‌ام! در حد یه چشم به هم زدن با موفقیت فاصله دارم... همه چی درست میشه... من اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم. تو بهترین موقعیت سوق‌الجیشی حتی :)


- این مذهبیون پر تلاشو که میبینم واقعا دلم میخواد یه چیزی رو ازشون بپرسم... تو ماه رمضون چیکار میکنید که راندمانتون نیاد پایین؟؟ من که از گشنگی دارم میمیرم! :/

۴۱۶. این لحظه‌ها، لحظه‌های سختی‌ان

همیشه اولین قدم سخت‌ترین قدمه. وقتی هزارتا چاله پیش پات ردیف شدن و مغزت هزارتا فکر داره که چجوری این چاله‌ها رو رد کنی. میری با هزار مکافات یه تیکه الوار پیدا میکنی واسه رد شدن از چاله پیش روت، میای میبینی ای دل غافل! چاله‌هه ریزش کرده و این الواری که پیدا کردی ردت نمیکنه! به هزار تا راه ممکن و غیر ممکن فکر میکنی! به پریدن! به پایین رفتن و بالا اومدن از چاله! هزار بار هر راهو بالا پایین میکنی و میگی این بهترین راهه... بعد صبح که بیدار میشی اولین فکری که به مغزت میاد بزرگترین ایراد راه انتخابی‌ته!!
اینا قصه این روزای منه! همه وجودم بال و پره، ولی وزنه گنده به پاهام بسته‌س! هر بار با پیدا کردن راه حل مشکل عین همون دختر بچه‌ای که اولین کفش تقی‌تقی قرمزشو خریده ذوق میکنم و بالا پایین میپرم لبام دو برابر پهنای صورتم کش میاد... ولی دقیقا فردای همون روز تمااام چاله‌های دنیا ردیف میشن جلوی راه حل طفلکی من... در واقع راه حلِ منِ طفلکی!
این روزا چقدر دلم یه همراه از جنس خودم میخواد! که مردا هر چی هم همراه، هر چی هم همدل، هر چی هم مهربون، بازم مردن! وقت تصمیم گیریا سکوت میکنن، حرفاشونو تو مغزشون واسه خودشون میزنن، حرفات تمرکزشونو به هم میزنه و افکارشون خط‌خطی میشه!
دلم یه همراهی میخواد که حرف بزنه حرف بزنه حرف بزنه حرف بزنم حرف بزنیم! این خونه ساکت برای این "منِ پر از هیجانِ پر از دلهره‌ی پر از حرف" زیادی کوچیکه!
ولی میدونی چیه؟ من اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم! این خط این نشون...

۴۱۴.

اصلا دلیل اینکه زمان اینقدر تند میگذره اینه که هی برسه به ماه رمضون بعدی!! چقد زود دوباره ماه رمضون شد! :'((

این روزا همسر همش عکسا و ایده‌های جالب رو دانلود میکنه. من همش کتابای فروش و کسب و کار میخونم. و هی دنبال تجهیزات لازم برای شروع کاریم... مغزم پر از شتاب برای شروعه، ولی چون وسایل برقی پر سر و صدا و جاگیر هستن دیگه نمیشه تو خونه کار کرد. و این پروسه "پیدا کردن جا برای کارگاه" عین یه سنگ گنده‌س که نمیدونم بگم افتاده جلو پامون یا بگم افتاده وسط مغز من! :/

این وسط هم که به هر کی میرسی یه خبر بد از گرونیای اخیر میده و کل روح و روانمونو مورد عنایت قرار میده ://

یه دلهره عجیب و غریبی تو دلمه. جو میگه طبیعیه. اما خودش اونقدر آرومه که من همش فک میکنم من غیر طبیعی‌ام! :)))

خدا کمکمون کنه... آمین

شاید اینجا نقطه عطف زندگی منه

۱. یه شیرازی دو تا خوراکی رو نباید جز تو شیراز، جای دیگه‌ای بخوره! فالوده و آش سبزی!


۲. برایان تریسی تو یکی از کتاباش گفته بود که ماشینتون رو به دانشکده کسب علم تبدیل کنید. کتابای صوتی و سخنرانی و ... گوش کنید. به نظرم فکر خوبیه، شمام استفاده کنید :)


۳. بی‌نهایت منتظرم برسم خونه و این یه عالمه فکری که تو سرم‌ه رو عملی کنم!


۴. چرا آدما معمولا متوجه رفتارای خودشون نیستن؟؟ آدمایی که هزارتا انتقاد از دیگران دارن و هر هزارتا رو توی رفتار و اخلاق خودشون میشه دید!! 


۵. هر وقت و هر جا بیش از حد فداکاری کنید، بقیه فک میکنن دارین وظیفه‌تونو انجام میدین! 


۶. عادت کردم به کنترل و مدیریت زمان... این سفر اجباری باعث شده به یه عالمه از کارام نرسم و همش حسرت ساعتایی رو بخورم که دارن میگذرن!


+ لازمه چندتا مهارت یاد بگیرم. میشه اگه اطلاعاتی در این موارد دارین باهام در میون بذارین؟

فروش

حسابداری

بازاریابی

تبلیغات

۴۱۲. فروشنده

رابرت کیوساکی توی کتاب "پدر پولدار، پدر فقیر"ش میگه من اسم اولین کتابمو گذاشتم "اگر میخواهید پولدار و شاد باشید به مدرسه نروید" . ناشر بهم پیشنهاد کرد که اسمشو بذارم "اقتصاد تحصیلات" ولی من گفتم اگه این اسمو بذارم اون وقت فقط دو جلد از این کتاب فروخته میشه، یکیشو خونواده‌م میخرن و یکیشو بهترین دوستم! اما با اسمی که خودم انتخاب کرده بودم این کتاب بارها و بارها چاپ شد و به فروش رسید! 

یه برند هست توی هرمزگان، به اسم "کلثوم کاملیا"!! از روز اولی که پا تو میناب و بندر گذاشتیم، این برند برای من جالب بود. اونقدر که بالاخره ما که هیچ وقت ترشی نمیخریدیم رفتیم ازشون دو تا شیشه ترشی خریدیم!


اینا رو گفتم که بگم درسته برند میتونه نشونگر خیلی چیزا باشه، اما مهم‌ترین نقشش برای فروشنده، بازاریابیه! جمله‌ای که همین رابرت کیوساکی به رمان‌نویسی که از یاد گرفتن فن فروشندگی اکراه داشت، گفت، اینه: "تو بهترین نویسنده‌ای، ولی من صاحب پر فروش‌ترین کتاب سال هستم"!

مطمئنم "مکانیکی برادران جعفری به جز اصغر" خیلی بیشتر از "مکانیکی استاد احمد" مشتری داره! حالا بذار مسخره‌ش هم بکنن! :)

البته اینا رو نگفتم که بگم میخوام هنوز روی اسم "حمیدرضا و عیال" پافشاری کنم، نه! هم اینکه همسر راضی نبود، هم اینکه منم هنوز اونقدر قوی نیستم که بعد این همه مخالفت هنوز دلم قرص باشه به انتخابم! :)))

اینا رو گفتم که بگم برای هر شغلی یه سری مهارتا لازمه. مثلا برای کاری که من میخوام شروع کنم بازاریابی و فروشندگی و حسابداری و مدیریت لازمه... که مهم‌ترینشون بازاریابی و تبلیغاته. که امیدوارم بتونم یاد بگیرمش...

۴۱۱. واتس یور آیدیا ۲

یعنی قشنگ زدین تو ذوقما! :))))) پوکوندین منو بدجنسا! :))))

خب حالا که حسابی برند انتخابی منو کوبیدین و منو پیش همسر ضایع کردین (:دی)، لااقل بیاین همفکری کنیم یه چی انتخاب کنیم. من همیطوری بی‌برند موندم زمانم داره میگذره! :)))

خودم یه چندتا پیشنهاد دارم. شمام پیشنهاد بدین. اگه هم پیشنهاد نداشتین رو پیشنهادای من و بقیه بحث کنیم که تهش من دست پر برم پی زندگیم! ^__^

اینایی که ستاره دارن رو بیشتر دوس دارم:

چوبیکا ... یا چوبیکار

چوبینا

چوبو * (شیرازی‌طور)

چوبکی*

چوبان

چوبک

چوبهار (تلفیق چوب چابهار)

چارچوب

سمی‌حمی **** (مخفف اسمامون. همسر اینو نمیدوسه :''((

چوبانا

چهل چوب (یعنی مثلا ما از چهل نوع چوب استفاده میکنیم! که دروغی بیش نیست! :))) اینجا فقط چوب روسی گیر میاد و ام‌دی‌اف)


خب همینا دیگه! حالا بیاین کمک ^__^

واتس یور آیدیا؟

استیو جابز و دوستش داشتن به سمت یه کنفرانسی میرفتن که برای اولین بار کامپیوتر خونگی رو معرفی کنن. دوستش گفت باید برند داشته باشیم. استیو جابز گفت سیب! رفیقش تعجب کرد. ولی استیو عقیده داشت که باید یه برند اونقدر ساده و دم دستی باشه که مردم خیلی سریع تو حافظه‌شون بمونه...

حالا منم دنبال برند میگردم! :دی

اولین بار وقتی میخواستیم به یکی از دوستاش کادو بدیم، پشت کادوعه نوشتیم "از طرف حمیدرضا و عیال"! و این دیگه شد عبارت ثابت ما روی هر کادویی که به هر کسی میدادیم... خیلی خیلی خوشم میاد از این عبارت! جو اما انگار خیلی موافق نیست! در واقع نه موافقت صد در صد میکنه و نه مخالفت صد در صد!!! و من فاکتورا و کاغذای تبلیغاتی و پیج اینستا و خلاصه همه‌چی رو بر اساس همین برند طراحی کردم! توی نظر من "حمیدرضا و عیال" یه عبارت فانتزی و بامزه و خوشکله! ولی اینکه جو براش دو دله منو هم به شک میندازه!

حالا میخوام بدونم نظر شما چیه؟؟


+ آدرس پیج اینستا :  HamidReza_and_wife

۴۰۹. یه اتفاقایی باید بیوفتن تا تجربه‌ش بعدا از اتفاقای بدتر جلوگیری کنه!

عنوان‌هام جدیدا چه طولانی شدن! :)))

آقااااا ... من یه سفارش گرفتم قبل عید، طرف ازم پرسید حدودا چند در میاد؟ منم یه نگاهی انداختم گفتم خب زیاد سخت نیست... حدودا ۶۰ تومن.

بعد الان چنان دهنم سرویس شد پای ساختنش که صد بار به خودم فحش دادم با این قیمت دادن!! :/ البته اینکه یه کار خیلی ساده‌تر رو تو حافظیه زده بود صد و خورده‌ای هم بی تاثیر نبوداا ... ولی انصافا ساختنش خیلی برام سخت بود. یه جاهایی جو میگفت بهش بگو نشده. گفتم دلم نمیاد، آخه گفته به عنوان کادوی روز مرد اینو واسه همسرش سفارش داده!

خلاصه که تهش حداقل این تجربه رو واسم داشت که در آینده فقط چیزایی رو که تجربه ساختنشو دارم سفارش بگیرم، یا حداقل قبل تموم شدن کار قیمت ندم!

۴۰۷. کلمات قدرت دارن، مثبتاشون باعث اتفاقای مثبت میشن.

مساله اینجاست که راه رسیدن به هیچی صاف و هموار نیست! همیشه یه عالمه دست‌انداز و سرعت گیر و چاله چوله سر راهه. ولی اونی که مهمه انگیزه و تلاشه.

افکارم برای کارمون هی داره جمع و جورتر و حساب شده‌تر میشه. هر چند این وسط یه عالمه طرح آماده کرده بودم که فهمیدیم به درد تولید نمیخوره! عوضش انتخابای بهتری داریم. و هر چند هر بار یه طوری میشه که یه کم کارا عقب میوفته، ولی همه اینا حتما دلیلی داره که ما فعلا نمیدونیم.

پر از شور و شوق و انگیزه‌ام این روزا!! به قول لافکادیو من تو چیزای کوچیک خوشبختی رو میبینم!! شاید واسه همینه که با خوندن دو تا کتاب انگیزشی عین پاپ‌کورن تو تابه شدم و میخوام جهانو کن‌فیکون کنم! :)))

در حالیکه هنوز حتی یه سرکلیدی هم برای فروش آماده نکردیم، نشستم یه وبلاگ و یه پیج اینستا ساختم واسه تولیداتمون!! و حتتتتی یه فاکتور طراحی کردم! :))))) میدونم دیوونه‌ام ^__^  ولی باور کنید تا روزی که اولین نمایشگاهمونو بزنیم فاصله‌ای نیست :) مامیتونیم :) دعامون کنید ^__^

۴۰۶.

۱. نمایشگاه

این روزا فکر و ذکرم شده نمایشگاه. از انتخاب محصول بگیر تا اینکه کارت‌خوان از کجا گیر بیاریم! :/ میخوایم هر جوری شده تا نمایشگاه بعدی کلی کار آماده کنیم تا بتونیم یه غرفه بگیرم! دعا کنید برامون.


۲. رمان آرزوهای بزرگ / چالز دیکنز

فقط یه کلمه میتونه توصیفش کنه: "مزخرف"!!


۳. جمع بندی مدیریت زمان

در وهله اول یه هدف رو مشخص کنید. مثلا میخواید پولدار بشید!! مهمه که دقیقا مشخص کنید چقدر پول مد نظرتونه. مثلا مینویسید تا ۵ سال دیگه میخوام درآمدم ماهی فلان قدر باشه یا تا ۱۰ سال آینده تو فلان منطقه یه خونه بخرم و...

اهداف رو که مشخص کردید لازمه هر روز مرورش کنید تا ذهنتون آماده بشه برای تلاش. اون‌وقت هر فرصتی رو بهتر از قبل به دست میارید! (مثلا من تا حالا هزار بار نمایشگاه‌های مختلف رو دیده بودم و حتی بارها از نمایشگاه‌های ته دنیا خرید کرده بودم. اما الان که هدف پیدا کردم یهو زد به سرم که لازم نیست حتما مغازه داشته باشم، میشه غرفه گرفت!)

بعد از اینکه هدف اصلی مشخص شد، اونو به اهداف کوچیکتری تقسیم میکنید و اهداف سالانه و ماهانه و هفتگی و روزانه رو به وجود میارید. (بستگی به نوع اهداف داره. مثلا من روزانه و هفتگی و شش ماهه مشخص کردم، جو کارای شغلشو هفتگی و روزانه مشخص کرده و کارای خونه رو فقط هفتگی. اما هدف اصلی حتما باید باشه)

وقتی برنامه‌ریزی میکنید چند تا اتفاق خوب میوفته. اول اینکه از وقتتون بهترین استفاده رو میکنید. من که روزای اول اصلا باورم نمیشد به این همه کار میرسم!  دوم اینکه دقیقا تو مسیر هدف قدم برمیدارید. مثلا وقتی هدفتون سلامت جسمی و تناسب اندام باشه نمیرید فست‌فود بخورید! سوم اینکه کاراتون رو منطقی انجام میدید نه احساسی!! مثلا من اتو کردن اصلا خوشم نمیاد! ولی وقتی جزو برنامه روزانه قرار میگیره بدو بدو میرم انجامش میدم که از لیست کارام خط بخوره!!

بعد از تموم شدن زمان هر لیست، (برای لیستای روزانه، شب و برای لیستای هفتگی بعد از تموم شدن هفتمین روز - لازم نیست از شنبه شروع کنید! من خودم از پنجشنبه شروع کردم!!) به خودتون نمره بدید. و دلایل موفقیت یا عدم موفیتتونو بنویسید.


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan