در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

خدا جون حواست بهمون هست؟؟

یه روزی با انزجار از یکی از دوستامون انتقاد میکرد که چرا عکس عقدشو گذاشته فیسبوک، در حالی که پسرای کلاسش هم فرندش هستن و آستین و یقه ش هم بازه. ...
امروز عکساشو میذاره اینستا، پسرای کلاسشم فالورش هستن .... آستین و یقه ش که بازه هیچ، دامنش هم خیلی کوتاهه!!!!


نامرده!!

مکالمه من و آبجی کوچیکه:

- خیلی به هم وابسته شدیم، خوب نیست!!!

+ خوب تو اصلا ازدواج نکن تا همیشه پیش هم بمونیم!

- یعنی تو هم ازدواج نمیکنی؟

+ حالا شاید تا اون موقع با هم بد شده بودیم!!!!!

- :|


ماندالا

اون دو هفته ای که خونه دایی جان بودیم، از بی کاری رو آوردم به کاری که همیشه دلم میخواست انجام بدم، یعنی نقاشی!
مخصوصا که تازه با "ماندالا"* هم آشنا شده بودم و کلی بهش علاقمند شدم ^___^
اینو همین امروز تموم کردم:


ماندالا



* ماندالا: یه سبک نقاشی

 

"به کجا چنین شتابان؟" ... "به هر آن کجا که باشد به از این سرا، سرایم!"

تو این مدت، همه اتفاقای خیلی خیلی معمولی زندگیم طوری زمانبندی شدن که اوضاع زندگی ما غیر معمولی شد!!!

مثلا همین ماه رمضون!! دقیقا افتاده بود یه جایی که قبلش کسی اسباب کشی نمیکرد و بعدشم واسه اسباب کشی دیر بود!

اصن همین ماه رمضون باعث شد ما عوض کوبیدن خونه، به تعمیرش اکتفا کنیم!!! ... امممم خب حالا همشم که این نبود، ولی خیلی نقش داشت!

یا مثلا امتحانای بچه ها... که باعث شد مستاجر قبلی خونه رو دیر تخلیه کنه و از اونور کار تعمیر خونه طول بکشه و ما آواره باشیم!!!

یا حتی عروسی خواهر زنداییم!! خب این همه وقت! دقیقا باید زمانی باشه که ما میخوایم بریم خونه داییم بمونیم و همش عذاب وجدان بگیریم که نکنه به خاطر ما مجبور بشن سفرشونو عقب بندازن؟؟!

بعد وسط این همه معمولیای غیر معمولی، دانشگاه شیراز باید کلاسای نرم افزار بذاره و من چقدر دلم بخواد که تو کلاسای تری دی پیشرفته ش شرکت کنم!!! که خب نمیشد دیگه!

یا حتی به رحمت خدا رفتن پدربزرگ همون زنعمویی که همه مراسمای مامان بزرگ مامانم رو شرکت کرده بود!

و یا حتی تولد آبجی کوچیکه!!! که حتی نشد براش کادو بگیریم!! و فقط به یه تبریک اکتفا کردیم تا حالا بعدا وقت بشه و بریم بیرون!


بعد وسط همه اتفاقای بی موقع، دوستای دوره دبیرستان من تصمیم گرفتن برنامه بیرون رفتن بذارن!! هر چند مامان خانوم عقیده داشت وسط این هیری ویری بهتره من نرم، ولی واقعا دلم برای دوستایی که 7 سال بود که ندیده بودمشون خیلی تنگ شده بود! وسط این همه چخش و پلایی اتفاق خوبی بود :)


در رابطه با عنوان! سه تا از هم کلاسیام رفته بودن! دوتاشون آمریکا و یکی اتریش، چهارتا تا دیگه هم دارن کاراشونو انجام میدن که برن. البته از بقیه ای که نیومدن خبر ندارم. یکی از اونایی که داشت تلاش میکرد واسه رفتن به من میگفت تو هم کاراتو بکن و برو!! گفتم بابای من دانشگاهو به زور گذاشت برم یه شهر دیگه! گفت بابای منم زیر بار نمیرفت، اما وقتی دید ارشدمو از شریف گرفتم و بی کارم و دارم افسرده میشم کنار اومد!!! ( خب متاسفانه من ارشد شریف ندارم! :دی)

کلا من سه ساعت خونه نبودم، وقتی برگشتم آبجی کوچیکه کلی گریه کرده بود!!! فک کن یه کشور دیگه!!! حتی اگه میشد، بازم بدون خانواده خوب نبود!!!

 

138

انگار خونه جدید طلسم شده!!!!

بعد دو هفته هنوز زندگیمون روی روال عادی نیافتاده!!!

از اونجایی که مجبور بودیم خونه قبلی رو زود تخلیه کنیم و اسبابا رو آوردیم تو همین خونه، دو تا از اتاقا رو مجبور شدیم خودمون رنگ کنیم. (یاد بق بقو افتادم :دی) و از اونجایی که بنای محترم خیلی خیلی خوش سلیقه تشریف داشت قرنیزای قدیمی رو گذاشته بود بمونه، و برای دیوارای جدید قرنیز جدید گذاشته بود، قدیمیا سیاه و جدیدا کرمی کم رنگ بودن!!! :/ خلاصه نشستم قرنیزا رو هم رنگ کردم!

در کمدا رو هم رنگ کردم تا هم رنگ در اتاقا بشه... قفسه کمدا هم که فک کنم از سی سال پیش تا حالا یه گرد گیری هم نشده بود!!! اونا رو هم رنگ کردم تا دلم بشینه تو کمد وسیله بذارم!!

هنوز یه عالمه کار دیگه هم مونده...

یکی از مهم تریناش اینه که پریز اتاق من وصل نشده و از اونجایی که من کلا عادت ندارم تو لپتاپم باتری بذارم، این قضیه برام مساوی شده با استفاده نکردن از لپ تاپ!!! :/


+ واقعا جاتون خیلی خالیه!!! نیروی کمکی لازم داریم!!! ^___^


اتاق این خونه از اتاق قبلیم بزرگتره، کمدش تقریبا سه برابر کمد قبلیه، و حتی یه قفسه هم به وسایلم اضافه شده، اما بازم احساس میکنم تو اتاق قبلی خیلی راحت تر وسایلمو جا داده بودم!!! اصن اونجا یه چیز دیگه بود!!


137

آخر هفته اسباب کشی داریم... حس خوبی ندارم! این خونه رو دوس داشتم :(

اونقدر که معلوم نبود کی قراره بریم بعضی از وسایل رو بیشتر از یه ماهه که جمع کردیم و من دارم فک میکنم که چقدر بهتر بود اگه همچین وسایلی رو اصلا نداشتیم!!! اما میدونم که شهامت دور ریختنشونو ندارم و بازم باید یه حجم زیادی از فضای خونه رو با وسایلی که میشه ماهها بدون اونا زندگی کرد، پرکنیم!!



مشکل کجاست؟!!

یه زمانی منجمای ایرانی، از روی ستاره ها تولد حضرت عیسی رو پیش بینی کردن و حتی برای دیدنش رفتن اورشلیم...
حالا بعد 2000 سال حتی توانایی پیش بینی عید فطرو ندارن!
مشکل از منجماس یا...
روزه تو عید فطر حرومه...کی میدونه تا حالا چند تا عید فطر روزه بودیم!


135

1. دلم واسه سعید معروفِ بی ریش تنگ شده!!!!!!


2. یه جوری تو سریال برادر همه عاشقن، که احساس سیب زمینی بودن میکنم! :/


3. به خاطر عشق وافر آبجی کوچیکه به "ارشا اقدسی"! مجبور شدیم بشینیم فیلم شهر موشها 2 رو ببینیم!!! میگفتن بده، ولی به نظر من خوب بود. مخصوصا بچه کپل! :)



134

در راستای پست جزوه از وبلاگ آقا گل، یه خاطره ای یادم اومد...


ترم یک بودیم... تو دانشگاه ما به ترم یکیا میگفتن بوقی!!!

یه درسی داشتیم که دو تا سکشن داشت، جلسه قبل از میان ترم استاد گفت جزوه اون یکی سکشن رو هم بخونید شاید اونجا یه چیزایی گفته باشم که اینجا یادم رفته باشه...

از اون سکشن من فقط سه چهار تا از پسرا رو میشناختم، که از قضا یکی از همونا اومد به من گفت که جزوه تو بده و اینا... منم جزوه رو دادم و گفتم شما هم جزوه تونو بدین. گفت حالا همراهم نیست، میارم براتون.

خلاصه اونا جزوه منو کپی گرفتن و یه کپی هم از یه جزوه که توی یه سررسید نوشته شده بود واسه من آوردن.

شب توی خوابگاه با بچه ها نشستیم جزوه رو بخونیم... قیافه همه مون اینطوری بود: o_O

واقعا تلاش همگانی میخواست فهمیدن جزوهه!!! خطش خوب بود.... ولی خیییلی بی سواد بود طرف!!

"در سموم کشاورزی" رو نوشته بود "درس عمومی کشاورزی" !!!!

"تعرق" رو نوشته بود " تارق"!!!

و یه عالمه غلط دیگه!!

خلاصه هر کی هر غلطی پیدا میکرد زیرش خط میکشید و درستشو بالاش مینوشت و زیر هر صفحه هم "فرزندم دقت کن" و این جور چیزا...

فرداش، بعد یکی از کلاسا، یکی از پسرای سکشن خودمون اومد گفت خانم فلانی، جزوه اون سکشنو بدید ما هم کپی بگیریم، توی سررسید بوده دوباره کپی گرفتنش سخته!

منم که قلب رئوفم تپندهههههه دست کردم تو کیفم جزوه رو درآوردم دادم دستش!!!!!

اصلا هم یادم نبود توش چیا نوشته بودیم!!!!!
:|


بعد امتحان همون پسری که جزوه رو داده بود اومد گفت اون جزوه من نبود مال دوستم بود!!! املاش ضعیفه ولی درسش خوبه!!!! :/


میشد بنویسه خاکستری مثلا!

آبجی کوچیکه تو بازی اسم فامیل، رنگ با خ نوشته خوکی!!!!!

میگه چطو فیلی داریم!!!! :/

دیگه تا آخر بازی ما با رنگهای جدیدی مث ماری، گاوی و.... آشنا شدیم!!!


نگا کرد دید همه جا تاریکه!

دیشب:

آبجی کوچیکه: منو هر طوری که شده واسه سحر بیدار کن آجی!!!


سحر:

- آجی پاشو!

- ساعت چنده!

- نمیدونم!!!

- میخوای منو نصف شب پاشونی؟!!!

:|


131

خدایا تو را در محبوب ترین چیزها نزدت که یگانه پرستی ست اطاعت نمودم
و تو را در مبغوض ترین چیزها که کفر است نافرمانی نکردم
پس آنچه از گناهان بین این دو است بر من بیامرز....
.....
بر محمد و خاندانش درود فرست
و برای من در کارم گشایش و راه نجاتی قرار ده
و از جهاتی که گمان میبرم یا گمان نمیبرم مرا روزی ده
همانا تو هر که را بخواهی بی حساب روزی میدهی


بخشی از دعای سریع الاجابه



:////

سریال برادر سوال پیامکی داده " حاج کاظم چگونه به تولید ملی کمک میکند؟ 1. خرید از شالیکار 2. فروش برنج خارجی "

یعنی جواب چی میتونه باشه؟!! به نظر میاد 2 باشه، نه؟! :/



از اون آدمای ضد حال!

بعضی از آدما هستن که خیلی خاطراتشونو باحال تعریف میکنن ...

اونقدری که از خنده حس میکنی روده هات دارن پاره میشن!!!!!

بعد یه وقتایی که خاطره های خفنشونو میگن تو نیستی که بشنوی....

بعد میری بهشون میگی خاطره ای که فلان موقع تعریف کردی رو واسه منم میگی؟؟!!

بعد طرف طفره میره...

حالا شکسته نفسی میکنه یا ناز نمیدونم...

دقیقا تو این لحظه گروه دوم وارد صحنه میشن...

یعنی اون آدمایی که بسیار بی نمک هستن و احتمالا عقده بامزگی هم دارن!!!!

و زودی میگن خب من برات تعریف میکنم!!!!!

بعد رسما گند میزنن به خاطره مذکور و از خوشمزگی بی اندازه خودشون هم هی خنده شون میگیره!!!!

اگه با گروه دوم برخورد داشتین...

و اگه فکر خاصی درموردشون میکنید....

احتمالا همون فکریه که من دیشب حدود ساعت ده داشتم!!!!!! :/


+ من خودم جزء افرادیم که نمیتونم خوب خاطره تعریف کنم ، اما خدا رو شکر به اون درجه از ... نرسیدم که جزء گروه دوم باشم!!!

+ دلم میخواد یه پینوشت دیگه هم بنویسم!!!

+ اما نمیدونم چی!!!! :|


128

آبجی کوچیکه روزه کله گنجیشکی گرفته ...

بهش میگم خدا تو ماه رمضون دعای روزه دارا رو برآورده میکنه....

دعاهای خوب بکن.

رفته دعا کرده من دو تا پسر گیرم بیاد اسماشونو هم بذارم ارشا و ارشیا :///

یعنی قراره گندم مقدس بشم؟!!!!! ://


سر سفره سحر و افطار، وسط اون دعاهای خوشکلتون .... منو یادتون نره ها 🌷❤



127

وقتی همون لحظه ای که حس میکنی بی هدفی داره دیوونه ت میکنه...

همون موقعی که حوصله هیچی رو نداری...

یه دفعه یکی بیاد بگه فلانی داره کار کناف میکنه و هر بار کلی پول بابت تری دی مکس میده!

تو بیا واسش ارزونتر انجام بده تا هم به نفع اون بشه و هم خودت یه درآمدی داشته باشی....

میشینی پای تمرین و تمام سعیت رو میکنی که اشکالاتتو رفع کنی تا حد ممکن....

یهو طرف میگه خواهر زنم مجانی همین کارو واسمون انجام میده!!!!

اینکه چطور ایشون یه دفعه فهمیده خواهر زنش تری دی بلده....

اینکه هیشکی یه شبه تری دی کار نمیشه...

اینکه این خواهر زن که داره کلی کار میکنه تا هزینه دانشگاهشو در بیاره چطور یه دفعه میاد میگه من حاضرم رایگان کار کنم برات....

حتی اینکه شاید این حرفو زده فقط واسه اینکه اگه احیانا کاری دست من داد کلی کمتر پول بده و منت هم بذاره حتی...

هیچ کدوم مهم نیست!!!!

چون دلم برای زندگی تنگ شده بود!!!

برای هدف داشتن!!

برای اینکه دلیل داشته باشم واسه زودتر بیدار شدن!!!

امیدوارم این اتفاق منو واسه یاد گرفتن سرد نکنه!!



+ برای اولین بار سایتی رو دیدم که برای خریداراش احترام قائل بود!! از اینجا یه فایل خریدم... فایل بهم ایمیل شد اما هر کار کردم دانلود نشد... یه پیغام گذاشتم که موفق نشدم دان کنم و... بنده خدا چهل تا راه رو انتخاب کرد تا فایلو به دستم برسونه!!! آخرشم برام فرستاد تو تلگرام!!!! دمش گرم!


هشدار!

1. آدامس تریدنت نخرین!!! مث اینکه یه سری مشکلات داره!!! اونقدر که روی بسته بندیش نوشته برای فروش تو آمریکا نیست!!!!

(لااقل اونقدر مرام دارن که وقتی یه چیزی میسازن که برای سلامتی بده به هم وطنای خودشون نمیفروشن!!!)

عکس رو خودم از آدامسی که آبجی کوچیکه خریده بود گرفتم!!! کلی حسرت خورد که زودتر همه رو نخورده!!!! :/

آدامس



2. این چند روز همش داشتیم دنبال خونه میگشتیم... با هزار مکافات یه خونه مناسب پیدا کردیم، که اونم فردای قولنامه صابخونه دبه کرد!!! :/ حالا دوباره از فردا همون آش و همون کاسه س! ما هم هی وسایلو جمع میکنیم، بعد رفتن عقب میافته یه چیزی لازم میشه دوباره مجبوریم کارتنا رو باز کنیم!!!! :/


3. از همه دوستایی که این مدت لطف کردن و از دلیل غیبتم پرسیدن هم ممنونم


4. دلم واسه اینجا تنگ شده بود!! خدا کنه زودی خونه پیدا کنیم و از این بلاتکلیفی در بیایم!


5. گویا گزینه 1 شایعه بوده!!



125

آبجی کوچیکه کتاب علومشو داده آقای پدر ازش درس بپرسه؛
آقای پدر: به پرندگانی که پرواز میکنند چه میگویند؟!
آبجی کوچیکه: پرنده!
آقای پدر: آفرین دخترم!!
من: http://goli88.persiangig.com/image/Smilies/icon_neutral.gif


+ یه بار یه دوستی به من گفت که اینجا "رسانه متخصصان و اهل قلم" ه و نباید شکلک بذاری!!!!! ولی این بار دلم میخواست شکلک بذارم!!! هرچند شکلکا هم نتونستن اون پیامی که من میخوامو داشته باشن!!!


دوس داشتم شمام بخونید

جناب امید یه سربرگ داره تو وبلاگش به اسم

الهی و ربی من لی غیرک

تو این بخش گاهی دعای خوشکلی میذاره...

من از این دعا خیلی خوشم اومد:


یه بخشی توی دعای کمیل داریم که میگه

    

خدایا

بر فرض که منو انداختی توی آتش و من هم آتش را تحمل کردم

من سوختم و سوختم و از این سوختن گلایه ای نکردم


اون همه مهربونی و بخشندگی که من ازت انتظار داشتم

چشم امید به رحمن و رحیم بودنت بسته بودم

اونو چکارش میکنی ؟!!!!؟


www.lamsebose.blog.ir

123

از سری نصایح آقای پدر به آبجی کوچیکه: 

هر کی بی تفاوت باشه همه نمره هاش بد میشه،

آدم باید همیشه تفاوت داشته باشه !!!! 


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan