- پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱ , ۱۳:۰۴
جریان پست رو یادتونه؟
تا اونجا براتون گفتم که کارمند بازرسی پست بوشهر گفت نهایتش اینه که پنلشو میبندیم...
خب بعد چند روز حمیدرضا رفت بسته پست کرد و این آقا دوباره به ازای هر بسته دو هزار تومن گرفت!
به محض اینکه کد رهگیری به دستم رسید دوباره تو سامانه پست شکایت ثبت کردم و عکس پرینتی که متصدی پست پایگاه گرفته بود رو برای کارمند بازرسی پست بوشهر فرستادم. و گفتم دوباره پول گرفته.
گویا بازرسه زنگ زده بود به متصدیه، متصدیه هم شکش برده بود به حمیدرضا و زنگ زد به شماره فرستنده روی جعبه. به حمیدرضا گفت شما هی شکایت میکنید؟ حمیدرضا هم گفته بود آره! گفته بود واسه دو تومن شکایت کردی؟! گفته بود من شاید بخوام در ماه 100 تا بسته بفرستم. خب میشه 200 تومن! متصدیه گفته بود دیگه ازت بسته تحویل نمیگیرم! ببر تو شهر پست کن!
خب من در کسری از ثانیه این جمله رو برای آقای بازرس فرستادم و گفتم این میگه ازت بسته نمیگیرم. آقای بازرس زنگ زد و گفت غلط کرده وظیفه شه بگیره. شما هم بیا بازرسی شکایتتو کتبا ثبت کن.
ما هم فرداش رفتیم که شکایت ثبت کنیم که طبق معمول این مدت حمیدرضا فراخونده شد و مجبور شدیم برگردیم! (بوشهریا اگه کسی اینجاست، میدون ساعت همون میدون قدسه؟؟ و سازمان حج و زیاره دقیقا کجاست؟؟ یعنی اسمش تو نقشه چیه؟؟ یا اصن اگه میدونید پست مرکزی دقیقا کجاست ممنون میشم بهم بگین) دقیقا به خاطر ندونستن اسمای عامه نتونستیم زود خودمونو برسونیم...
خلاصه که من امروز دوباره رفتم بسته پست کنم! صدای قلبمو میشنیدم که چطور با هیجان میتپه!! اولش یه کم منو علاف کرد و نفراتی که بعد من اومده بودنو راه انداخت. بعد که بسته ها رو وزن کرد و وارد سیستم کرد گفت خانم فلانی، من دوباره این دو تومنو از شما میگیرم!! ولی جون خودت نرو باز شکایت کن برا دو تومن!
اولش سکوت کردم. ولی باز روی ناچیز بودن دو تومن تاکید کرد. بهش گفتم شما دو سال پیش یه کارتن دو هزار تومنی رو به ما فروختین ده هزار تومن!! گفتم به تعداد دفعاتی که پول اضافی بگیری من شکایت میکنم!
گفت این شکایتا به جایی نمیرسه که. من رفتم پست بوشهرو توجیه کردم!
اینجا من یه کم حس کردم ممکنه راست بگه! چون من دیگه پیگیری نکرده بودم که نتیجه چی شد. ولی گفتم اوکی بازرسی به من بگه حق با شماست، من دیگه شکایت نمیکنم. تا الان که همش گفتن حق با شما نیست.
گفت تو زنگ میزنی تهران. من بوشهرو قانع کردم. گفتم من تو سامانه شکایت ثبت میکنم ولی زنگ میزنم بازرسی بوشهر!
گفت خب از دفعه بعد میگم سیستمم قطعه و بسته تو نمیفرستم! گفتم شما همین الان بگو سیستمم قطعه! گفت هیچ کاری نمیتونی بکنی وقتی سیستمم قطع باشه! گفتم شما بگو سیستمم قطعه بعد ببین من چیکار میتونم بکنم!! در ضمن من این جمله تونم حتما به بازرس پست میگم، همونطوری که وقتی به همسرم گفتی دیگه بسته نیار، بهشون گفتم!
توجهمو جلب کرد به قیمت روی برچسب و قیمت پرینت شده. خب قیمت پرینت شده بیشتر بود. گفت این مالیاته که از شما نمیگیرن از من میگیرن!(1) گفتم اولا که تو برگه پرینت شده ست و من دارم پرداخت میکنم! در ثانی (دستمو گذاشتم روی ردیف مالیات و گفتم) اینم مالیات!!
گفت این دو تومن نه منو گدا میکنه نه تو رو شاه! گفتم یه ضرب المثلی هست درمورد تخم مرغ، که اتفاقا الان قیمت تخم مرغ دو تومنه!!
تهشم کیفمو برداشتم و گفتم اگه همه مث من پیگیر بودن الان وضع مملکت این نبود!!!
تا از مرکز پست بیرون اومدم، زنگ زدم به کارمند بازرسی. اونقدددر بهش زنگ زدم که دیگه تا اسممو میگم میشناسه! گفت چرا نیومدی شکایت ثبت کنی؟ گفتم شوهرمو فرستادن ماموریت نشد که بیام. بعد تا اومدم بگم امروز چی شد، گفت وایسا بزنم اسپیکر رییسمون بشنوه چی میگی. خلاصه جربانو براش تعریف کردم. گفت هررر زمان که گفت سیستمم قطعه زنگ بزن به من. گفت به شدت پیگیر این شکایت هستن و گفت اصلا نگران هیچی نباشم! :)
البته تهشم باز گفت که نهایتا پنلشو قطع میکنیم!! ولی بازم دمشون گرم که رسیدگی میکنن!
البته خب منم واقعا کوتاه بیا نبودم خب.
خلاصه که اوففففف :)))
(1) من یه چیزی رو متوجه نمیشم! این مالیات مگه برای کسایی که درآمد دارن نیست؟؟؟ پس چرا همیشه مشتری پرداختش میکنه؟؟ یعنی الان من که تو سامانه مالیات ثبت نام کردم (به خاطر پنل پرداخت سایت و به خاطر دستگاه پوز) باید این مالیاتو از مشتری بگیرم؟؟؟ یا این مالیات بر درآمد منه؟؟؟
+ آیا اگه صدای متصدی پست رو ضبط کنم جرمه؟؟؟
- چهارشنبه ۴ اسفند ۰۰ , ۱۲:۴۵
متصدی پست شهرک دریایی بوشهر، سالهاست داره بابت هر ارسال هزینه بیشتری میگیره و قیمت کارتنهاش هم دو تا سه برابر قیمت مصوب پست هستش...
و سالهاست هیچ کس بهش نگفته چرا!!!!
یعنی گفتنا... ولی مثلا گفته اگه کارتن ارزون میخوای برو پست شهر! یا این هزینه اضافی به خاطر این برچسبیه که داریم میچسبونیم!!!! (برچسب آدرس و اینا) و گویا قانع شدن همه!!!
یکی دو بار اول اعتراض کردم. همین جوابای پرت و پلا رو داد! گفتم من اولین بارم نیست دارم بسته پست میکنما! گفت به هر حال اینجا اینجوریه!
دیگه اعتراض نکردم، رفتم سامانه پست شکایت ثبت کردم! هر ارسال = یک شکایت!!!
هر بار هم از پست مرکزی بهم زنگ زدن و گفتن پیگیری میکنیم... و باز اوضاع همون بود... منم به ثبت شکایتام ادامه میدادم. هر چند هر بار یه فرد ثابت پیگیر بود که حتی شماره شو هم بهم داده بود که مستقیما به خودش زنگ بزنم. اما من شکایت ثبت میکردم که باقی بمونه شکایتام.
نمیدونم این آدم به چی و به کی وصل بود که پیگیریای مسئول پست بوشهر به جایی نمیرسید!
امروز که اون آقا باز بهم زنگ زد گفت اگه اصلاح نشه پنلشو میبندیم!
یه لحظه دو دل شدم...
ورود به شهرک نظامی برای عموم آزاد نیست. که این باعث میشه که ما هیچ "تحویل درب منزل"ی نداشته باشیم. نه از پست و تیپاکس، نه از دیجی کالا و...
و خب یه کم از مرکز شهر دوریم. و تو خیابون جلو در ورودی انگار همیشه مسابقه اتومبیل رانیه!!! تنددددد میرنااااا! :/
اگه پنل این آقا بسته بشه، من و خیلیای دیگه به دردسر میوفتیم!
اگه بسته نشه، یه تخم مرغ دزد دیگه فرصت پیدا میکنه شتر دزد بشه!
دو راهی سختیه!!
اما یه چیزی ته دلم میگه که اگه واقعا دلم میخواد تو کشوری زندگی کنم که صاحاب داشته باشه، نباید همچین جایی جا بزنم! بالاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...
شاید اگه تو همه این سالایی که این آقا به شغل شریف دزدی مشغول بود، یه نفر پیدا شده بود که پیگیری کنه الان مشکل حل شده بود...
خب پس بذار این یه نفر من باشم!
تهش پنلشو میبندن دیگه!
مگه ته دنیا که تو شهرک باجه پست نداشتیم مردیم؟!!
- شنبه ۲۳ بهمن ۰۰ , ۱۳:۱۱
- يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰ , ۱۹:۴۶
من اخبار گوش نمیکنم. این باعث میشه از یه عالمه از تلخیا و حال بد دور بمونم. شاید به نظر بیاد شبیه همون کبکی هستم که سرشو کرده زیر برف! :))) ولی خب وقتی روی برف همه چی خاکستری و سیاهه بیا سرمونو ببریم زیر برف اصن!
میگفتم... من اخبار گوش نمیکنم. و خب تقریبا داشت یادم میرفت که قراره طرح کثیفی به اسم صیانت از حقوق کاربر (شما بخون صیانت از آبروی فلان!!!) اجرا بشه. واسه خودم فک میکردم بالاخره مسئولین خون به مغزشون رسیده و تصمیم گرفتن پاشونو از گلوی ملت بردارن... ولی خب زهی خیال باطل!! چند روز پیش دوست حمیدرضا گفت که این طرح داره رای میاره... چرا رای نیاره آخه؟؟ یک به یک رای دهنده ها همون آدمای کثیفی هستن که میترسن از کنار رفتن ماسکشون و...
بگذریم... میگفتم!
تا چند روز پیش که داشتیم آماده میشدیم دوباره تولیدمونو استارت بزنیم، با دیدن تغییر قیمتا کرک و پرمون ریخت. با خودم گفتم چی میشد تو یه کشوری زندگی میکردیم که این همه افزایش قیمتای سرسام آور رو نمیدیدیم؟ چی میشد حداقل قیمتا برای یکی دو سال ثابت بودن و بعدشم نهایتا یه کوچولو تغییر میکردن؟
اما حالا میگم چی میشد تو کشوری زندگی میکردیم که یه ذره برای حقوق انسانی مردمش ارزش قائل میشد؟ چی میشد این همه دزد رو مسئول ریز و درشت مملکت نکرده بودیم؟؟؟ چی میشد که چهل سال پیش...
بگذریم اصلا... میگفتم!
وقتی شنیدم تیر اون طرح لعنتی داره با سرعت به سمت بادکنک آرزوهامون میاد، دوباره دست به دامن سایت شدم!! بعد میدونی؟ حتی مطمئن نیستم همین سایت هم با این وضع نت ملی بتونه درست کار کنه! ... اما مساله دیگه تغییرات قیمت پلاگینا و دوره ها و... ست. یه پلاگینی رو تو شهریور یادداشت کرده بودم که بگیرم. قیمتش 44 تومن بود. امروز خریدمش 160 تومن! هر چند که این تغییر قیمتا تو ابزارا خیلی پر رنگتره! مثلا یه ورق پلای وود (یه نوع چوب) دقیقا قبل شروع قرنطینه دو سال پیش 300 تومن بود. امروز یه میلیون و 500 تومنه! #دستاوردهای_انقلاب_اسلامی!
خلاصه که... امیدوارم خدا رحم کنه به مردم ایران... اگه هنوز داره نگامون میکنه!
+ چقد من برام مهم نبود که رفتیم جام جهانی! و چقد برای همه عجیب بود که برام مهم نیست!
خب الان این جام جهانی رفتن چه دردی رو دوا میکنه؟؟؟ تورم رو صفر میکنه؟ اینترنتو نگه میداره؟
تنها کارش اینه که بازم مردمو خواب کنه تا آقایون با خیال راحت بقیه خونمون رو هم تو شیشه کنن!!
+ به حمیدرضا گفتم من روز خواستگاری بهت نگفتم بچه نمیخوام... الانم دبه نمیکنم. ولی تمام تصمیمش با تو. من نمیتونم به خودم اجازه بدم یه آدم دیگه رو هم به این مملکت خراب اضافه کنم... نمیتونم همچین ظلمی بکنم... و میدونم یه روزی اون بچه ازمون میپرسه که مگه ندیدین؟ مگه نشنیدین؟ ...
- يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰ , ۱۳:۰۵
بهتون گفته بودم دارم یه دوره کسب و کار میبینم : {کلیک}
یه چیز جالبی که مدرس این دوره گفت، این بود که اگه داری توی کسب و کار خودت یه کاری انجام میدی، پس باید بابت اون کارت حقوق بگیری. این حقوق جدا از سودی هستش که باید کسب کنی...
یعنی اگه یه کسب و کاری رو راه اندازی کردی و همه کارا رو بقیه دارن انجام میدن، تو فقط سود خودت رو برمیداری. اما اگه داری کار میکنی، باید حقوق هم بگیری.
تو همه این مدت ما اصلا به این موضوع توجه نکرده بودیم... همیشه هم از این نگران بودیم که اگه بخوایم افراد جدیدی رو استخدام کنیم هزینه ها افزایش پیدا میکنه، پس بهتره خودمون بیشتر کارا رو انجام بدیم! مجانی :/
بعد از دیدن اون بخش از آموزش تصمیم گرفتیم مزد کارای خودمون رو هم حساب کنیم.
امروز که بعد از اون استپ طولانی بالاخره چند تا محصول اومد خونه، تو حساب و کتابا، اسم خودمون دو تا رو هم نوشتم و برای کارایی که انجام داده بودیم دستمزد تعیین کردم. حس خوبی بود. :)
+ بعد چند ماه رفتیم یه کم مواد مصرفی مثل سمباده و رزین بخریم، با دیدن قیمتا واااقعا کرک و پرمون ریخت :/
تا جایی که یادمه رییس جمهورای قبلی چهار سال اولو استراحت میدادن، از چهار سال دوم شروع میکردن به گرون کردن همه چی...
و تا جایی که یادمه بعضیا میگفتن بذا این بیاد بعد ببین شرایط اقتصادی رو! دیدیم :)
- چهارشنبه ۲۲ دی ۰۰ , ۱۱:۴۳
یه عکس نوشته دیدم که نوشته بود:
نمیدونم چمه... ولی قبلا اینقد چِم نبود:(
هیچ وقت فکر نمیکردم حال و روز چندین ماهمو تو یه همچین جملهای پیدا کنم!
+ چقدددددر ساکتین خب! پاشین چهارتا پست بذارین من بیام بخونم کامنت ندم:///
- چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰ , ۱۷:۵۲
1. طبق معمول این یکی دو سال، من باز دارم دوره آموزشی میبینم :)))) (هی ما این پول بسته زبونو میریزیم تو جیب این اساتید کسب و کار! که خب از حق نگذریم... نوش جونشون!)
دوره قبلی ای که خریده بودم یه کوچ داشتم که هر هفته بهم زنگ میزد و پیشرفت کارمو بررسی میکرد. این دوره هه همچین آپشنی نداره. پرسیدم مرکز شما خدمات کوچینگ ارائه میده؟ گفت بله، اگه با رییس بخوای ساعتی ده میلیونه. و همینطور قیمتای مختلف داریم تا آخرین نفرات که ساعتی پونصد تومن میگیرن... !
الان که فکرشو میکنم میبینم دارم به شغل کوچینگ علاقمند میشم! :))) یعنی برگردم دبستان بهم بگن میخوای چیکاره بشی میگم کوچ! :))))
البته جدا از بحث شوخی و درآمدش و اینا... واقعا از کمک کردن به بیزینس آدما و تحلیل شرایط و اهداف کسب و کارشون خوشم میاد. و خب چرا از انجام کاری که دوسش دارم پول در نیارم؟ :))
مساله ای که این وسط مطرحه اینه که مدرس جدیدم (مسیح جوادی) تاکید زیادی داره به تمرکز روی یک کار. که البته یاد گرفتن کوچینگ تناقض زیادی به مسائلی که باید برای کسب و کار خودمون یاد بگیرم نداره... بنابراین دارم بهش فکر میکنم :)
2. چند وقتیه حضور مگس (یا به قول شیرازیا، پشه) تو خونه مون پررنگ شده!!! (اینا مگه میوه تابستون نبودن؟!!! تو این سوز سرما چه غلطی میکنن؟!! :)))
حالا جمله تاریخی حمیدرضا بعد از کشتن یه مگس:
پشه ها هم دنیای عجیبی دارنااا... فک کن همینطوری یه گوشه ای نشستی یهو گومب... و همه چی تموم میشه! :)))))
3. آقا اینجا بارون شد، بعد 24 ساعت برق رفت! :/
یعنی اینجا برق میره از زندگی ساقط میشیما!! اولا که بخاریامون برقیه (چون گازکشی نشده بوشهر... یا در واقع شهرک ما. خود بوشهرو نمیدونم گاز داره یا نه). خلاصه که یخ زدیم. بعد نت گوشی هم پر. بعد اینکه آب تانکر بالایی خالی شد و برای پر کردنش پمپ لازم بود. (چون حتی سیستم لوله کشی آب هم نداریم! همین آب تانکر هم آشامیدنی نیست البته :) ) . دیدم واااقعا هیییچ کاری نمیتونم بکنم که سرم گرم بشه!! فقط تا میتونستم لباس پوشیدم و رفتم زیر سه چارتا پتو و به سقف خیره شدم! :)))
حدودای ده صبح برق رفت.بعد هر چی داشتیم به سمت شب میرفتیم هی هوا سردتر و تاریکتر میشد. دیگه گفتیم پاشیم بریم تو شهر بچرخیم تا برگردیم برق اومده... نیومد ولی. ما موندیم و گوشیای بی شارژ حمیدرضا و گوشی کم شارژ من... هیچی دیگه، نشستم به شمع بازی! :)))) یه شمع کوچولو داشتم که تو یه شیشه شبیه تنگ ماهی بود. نورش کم بود. بعد دیگه من کشف کردم اگه پارافین اون شمعو که آب شده بود بریزی رو مقوا و مقواعه رو فرو کنی تو شیشه شمع و آتیشش بزنی هم نورش بیشتر میشه هم گرما تولید میکنه! فقط یه کم خونه رو بوی کاغذ سوخته برمیداره که خب مهم نیست واقعا! :))
+ اگه علاقمند به طراحی سایت هستید، این سایت آموزشای کامل و رایگانی تو این زمینه داره که میتونید استفاده کنید :) {کلیک}
- شنبه ۱۱ دی ۰۰ , ۱۳:۴۶
هر بار انتشار مطلب رو باز میکنم، با خودم میگم واقعا؟ بازم میخوای بنویسی؟ :)))
نمیدونم کی بالاخره میخوام باور کنم که عمر اینجا به سر اومده 🤭🤭
و اما... چالش شارمین:)
دوست دارم نام ببرم ولی 🤭🤭
پیشاپیش اگه کسیو جا انداختم عذر میخوام... به پیری این بلاگ ببخشید 🥰
تازه نفسا:
بهار نارنج. شارمین. یاسی. هوپ. پریسا. آقاگل. عاشق بارون.
نیم سوزا:
نیروانا. یلدا. آبان. آووکادو.
متوفیها:
مترسک. لافکادیو. جیغ صورتی. لوسیمی. نرگس. اسرا. یک آشنا. یکتا. مهرناز. پرتقال دیوانه. اماسی خوشبخت. سرو روان. پلاک هفت. آبو. منصوره.
و همه رفقای گل دیگهای که تو این فضای خیلی دوست داشتنی باهاشون آشنا شدم ♥
به خاطر همه لحظههای خوبی که برام ساختین ازتون ممنونم ♥
- دوشنبه ۶ دی ۰۰ , ۱۸:۳۵
مساله اینجاست که من علاقه ای به بچه ها ندارم! و فهمیدن این موضوع راحت ترین چیز ممکنه! چون من اصولا فیلم بازی نمیکنم و درون و بیرونم معمولا یکیه... و حتی اینو به زبون هم آوردم... که بچه ها برام جذابیتی ندارن و علاقه ای ندارم بچه دار بشم و حوصله بچه ها رو ندارم... حداقل فعلا.
بچه ش خیییلی چسبه! همش دور و بر من میپلکه. همش سعی میکنه باهام حرف بزنه یا اصرااااار میکنه باهام بازی کنه. 4 سالشه و دختره. به بچه ها علاقه ندارم... اما از بچه پر روها واقعا بدم میاد. بچه پر رو عه. آویزونه! میریم پیاده روی با مامانش همش میخواد دست منو بگیره. میریم خونه شون یا میان خونمون به من لم میده!!! میره در یخچالمو باز میکنه. میره تو اتاقا سرک میکشه. وسایلمو برمیداره و قشنگ معلومه قصدش خراب کردنه!!!
گفتم آدم فیلم بازی کردن نیستم. وقتی حرف میزنه معمولا محل نمیدم. وقتی بهم میچسبه سعی میکنم فاصله بگیرم. وقتی میخواد دستمو بگیره بهانه میارم!!!! نمیدونم چرا مامانش نمیفهمه! اما برای من اونقدر عذاب آور شده که خودمم تعجب میکنم! حس زنی رو دارم که یه مرد غریبه میخواد دستمالیش کنه!!!!! واقعا وقتی بهم لم میده یا دستش بهم میخوره اذیت میشم!! یه بچه چهار ساله ستا... اما قشنگ روح و روان منو به هم ریخته! اونقدر تحملش برام سخت شده که برنامه پیاده روی رو میخوام کنسل کنم. و حتی سعی کنم کمتر ببینمشون. با اینکه خودشون دوستای خوبین...
بارها به این فکر کردم که اگه من جای دوستم بودم چیکار میکردم؟!!
اگه بچم سر سفره بره بچسبه به یکی دیگه و مزاحم غذا خوردنش بشه، میشستم سر جام و با خیال راحت غذامو میخوردم؟!
اگه بیرون بچم آویزون یه نفر دیگه بشه و آرامششو سلب کنه، سکوت میکردم؟؟
اگه بچم بره لم بده به کسی که از بچه ها خوشش نمیاد و حتی اینو به زبون هم آورده و حتی معذب بودن خودشو هم نشون بده، میذارم بچم به کارش ادامه بده و لبخند میزنم؟؟
اگه بچم بره در یخچال یکیو باز کنه و بگه فلان چیزو بهم بده، هیچی بهش نمیگم؟!!
یا اگه یه وسیله ای رو بخواد خراب کنه و صدای صاحب خونه هم در بیاد که "خاله اینطوری خرابش میکنیا"، میرم اون وسیله رو از بچم میگیرم یا با لبخند به صاحبخونه میگم "دیگه قید اینو بزن"؟؟؟؟
اینا رو یادتون بمونه، روزی که بچه دار شدم بهم یادآوری کنید لطفا! :))
+ نمیدونم نتیجه فشار این روزاست، یا کلا وسواس لمس شدن داشتم و نمیدونستم، یا چی... ولی وقتی یادم میاد که اون بچه بهم لم داده بود میخوام کهیر بزنم!!! :/
++ دختر عموم بچه که بود، بچه پر رو بود! دوسش نداشتیم!!! بزرگ که شده بود به باباش گفته بود منو جوری بار آوردین تو بچگی که هیشکی ازم خوشش نمیومد. با خواهرم این کارو نکنین...
بچه هاتونو منفور نکنین واقعا!
+++ مامان یکی دیگه از دوستام نصیحت جالبی بهش کرد. هر چند اون دوستم هیچ وقت بهش عمل نکرد. اما امیدوارم من عمل کنم!
گفت بچتو تو خونه کاملا آزاد نذار... شاید اگه یکی از لیواناتو بشکنه ناراحت نشی. ولی عادت میشه براش و میره خونه یکی دیگه لیوانشونو میشکنه. اونا ناراحت میشن...
من ادعا نمیکنم که خیلی تمیز و مرتبم. اما واقعا وسایلمو مرتب و تمیز نگه میدارم. حتی اگه اون وسیله یه دفتر چرک نویس باشه! بازم تمیز و مرتبه. بعد باید بشینم نگا کنم که چطور بچه های مردم زندگیمو کثیف و خراب میکنن و به هر چیزی دست میزنن! :/ شاید یه کم وسواس باشه... اما به هر حال چیزیه که معلومه و حس میشه تو خونه م. کسی که وقتی یه کتاب بهش قرض دادم گفت "وااای چه نو نگه داشتی!" چرا فکر نمیکنه که وقتی بچه ش روی پاف هام بپر بپر میکنه خوشم نمیاد و نمیخوام قید وسایلمو بزنم؟!!!!
(یاد اون چالشه افتادم که عکس میزمونو پست کردیم. بعد همه کامنتایی که برا من نوشتین این بود که "چرا پلاستیک لپ تاپتو نکندی؟!" :)))) )
- يكشنبه ۱۴ آذر ۰۰ , ۱۷:۲۳
- شنبه ۲۲ آبان ۰۰ , ۱۲:۱۲
حمیدرضا یه اخلاقی داره که تو هر وضعیت تخم مرغی ای هم که باشه، ازش بپرسی اوضاع چطوره؟ میگه همه چی خوبه!
خب من همیشه این اخلاقشو دوست داشتم و سعی کردم یاد بگیرم ازش. و خب خیلی خیلی هم موثر بوده تو صبورتر شدن. تحمل اوضاع راحت تر میشه. انگار ناخودآگاهت باور میکنه که اوضاع اونقدرام بد نیست...
اما خب مساله اینه که خونواده من مدلشون صبور بودنای این شکلی نیست... یعنی میدونی، ما همیشه آدمای پر سرعتی بودیم. همیشه هم از آدمایی که یواش یواش حرف میزدن یا یواش یواش یه کاریو انجام میدادن حرصمون میگرفت. از اونا بودیم که وقتی میرن خرید از همون مغازه اولی خریدشونو میکنن و وقت تلف نمیکنن!! ولی یکی دو باری که خرید کردنای حمیدرضا رو میدیدن میخندیدن و میگفتن چه حوصله داره! یا مثلا خونواده ش که برا بیرون رفتن دیر حاضر میشدن تو نظر خونواده من آدمای یواش و حوصله داری بودن...
اون روزایی که کارای فرستادن چوبامون گره خورده بود تو هم، یا اون روزایی که ته دنیا گیر افتاده بودیم، یا روزایی که درگیر بازسازی خونه بودیم، یا الان که کارگاه رو بعد دو ماه دوندگی گرفتیم اما هنوز کلیدشو بهمون ندادن... هیچ کدومش از سر یواش و پر حوصله بودن نبود که پیش نمیرفت. اتفاقا با همه جونمون تلاش میکردیم و نمیشد. و اوووونقدر بعضی روزا این قضایا فرسایشی میشد که حد نداشت. و خب دوری و دست تنهایی هم همه چیو سخت تر میکرد.
بعد تو این شرایط، وقتی مامانم یا بابام از اوضاع میپرسیدن و من سعی میکردم مث حمیدرضا بگم خوبه همه چی، نق نزنم، منفی نباشم، خودم و اونا رو اذیت نکنم، بعد ازشون میشنوم که تو هم شدی یه آدم بی خیال،... واقعا ناراحتم میکنن! و واقعا تحمل شرایطو برام سخت تر میکنن!
مگه میشه یکی چند ماه زندگیش رو هوا باشه و عین خیالش نباشه؟!!
نمیدونم... تازگیا از هر حرفی میرنجم! لوس شدم شاید...
- سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰ , ۱۰:۰۷
شنیدین قدیمیا میگن از بس رفتیم دکتر، دکتر شدیم؟!
این قضیه برا من درمورد دندون پزشکی صدق میکنه! حالا نه اینکه دکتر شده باشماااا... ولی دکتر شناس شدم یه جورایی!!
یادتونه که دو سال پیش برا یه دوره هفت هشت ماهه اومدیم بوشهر؟ اون موقع من سراغ دندون پزشک خوب گرفتم و یه کلینیکو بهمون معرفی کردن و اولین دندونی که اونجا درست کردم فهمیدم که اینا دندون پزشک نیستن! :/
بعد گفتم خب میرم شیراز سراغ همون دندون پزشکی که بعد شونصد نفر دندون پزشک ناشی(!) بالاخره تونست رضایت منو جلب کنه! :))) که خب از بخت بلند من کرونا شد و اون خانم دکتر هم مطب نداشت و اون اولا هم کی جرات میکرد بره درمونگاه؟!!
(البته الان یادم افتاد که اتفاقا چقد همون موقع سر هوپ اینا شلوغ بود و هوپ هی حرص میخورد که الان چه وقت دندون پزشکی اومدنه؟!! :/ )
خلاصه که تو همون گیر و ویر یکی از دوستای دبیرستانم مطب زد. خیلی وقت بود هر بار میدید من میرم دندون پزشکی به شوخی میگفت بیا پیش من بذا پولش بره تو جیب من... اما دروغ چرا؟ جرات نمیکردم!! یعنی اونقدر زیر دست دندون پزشکای مختلف رفته بودم و دندونمو داغون کرده بودن که ترجیح میدادم دو دستی بچسبم به همون خانم دکتر جانم!!
اما خب طی یه حرکت بازار گرمی، رفیقم پیامای مشتریای راضیشو استوری کرد! پشتشم یه استوری گذاشت که یه خانمی بهم گفته تو چرا به فلان درمونگاه به دیده تحقیر نگریستی و من که میرم اونجا راضیم و اینا. بعد که اسم دکترشو پرسیده معلوم شده خانمه بیمار شوهر همین دوستم بوده! خلاصه که اعتمادم جلب شد و دست حمیدرضا رو گرفتم بردم مطب تازه تاسیس رفیق جان! که تازه شم با بیمه ما قرداد نداشت! و خودمونو در معرض هزینه های کمر شکن دندون پزشکی قرار دادیم!
خلاصه که دوستم و شوهرش دچار "سندروم کار برای آشنا" شدن! و دندون من و شوهرمو به فنا دادن! :)))) تا چند مدت بعدش هر از گاهی بهش میگفتم دندونم درد داره و اینا و اون میگفت امکان نداره و اوضاع اوکی بود و اینا! منم دیگه مزاحمش نشدم... گفتم در هر صورت درست نیست هی بهش بگم دندونی که برام کار کردی مشکل داره و فلان...
آقا ما برگشتیم ته دنیا با همون اوضاع دندون... که اگه کرونا هم نبود من هفتاد سال سیاه اونجا نمیرفتم دندون پزشکی! :))))
هر بارم برگشتیم شیراز هم کلی کار داشتیم، هم هنوز کرونا بود و هم اینکه دندونه دردش بگیر نگیر داشت... وقتایی که شیراز بودیم خوب بود!
بوشهر که اومدیم یکی از رفیقای حمیدرضا یه دکتری رو معرفی کرد که میگفت کارش خوبه اما درصدی که به خاطر بیمه کم میکنه نمیدونم چجوریه که تقریبا هزینه ش سه برابر جاهای دیگه میشه! گفتیم حالا خوب کار کنه، عیب نداره! :/
یه کم که کارامون کمتر شد، رفتیم سراغش. رفته بود مسافرت. رفتیم کلینیک کناریش که مثلا معاینه بشم و اگه لازمه دارویی (مثلا چرک خشک کنی) مصرف کنم تا دکتر که اومد علاف نشیم. اما جالب اینجاست که منشی عکس نوشت و ما اصلا دکترو ندیدیم! و تا عکس گرفتیم هم دیگه دیر شد...
خلاصه که همسر جانم که از بس رفته بود دکتر، خودش دکتر شده بود، برام چرک خشک کنی تجویز کرد! چرک خشک کنیه رو که میخوردم درد دندونم کم شده بود، ولی معده م به فنا رفته بود! :))) بعد برگشته میگه با معده خالی خوردی! خب من یه عمر مسکن های بد موقع رو با یه دونه بیسکوییت خوردم و اوکی بود! چمیدونستم چرک خشک کنی اینقد خشن تره!!! :/
خلاصه که تو این مرحله تصمیم گرفتم پا رو فرهنگ بذارم و به یکی از رفیقای دندون پزشکم پیام بدم! :))) و از اونجایی که با هوپ از همه راحت تر بودم، مزاحمش شدم و هوپ جانمم گفت فقط مسکن بخور فعلا...
خلاصه آقای دکتر از مسافرت قدم رنجه کردن و برگشتن! زنگ زدم مطبش و به منشیش گفتم من عصب کشی دارم کی بهم وقت میدی؟ گفت باید بیای معاینه بشی بعد چهارشنبه یا پنجشنبه بهت وقت میدم.
رفتیم مطب و قبل ما یه آقایی میخواست وقت بگیره. منشی بهش گفت فردا دو بذارم؟ گفت نه آخر وقت بذار. و منشیه دفتر نوبت دهیشو باز کرد و تو روز سه شنبه ش که کاملا خالی بود برای اون آقا نوبت گذاشت. بعد من دفترچه و عکسمو دادم. و مبلغ ویزیت برای خودم و حمیدرضا پرداخت کردم. منشیه رفت و برگشت گفت آقای دکتر میخواد بره مرخصی وقت نداره رو دندون شما کار کنه!!! گفتم همین الان به اون آقا برای فردا وقت دادین! و اینکه زنگ زدم گفتین چهارشنبه و پنجشنبه خالیه! گفت خب باید اینا رو کنسل کنم!!!! :/ گفتم خب کی برمیگرده از مسافرت؟ گفت معلوم نیست!!!!
گفتم ببین من چند مدته منتظرم ایشون از مسافرت برگزده. الان چیکار باید بکنم؟ گفت برید کلینیک بغل، همونجا که دکتر فلانی براتون عکس نوشته! گفتم من چون دکتر نبود رفتم اونور عکس نوشتم! حالا تا اینجا اومدم. ویزیتو هم که پرداخت کردم. حداقل دکتر معاینه مون کنه!!!
به زوووووور آقای دکتر راضی شدن بار بدن!!!!!!! بعد رفتیم پیشش یه کوچولو قاشقشو تو دهنمون چرخوند و تمام!!!!! :/
لامصب! من همه عمرم تو دندون پزشکی بودم. نمیدونم دکترا دقیقا تو حلق ما چیکار میکنن... ولی میتونم قسم بخورم اسم این کاری که تو کردی معاینه نبود!
حمیدرضا بهش گفت چون دفعه قبل که ما اومدیم شما نبودین، ما رفتیم پیش یکی دیگه عکس بنویسه و جسارت نشه و اینا... بعد دکتره برگشت گفتش که نه من چون تازه از مرخصی برگشتم سرم شلوغه نمیرسم رو دندون شما کار کنم!!! گفتم من زنگ زدم به منشیتون، گفت چهارشنبه و پنجشنبه وقتتون خالیه! گفت نه چون دندون تو عصب کشیه و یه روز باید بیای عصب بکشم و یه روز پر کنم نمیتونم!نوبتا قاطی میشه!!!!! :///////// (آخه آقای دکتر خودش به نوبتا میرسیده! منشیه هم اونجا مترسک بوده لابد!!!!!!!)
حمیدرضا بهش گفت آقای فلانی که رفیق منه شما رو معرفی کرد و از کارتون تعریف کرد. برای همین ما چند هفته س منتظر شماییم. گفت آره اون وضعش خوب بود! شما برید کلینیک فلان که بیمه تونو بهتر قبول میکنه! ://///////////////////// وای خدا! مگه میشه؟!!!!!
از مطبش که اومدم بیرون اعصابم خیلی داغون بود. حتی الانم که دارم اینا رو مینویسم عصبی شدم!!! حمیدرضا گفت زنگ بزن به منشیه و خودتو خالی کن! :)) گفتم من خودمو میشناسم. بد بحث میکنم و بد جواب میشنوم، عصبی تر میشم... خودش زنگ زد. گفت ما فهمیدیم به خاطر اینکه عکسو یکی دیگه نوشته بود این رفتارو کردید. گفت ولی تو چند ثانیه این همه دروغ پشت سر هم گفتن کار درستی نبود!
واقعا برام سواله که مگه این دندون پزشکا چقدر بابت هر بیماری از این مراکز عکس برداری دندون میگیرن، که این آقای دکتر اینجوری فلان جاش سوخته بود که درصدش پریده؟!!!! البته همون خانم دکتری هم که تو شیراز همیشه میرفتم پیشش همیشه همین بلا رو سرمون میاورد که الا و بلا فلان مرکز. اما اگه یه دکتر دیگه عکس مینوشت و ما همون مرکز میگرفتیم دیگه این رفتارای زننده رو نشون نمیداد!!!!!
خلاصه که تصمیم گرفتم تا یکی دو ماه دیگه میریم شیراز، این دندونو همینجوری تحملش کنم و برم تو وِلات خودمون دندونمو درست کنم... و به قول نیروانا منت قصاب نکشم!! :))))))))
- سه شنبه ۴ آبان ۰۰ , ۱۰:۰۶
وقتی یه بلاگر فراموش شده رو به یه چالش دعوت میکنید، اسمشم اول همه مینویسید، نمیگین ذوق مرگ بشه؟:)))
مرسی مرسی شارمین ^__^:*
خب اول متن اینو بگم که همونطور که در جریانید زندگی ما در حال حاضر شرایط ساده نداره! :)))
و اما حال خوبکنای ساده...
.
آقا من عاشق هندونهام! در حدی که حاضرم همون موقع که خریدیمش و گرمه چندتا قاچ بخورم! واقعا سخته برام صبر کنم خنک بشه 😅😅😅 و تواناییشو هم دارم که نصف هندونه رو تنهایی بخورم 🙈 حتی اون زمانا که دانشجو بودم و تختمم بالا بود و دستشویی هم خیلی با اتاقمون فاصله داشت بازم حاضر نبودم شب هندونه نخورده بخوابم 😂
.
بعد اینکه بنده عاشق شیرکاکائو هستم. بعد مثلا میخوام زود تمومش نکنم، بطریشو میذارم تو یخچال هی سی ثانیه یه بار یه قلپ میخورم! هیچی دیگه یه بطری بزرگ یه ساعته تموم میشه 🙄 بعدم حرص میخورم که چاق شدم:(
.
دیگه اینکه اینجانب عاشق آبپرتقال و آبآلبالو هستم 🙈🙈😂 اینام خیلی منو ذوقزده میکنن.
.
کیک هم خیلی دوست دارم 🙄🙄
.
بعد اینکه هر کدوم اینا رو حمیدرضا بخره بیاره خونه اونقد ذوق میکنم اونقد خوشحال میشم انگار جایزه چند میلیاردی بردم!🙈🙈
تو این دو سال هم که زندگی یه کم سخت گرفت بهمون، هر بار حالم خوش نبود حمیدرضا با اینا میخواست حالمو بهتر کنه... و نتیجهش شد چند کیلو اضافه وزن 😭😅
یعنی اگه من عاشق کرفس هم بشم چاق میکنه!:/
.
چقدم پستم بی نمک شد! 😶😶
.
دعوت میکنم از:
بهارنارنج. هوپ (کجاست این دختر؟). مترسک. نیروانا. نرگس. یلدا. نیمچه مهندس. آقاگل. و سایر خوانندگان ♥
- چهارشنبه ۲۱ مهر ۰۰ , ۰۸:۲۴
گرچه من فکر میکنم عمر وبلاگنویسیم تموم شده، اما انگار هنوز بعضی از دوستام اینو قبول ندارن!:)
نرگس که اومد گفت بنویس، یهو جملهها تو ذهنم رژه رفتن! از طرفی هم بهار نارنج نوشته بود که دیر به دیر نیاین بعد یهو طومار بنویسین:))) حالا سعی میکنم طومار نشه.
فعلا فقط جریان رنگ رو مینویسم:
براتون گفتم از وضعیت چرک و چیل اینجا. خب کابینتا هم به شدت کثیف و البته قدیمی و خراب بودن.
روز اول تریپ خانمای با کلاسو به خودم گرفتم و دستور دادم همه کابینتا رو ببرن بیرون و مرجوع کنن. گفتیم خودمون ورق امدیاف میگیریم و کابینت میسازیم و اینا آشغاله و فلان.
بعد دیدیم کارای خونه خییییلی طول کشید و داره پ.اره میشیم و جون نمونده که بخوایم کابینت هم بسازیم!
و اینکه قیمت یه ورق امدیاف که قبلنا صد تومن و دویست تومن این حدودا بود شده حدود یه میلیون!:/
دیگه عین زنای دهه پنجاه چادر بستم دور کمرم نشستم کابینتا رو تمیز کردم:/ حتی اون کابینت زیر سینکی که به شدددت داغون بود:/
حالا ربط اینا به رنگ چیه؟! :)))
میگم حالا.
(نمیشه بهارنارنج! طولانی میشه هر کار میکنم!:)))
خونه ته دنیاییمون دو تا از دیواراش رنگش خراب شده بود. ما هم گفتیم خب هر کاری هم کنیم عین این رنگو که نمیتونیم بسازیم، پس تصمیم گرفتیم یه رنگ متفاوت بزنیم. چون مبلامون آبی فیروزهای بودن، دیوارا رو آبی کمرنگ زدیم و کلی قشنگ شد و هر کی اومد خونهمون کیف کرد. خلاصه این شد که به چند رنگ شدن دیوارای پذیرایی علاقمند شدیم:)
اولش میخواستیم اینجا رو هم همون دو رنگ خونه قبلیو بزنیم. بعد حمیدرضا گفت پالت رنگا رو سرچ کن ببین چه رنگایی به مبلامون میاد. دیگه آقا خلاصهش اینکه تصمیم گرفتیم سبز بزنیم و آبی.
بعد سبزی که انتخاب کردیم اونقد خوشگل بود اونقدر خوشگل بود که من عاشقش شدم، گفتم کابینتا رو هم همین رنگی بزنیم.
خلاصه اون آقایی که آورده بودیم دیوارا رو رنگ کنه گفت رنگ کابینتو هم براتون میسازم. بعد اومد تو یه قوطی چهار کیلویی رنگ سفید، سبز و گل ماش ریخت و گفت بیا اینم سبزی که میخواستین! اونقدر سبزه زشت بود که حد نداشت! بعد خیییلی هم رنگ خراب کرده بود! خودم نشستم تو حجم کم همون رنگو ساختم. ولی هر کاری کردم رنگی که آقاهه ساخته بود درست نشد. دیگه هر چی آبی و زرد و سبز داشتیم قاطی رنگه کردیم و یه سبز پررنگ به دست اومد:/ همونو زدم به کابینتا، شد عیییین کابینتای قدیمی مامان بزرگم:)))) یعنی خاک تو سر نقاشه:)))
بعد رنگ آبیای که ساخته بود به حدی کمرنگ بود که تا کنار سفید نمیذاشتی معلوم نمیشد آبیه!
رسید به سبز دیوارا. بهش گفتیم ببین، دقیقا این رنگو میخوایم. گفت میدونم، مث همون رنگی که برا کابینتا ساختم! گفتیم نهههه اصلا اون رنگی نشه! بعد رفت مادر رنگ مشکی آورد! گفتم این رنگه اصلا مشکی نداره! گفت سبز یا مغز پستهایه یا یشمی!:/
خلاصه نذاشتم مشکی بریزه، اما باز همون رنگ کابینتا رو ساخت، و بازم تو حجم بالا، با اینکه بهش گفتیم اول یه کم بساز...
از اونجایی که دیوارا مدل قدیما تا نصفه یه رنگ بود و بالاش یه رنگ دیگه، لازم بود چند دست رنگ بزنه. بهش گفتیم فعلا یه دستو بزن تا ما برمیگردیم...
مغازههاس رنگ فروشی یه کاغذایی دارن که روش نوشته برای ساخت هر رنگ چقدر مادر رنگ و چقدر سفید بریزید. گفتم میریم میپرسیم. ته دلمم پشیمون بودم که گفتیم خونه رو سبز کنه:/
اما رنگ فروشیه یه راه جالبتر پیش پامون گذاشت. نمیدونم که این چیزی که میخوام بگم قدیمتر هم بوده یا نه، اما برای من تازگی داشت. یه دستگاهی هست که مثل پرینتر عمل میکنه! رنگ رو که انتخاب میکنی عینا همون چیزی که خواستی رو تحویلت میده. و رنگی که ما میخواستیم حاصل ترکیب شیش تا رنگ بود.:)
رنگو گرفتیم و خوشحال و خندون برگشتیم خونه. و چون سبزه با سفید ست میشد، اون دیواره که آبی خیلی خیلی کمرنگ بودو هم گفتیم سفیدش کنه و خلاص...
.
خلاصه که اگه خواستین خونهتونو رنگ کنین خیلی شرایط خوب شده. رنگو که آماده میدن. یه غلطک و یه دسته طی. با سینی مخصوص غلطک. اتاقا رو دیگه خودمون رنگ کردیم همینطوری.
پ.ن.
نمیدونستم نوبت واکسیناسیون سنم رسیده. آخه قبلا خیلی تو هر رده سنی میموندن. خیلی وقت نبود که مامانم دوز اولشو زده بود که من رفتم... بعد ما که اخبار و اینا گوش نمیکنیم، همینطوری سرمو انداختم رفتم. دیدم بنر زدن که اگه تو سایت ثبتنام نکردی واکس نمیزنیم برات. رفتم پیش یکی از پرستارا، گفتم من ثبت نام نکردم. گفتن متولد چندی؟ گفتم 69. گفتن برو بشین میزنیم برات!
+ احساس پیری کردم:)))
- دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰ , ۰۹:۴۱
گفتیم کار رنگ دیوارا و چارچوبا و قرنیزا که تموم شد، خونه رو موکت میکنیم و میریم مرخصی. بعد با ماماناینا میایم برا بقیه کارا. اما خب با مرخصی این هفتهمون موافقت نشد. گفتن اوایل مهر برید. دیگه قرار شد بابا اینا بیان برا کمک.
بعد بابام برداشته زنگ زده به عموم گفته شمام بیاین بریم! ای خدا! بابا چه کاریه میکنی خب؟:))) یه مشورت بکن حداقل!
الان شرایط خونه ما اینه:
اگه فرض کنیم بعد موکت شدن خونه بیان، دو تا از اتاقا که پر از وسایله، و تا اومدنشون این اتاقا خالی نمیشن. یعنی برای خواب پذیرایی رو داریم و یه دونه اتاق! و کلا من دو تا تشک مهمان دارم! و دارن هفت نفری میان!
بعد فاضلاب سینک مشکل داشت، کابینت زیر سینک هم خراب بود. فعلا شبیه عهد بوق، تو حیاط ظرف میشورم! کلا فاضلاب آشپزخونه مشکل داره و حتی از ظرفشویی و لباسشویی نمیتونم استفاده کنم.
گازم هنوز وصل نشده و فعلا فقط میتونم برنج بپزم، اونم با پلوپز! که خب قطعا جوابگوی نه نفر آدم نیست:))
بعد تازه نه قابلمههام معلومه تو کدوم کارتنه، نه ظرفا و قاشقا! بعد آقای پدر برای من مهمون دعوت کرده 🤦🏻♀️😅
از اون طرف حمیدرضا میگه من دیگه هیچ کاری نمیکنم، یه تیم کمکی قوی داره میاد! قشنگ هم نشسته نقشه میکشه که خب اون دو تا اتاق که پر بود نشد رنگ کنیمو پدر زن رنگ کنه، باغچه هم که بابات و عموت (باغچه خیییییلی کار داره)، پرده ها هم مامانت. دیگه خودمم گفتم پس اتاق گماشته رو هم بدیم پسرعموها تمیز کنن! 🤭🤭
اتاق گماشته: زمان اعلیحضرت، خونههایی که به افسرای درجه بالاتر میدادن، یه اتاق مجزایی داشته به اسم اتاق گماشته. یه اتاق با سرویس بهداشتی و حمام و یه حیاط کوچولو. یه سرباز همیشه تو این اتاق حاضر بوده که خریدای خونه رو انجام بده که بهش میگفتن گماشته.
خب بعد از انقلاب این اتاقا تبدیل شدن به انباری. و درمورد خونه ما، یه موش رفته بوده تو اتاق گماشته، و نفر قبلی به جاییش نبوده که موش اون توعه! وقتی خونه رو تحویل گرفتیم، این اتاق علاوه بر آشغالای نفر قبل، پر از فضله موش بود. خب کارگر گرفتیم و اون وضعیت درست شد. اما اتاقه هنوز به شدت بوی جیش موش میده! بدیم پسر عموها بشورنش، نه؟:))) برا همین دارن میان دیگه! برای کمک:))
- سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰ , ۱۲:۱۶
- جمعه ۱۹ شهریور ۰۰ , ۱۳:۱۰
رنگ دیوارا پوسته پوسته شده بود. یه کاردک گرفتم دستم و افتادم به جون دیوارا... تا هر چی میشد رنگای جدا شده رو تراشیدم. بعدشم تا دو روز دستم تیر میکشید و هر چی ویکس زدم دردش آروم نشد...
رنگ آشپزخونه یه هفته طول کشید. چند برابر هم رنگ مصرف شد... یعنی پول رنگ، شد اندازه پول رنگو دستمزد نقاش اگه نقاش میاوردیم!! دیگه گفتیم واسه سالن نقاش بیاریم. و الا تا دو سه هفته درگیریم حداقل...
حالا نقاش اومده میگه اینجاهایی که دیوارو تراشیدین خرابکاری کردین! باس گچکار بیاد!:( از اونطرف هم گفته یه روزه کل سالنو میزنه! یعنی اگه از روز اول نقاش آورده بودیم الان یه هفته بود تو خونه ساکن شده بودیم:(((((( پولشم همینقدر میشد!:(
خب حداقلش اینه که چیزای زیادی یاد گرفتیم... مهمترینش این که وقت خیلی با ارزشه... خیلی با ارزشتر از اینکه اینجوری تلف بشه...
- پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰ , ۱۶:۰۱
تو پست قبلی گفتم که به خاطر یه آقایی که از بوشهر منتقل ته دنیا شده بود، کامیونمونو کنسل کردیم و صبر کردیم با کامیون سیستم بیایم تا اون آقا هم بتونه وسایلاشو باکامیون سیستم ببره...
خب اون کامیون سیستم که تعمیر نشد، گفتن تعمیر تخصصی لازم داره. یه کامیون دیگه بود که کولر نداشت، گفتن یه پولی به رانندهش بدین تا بدون کولر حاضر بشه ببره وسایلتونو. خب قبول کردیم.
بعد زنگ زدیم بوشهر که ببینیم خونهای که برامون در نظر گرفته بودن خالی شده یا نه. که گفتن چون شما دیر کردین خونه رو دادیم به یکی دیگه!:)
دقیقا تا قبل این تماس من همه تلاشمو کرده بودم که حالمو خوب نشون بدم. غر نزنم، نق نزنم، سعی کنم از وقتم استفاده کنم و به این فکر کنم که حتما خیریتی داشته! اما بعد این تماس انگار فرو ریختم! همه تلاشم برای صبور موندن تموم شده بود! گریه کردم، نق زدم، غر زدم. خب از اون طرفم حمیدرضا اعصابش داغون بود، نق و نالههای من عصبیترش کرد.
گفتن یه خونه دیگه هم خالیه، گفتن قرار بوده اجارهش بدن به یکی، چون مبلغ اجاره بالا بوده طرف بیخیال شده. شماره ساکن قبلی رو گرفتیم، گفت خونههه کاملا سالمه و همه چیش اوکیه و میتونی همین الان بیای توش زندگی کنی!
گفتیم خب، به اون آقای بوشهری خیر رسوندیم، خدا هم جوابشو داد! خوشحال و خندون وسایلو بار کامیون بیکولر کردیم. بعدشم زدیم به دل جاده. گرچه هنوز محدودیت تردد بود، اما چون نامه انتقالی مشخص کرده بود که باید حتما فلان روز به بوشهر ورود بدی، پلیسا نگرفتنمون...
تو بوشهر مهمونسرا گرفتیم. گفتیم خونه رو میگیریم، وسایلو میذاریم و میریم شیراز! گفته بودم شیش ماهه شیراز نرفتیم... گفتیم میریم شیراز، خستگی در میکنیم و بعد همراه مامانم برمیگردیم بوشهر و خونه رو میچینیم.
ببین در خونه که باز شد، یعنی صد رحمت به در طویله! یعنی اگه به جای نفر قبلی، اون ده سال اینجا گاو پرورش داده بودن باز این همه کثیف نمیشد! اصلا تو مغزم نمیگنجه کسی تو این همه کثافت بتونه زندگی کنه!
ببین یه ثانیه دستم خورد به هود، مجبور شدم دستمو با اسکاچ بشورم تا چربیش پاک بشه! دستگیره در آشپزخونه رو با فرچه سیمی تمیز کردم! بازم لابهلاش گنده! دیوارای آشپزخونه رو با سمباده برقی پاک کردیم! روی قرنیزا به حدی جرم داره که با جارو پاک نشد! عنکبوتو رو دیوار کشته بودن، بعد پاکش نکرده بودن!
اصلا هر چقدر از کثیفی این خونههه بگم کم گفتم!
هیچی... تا اینجا اندازه همون پولی که قرار بود بدیم به کامیون اولیه و ده روز زودتر برسیم و خونه یه آقایی رو بگیریم که دکترای برق داشت و استاد حمیدرضا بود و خیلی هم آدم حسابی بود رو هزینه کردیم برا تمیز کردن این خونههه! و مطمئنا خیلی بیشتر از این حرفا هنوز هزینه میخواد. من نمیدونم، اینا که هیچ وقت قصد نداشتن خونه رو تمیز کنن، چرا رنگ روغنی زدن اصلا؟ فقط دو برابر هزینه کامیونه باید پول رنگ روغن بدیم!!
بعد یادتونه گفتم لپتاپم فرمت شد و فایلا هم ریکاوری نشدن؟ یه آموزش رنگکاری رو لپتاپم بود که از پارسال که دانلود کردم استفاده نشده بود، حالا لازم شده!:/
اون روزی که گریه کردم و لعنت فرستادم به اون آقا بوشهریه که سه ساعت قبل از بار زدن، زنگ زد و خواهش کرد صبر کنیم و باعث همه این مشکلات شد، حمیدرضا گفت دنیا گرده. جواب خوبی خوبیه... گفت حتما تهش یه اتفاق خوبه... خب من حرفشو قبول دارم. اما هنوز اون خوبی تهشو ندیدیم... امیدوارم ببینیم زودتر:)
خان بعدی کارگاهه! پارسال که رفتیم ته دنیا، خونه زندگیمون آماده بود. کارگاه پدرمونو درآورد تا راه افتاد... حالا که خستگی اسبابکشی واین خونه کپک زده و چیدن خونه و بعدشم کارگاه...
خستم...
- شنبه ۶ شهریور ۰۰ , ۱۲:۱۸
گفتن یه مقدار بار توی بوشهر دارن که باید یه روز کامیون منطقه بره اون بارا رو بیاره، میتونید وسایلتونو باهاش بفرستین. گفتیم خب خوبه، حالا که ما مجبور بودیم یه کامیون چوب و یه کامیون اسباب بفرستیم، اینجوری حداقل فقط هزینه حمل یه کامیونو میدیم. از اون طرف یه نفرم از بوشهر منتقل اینجا شده بود، گفت منم وسایلمو کنار همون بار میذارم و میارم.
یه دفعه گفتن کامیونه رفته مشهد وسایل یکی که بازنشسته شده رو ببره، هر چند اون آقاهه درجهشم از حمیدرضا پایینتر بود، اما سنواتش بیشتر بود و با کله گندهها آشنا بود... گفتیم حالا تا ما چوبا رو بفرستیم اون برمیگرده.
یهو گفتن رانندههه مشهدی بوده گفته حالا که تا اینجا اومدم یه چند روزی هم برم خونه...
بعد گفتن حالا که داره میاد یه بار هم تو سیرجان هست که باید بیاره،
بعد گفتن حالا یه سر هم تا بندر برو یه سری وسایلم از اونجا بیار...
به حمیدرضا گفتم ببین، ما سر قضیه چوبا خیلی اذیت شدیم. دیگه گنجایش اعصاب خوردی جدید نداریم. هر چی هم کارمون بخوابه بیشتر ضرر میکنیم. بیا کامیون بگیریم بریم.
اون آقا بوشهریه زنگ زد گفت من درجهم پایینه اگه تو نیای اون کامیونو نمیفرستن و فلان. به حمیدرضا گفتم ببین، ما داریم ضرر میکنیم، فشار روحی تحمل میکنیم، شیش ماهه خونوادههامونو ندیدیم. از طرفی هم اینا باید برن بار بوشهرو بیارن به هر حال، پس لوازم اون آقا رو هم میارن، بیا بریم.
کامیون گرفتیم و هماهنگ کردیم برای ساعت چهار. ساعت یک اون آقای بوشهری زنگ زد و گفت کامیونه دویست کیلومتری اینجاست و گفتن اولین سری بار مال شماست... گفتیم خب اگه فقط با دو سه روز بیشتر موندن بتونیم شیش هفت میلیون رو سیو کنیم که عاقلانه نیست بریم.
بعد معلوم شد کامیونه یه کم خراب شده. راننده ش هم گفته بود من خسته شدم و تا آخر هفته دیگه ماموریت نمیرم:/
گفتیم خب حالا کامیون درست بشه، وسایلو بارگیری میکنیم و خودمون میریم. هر وقت بارو آورد میریم بوشهر تخلیه میکنیم. که راهها رو بستن:/
حالا هم معلوم شده نقص کامیونه جدیتر از این حرفاس و ممکنه نتونن تعمیرش کنن. و ما فقط حدود دو هفته علاف شدیم و باز باید همون پولو هم بدیم و کامیون بگیریم...
بعد میدونی کسی که سه ساعت مونده تا بار زدن اثاثیهش وضع زندگیش چجوریه؟ همه زندگیش تو کارتنه... همه زندگی، گاز، قابلمه، تلویزیون، لباسشویی، بشقاب و کاسه و همه چی...
من واقعا نمیدونم چرا اینجوری میشه... تازه دیشبم اومدیم ویندوز عوض کنیم، یه مشکلی بود که یه سری تغییرا باید انجام میشد... نمیدونم کی دو شاخه از پریز در اومده بود که یهو لپتاپ خاموش شد و خیلی شیک کل هاردم فرمت شد و ویندوزی هم نصب نبود! بعدم که ویندوز نصب کردیم که امیدوارم رو اطلاعات مورد نیازم نصب نشده باشه، و گذاشتیم دیشب تا صبح هارد لپتاپ ریکاوری بشه، یهو صبح سیستم هنگ کرد و از برنامه پرید بیرون:/
این چند روز خیلی سعی کردم مفید بگذرونم، کلی آموزش مرتبط با سایت دیدم، آموزشای کسب و کار دیدیم... ولی میدونی، یه جایی از روحم خسته ست... هر دومون روحمون خسته س.
بعد این وسط موندم تو کار خدا! که مردا رو تو خستگی ساکت آفریده و زنا رو پر حرف!
سکوت حمیدرضا منو دیوونه میکنه، پرت و پلاهای من اونو کلافه...
و زندگیای که جریان داره... با یه کم تغییرات... مثلا تنها امکاناتمون یخچال و فرشه. و تامام.
- سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰ , ۱۲:۵۲

هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************
من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
-
هر چی باید همه تکتک بکشن، ما کشیدیم که!
-
شاید باورتون نشه، ولی. . .
-
وی اسلو د پرابلم.(رمز فقط اونا که بشناسم)
-
588.
-
587.
-
تو تاریخ بنویسید (همون رمز قبلی)
-
582. برای شما تعریف کنم بلکه این هیجان درونم بخوابه!!
-
581. که مثلا ثابت کنم یه دست هم میتونه صدا داشته باشه!
-
580. #ذوقهای_زودگذر
-
579. چقد غر زدم اینجا!!!
-
تیر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲۲ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۲۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۳ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۳ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۳ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )