در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

542.

شایدم این خوابیدنا و بی حالیای من نشونه یه جور افسردگی باشه...

این ماه رمضونی نه از خونه بیرون رفتم چندان و نه هم صحبتی داشتم...

از وقتی چند تا شاگرد به کارگاه اضافه کردیم، محیط کارگاه خیلی مردونه شده.

مخصوصا یه نفری که تازگی اومده حمیدرضا روش حساسه...

از چشاش میخونم که دوست نداره برم کارگاه...


این روزا برام سنگین میگذرن...

میدونید، اینجا شبیه شهرای دیگه نیست که بگی خب دلم گرفت برم یه دوری تو خیابون بزنم...

هر چند منم مجردیام اونقدری آزاد نبودم که تنهایی برم جایی دور بزنم.

اما به هر حال گاهی با مامانم میرفتیم بیرون، خریدی ... چیزی...

اینجا خب اینجوری نیست...

یه شهرکه که ته امکاناتش یه دریاست.

دریاش زیباترین دریای ایرانه ... اما چند بار آدم میخواد بره دریا؟؟ چند بار تنها؟؟

هوای خونه سنگینه...

حوصله بیرونو ندارم.

حوصله دیدن دوستای حمیدرضا و زناشونو ندارم.

همش دلم میخواد بخوابم که وقت بگذره!!!

باورم نمیشه.

تا همین چند مدت پیش اون همه کار میکردم و از لحظه به لحظه زندگیم استفاده میکردم.

اما الان ...

.

.

میخواستم کامنتا رو ببندم...

اما حالا باز میذارم.

بدون تایید نمایش داده میشن...

شاید بعضیاشو جواب بدم.

شایدم نه


541. یه روزم کوتاه بنویسم... چی میشه مگه؟!

1. ماه رمضون حسابی خواب حمیدرضا رو مختل کرده... خیلی خیلی کم میخوابه.

روزای تعطیل صبحا رو یه کم بیشتر میخوابه که مثلا جبران شه.

ولی من همون ساعت هفت بیدار میشدم.

چند روز پیش که به خاطر شهادت امام علی تعطیل بود و حمیدرضا میخواست بخوابه، با خودم گفتم خب من که صبح کاری ندارم. دیشب هم دیر خوابیدم. پس منم یه کم دیگه میخوابم.

و اینجوری بود که الان چند روزه من نمیتونم زودتر از هشت و نیم بیدار شم!  :/


2. انرژیم برا پیج افتاده... و اون شور قبلی رو نداره پیجم... که خب کاملا نشات گرفته از خوابیدنای صبحمه... خودم میدونم.


3. دیروز امتحان ریاضی داشتم!!

آبجی کوچیکه تو واتساپ بهم زنگ زد. با هفت هشت تا بچه مچه دیگه، نشستم پای امتحان ریاضی! :/

سوالاشون سخت بود انصافا...

اما میدونی... بارها به این فکر کردم که برم کتاب مبتکران ریاضی دبیرستانو دوباره بخرم و بشینم سوال ریاضی حل کنم!!

ریاضی دانشگاهو دوست نداشتم... شاید چون استاداشو دوست نداشتم...

اما حل کردن سوالای بچه مدرسهای ها رو دوست دارم! :)))



540. مهره های غیر حیاتی...

یه سوالی که خیلی ازمون پرسیده میشه اینه که چرا پرسونل جدید اضافه نمیکنیم و چرا تولیدمونو افزایش نمیدیم؟
.
خب احتمالا یادتونه که زمانی که از بوشهر برگشتیم و دوباره کارمونو استارت زدیم، دو نفرو آوردیم که خب اون دوتا کلا اشتباه بودن...

چند مدت بعدش یکی از همکارای حمیدرضا رو آوردیم که تا یه کم راه افتاد ماموریت دریا بهش خورد و دو سه ماه رفت دریا!

یکی دیگه از همکاراشو آوردیم که یه روز اومد و فرداش به حمیدرضا گفته بود فلان قدر پول بهم قرض بده!
حمیدرضا بهش گفته بود میبینی که هر چی داشتم و نداشتم رو ابزار خریدم.
از فرداش هی زیر گوش حمیدرضا میخوند که این چه کار سختیه. ابزاراتو بفروش و یه کار دیگه رو شروع کن!! :/
کلا فقط اومده بود پول بگیره...

چند نفر دیگه هم آوردیم که هر کدوم یه روز میومدن و چون کارشون خوب نبود میگفتیم دیگه نیان...


بعد این همه وقت، بالاخره موفق شدیم یه تیم خوب پیدا کنیم. چهار پنج نفر جمع شدن که خب کارو خوب پیش میبردن.
یکیشون بعد یه هفته یه ترفیع بهش خورد و مسئولیتاش زیاد شد و کلا دیگه نتونست بیاد.
یکیشون دو سه هفته اومد یهو فهمیدیم خانمش نزدیک زایمانشه... و خب معمولا هر کی بچه دار میشه میره یه ماه مرخصی!
یکیشونم گفته تا آخر ماه رمضون بیشتر نمیام!

برای همین نمیشه تولیدو بالا برد! :/
.
.
.
اما یه تجربه ای به دست آوردیم این مدت...
دفعه اول که شاگرد گرفتیم، صفر تا صد کارو یادشون دادیم.
اولا که خیلی زمان برد.
بعدشم اینکه یه حسی بهشون دست داده بود که آره کل کارو ما داریم میکنیم ولی اینا سود گیرشون میاد! :/
یعنی رسما هزینه خرید کل ابزارا و وسایل مصرفی و اجاره و هزینه های تبلیغات اینستا و هزینه هایی که بابت آموزش پرداخت کرده بودیم و همه اینا رو نمیدیدن!
و یه جورایی هم دولت خود مختار برای خودشون تشکیل داده بودن! و کلا کنترل کارگاه از دستمون خارج شده بود...
.
اما الان هر فرد یه قسمت مشخص رو انجام میده.
تو بقیه بخشا آموزش نمیبینه و کاری رو انجام میده که ما ازش خواستیم.
رو تمام بخشا میتونیم نظارت کنیم.
اما مهمترین امتیازش اینه که اولا زمان کوتاه تری برای آموزش هر فرد لازمه و ثانیا جایگزین کردن نفرات راحت تره.
.
دفعه قبل اون کارگری که به شدت کارش ضعیف بود تهدیدش شده بود اینکه "اگه بهم بیشتر دستمزد ندین دیگه نمیام"!!
چون میدونست زمان زیادی صرف آموزشش شده ...
دو ماه رسما تولیدمون خوابیده بود که اون دو نفر کار یاد بگیرن.
به خاطر همین رفتنشون نگرانمون میکرد...
اما الان بعضی بخشا رو یکی دو ساعته یاد میگیرن. بخشای سخت تر هم نهایتا یه هفته ای راه میوفتن.

و خب این دقیقا تعریف سیستم سازیه.
یعنی یه خط تولید داشته باشی که هر کسی مسئولیت خودشو درست انجام بده...
و خب این مساله برای کارفرما یه امتیاز بزرگه. چون جایگزینی نفرات براش راحت میشه.
اما بخوام باهاتون صادق باشم، این مساله برای کسی که زیر دسته اتفاق خوبی نیست...
دیدین خیلی از کارگرا با دستمزدی خیلی پایین تر از حقشون کار میکنن؟
دقیقا به همین دلیله... چون یه بخش کوچیک از یه سیستم بزرگ شدن که به سرعت میتونن جایگزین بشن و یه عالمه آدم اون بیرون منتظر شغل هستن!
ست گادین، تو کتاب مهره حیاتی، به همین موضوع میپردازه...
میگه اگه میخوای امنیت شغلی داشته باشی و حقوق کافی بگیری، باید مهره حیاتی باشی. باید غیر قابل جایگزین شدن باشی! :)



+ اگه بخوایم منتقل شیم، دو ماه دیگه باید بند بساط رو جمع کنیم...
ولی هنوز معلوم نیست!
و خدا به دادم برسه با این اسباب کشی دست تنها :(

+ یه جشنواره اینستاگرامی برگزار شده بود، یه دختر 14 ساله جزو منتخبا بود. ازش پرسیدن ماهی چند درمیاری؟ گفت ماهی 25 میلیون! ولی نمیدونم کارش چی بود...

539. کاش این وبلاگ باقی بمونه... که بعدها بیام و بخونم این روزا رو!

من چرا فکر میکردم اسفند 97 شروع کردیم؟!! {کلیک} :)

.

داشتم چند تا از خاطرات بلاهایی که سر راه اندازی این کسب و کار سرمون اومده رو میخوندم...

چقد روزای سختی رو گذروندیم خدایی!!

.

روزی که میخواستیم بریم بوشهر، فکر میکردیم چقدر به ضررمون شده و کلی از کار عقب میمونیم و کلی غصه خوردیم...

اما به نفعمون شد در واقع!

چون آموزش دیدیم. (چرا ما اون زمان فکر میکردیم بدون آموزش میشه کار کرد؟!!:)))

.

خیلی تلاش کردیم منتقل بوشهر شیم و دیگه برنگردیم ته دنیا...

نگران بودیم که ته دنیا به خاطر فاصله زیاد و محرومیتای زیادترش جلوی پیشرفتمونو بگیره.

تلاشمون نتیجه نداد و برگشتیم ته دنیا و بازم به نفعمون شد!

چون مجبور شدیم مستقل بشیم و روی پای خودمون بایستیم!

.

حالا دلمون میخواد بریم از ته دنیا...

اما بازم نگرانیم...

که نکنه دیگه چوب خشک گیرمون نیاد...

یا چوب کهور، که الان مشتریا عاشقشن، اونجا گیرمون نیاد...

نمیدونم میشه رفت یا نه.

اما لطفا برامون دعا کنید که هر چی شد بازم به نفعمون باشه :)

538. دیگه همه فوت و فن هامو براتون رو میکنم! :))

پسره دایرکت زد که ظرف امشبتونو میخوام.

منم مث همیشه گفتم اصلا امکان نداره تا قبل اینکه پست بذارم ظرف رو بفروشم.

راس هشت دایرکت داد میخام!

اونقدر عجله ای تایپ کرده بود که حتی "و" میخوام رو هم فاکتور گرفته بود! :))

بعد اینکه پول داد و آدرس داد و خیالش راحت شد، گفت حالا برم ببینم چی خریدم! :))))

.

.

چی شد که اینطوری شد؟

جونم براتون بگه که میدونید که من یه دوره اینستا خریدم که شیش ماه کوچینگ داشت.

کوچم همیشه بهم میگفت باید کاری کنی فالوورات احساس کنن باید زودتر ازت خرید کنن وگرنه یه چیزی رو از دست میدن...

مثلا تخفیف لحظه ای بذار و...

خب نمیشد! من هر حرکتی میزدم نمیگرفت.

مثلا میگفتم اگه تا امشب سفارشتو ثبت کنی ارسال رایگان. یا بیست درصد تخفیف...

اون شب که هیچی... شونصد تا شب بعدشم نمیخریدن!

یه مشکلی که ما داشتیم این بود که نگا میکردیم ببینیم بقیه چی رو بهتر میفروشن.

یا اصلا کدوم محصول خودمون تو فروشگاه ها داره بهتر فروخته میشه... همونو میساختیم.

اما مساله اینه که مشتریای هر فروشگاهی با فروشگاه دیگه فرق داره.


اما اینکه چه اتفاقی افتاد...

اولا متوجه شدیم فالوورامون یه نوع خاصی از ظرفامونو زودتر میخرن.

شروع کردیم یه تعداد از اون ظرف رو برای یه نمایشگاه قبل عید تو شیراز، آماده کردیم.

که خب نمایشگاه به خاطر کرونا کنسل شد، اما من روزی یه پستم رو میذاشتم طبق روال پیج.

یه تبلیغ هم دادم اواخر بهمن که خوب بود نتیجه ش.

خلاصه فالوورای جدید بودن یا فالوورای قبلی خودم، نمیدونم. اما فروش شروع شد.

و خب اون زمان من این قانونو نداشتم که محصولی که هنوز عکسشو نذاشتم، نفروشم. هر کی میگفت چی موجود داری؟ هر چی بود و نبود براش میفرستادم.

بعد هر کدوم فروخته میشد پستشو زودتر میذاشتم. میگفتم اگه عکسشو بفرستن و بعد پست بذارم ضایع ست! :)))

این شد که کم کم اینطور به نظر رسید که ظرفا دارن تند تند فروخته میشن...

از اون طرف قبلا به هر مشتری یه روز وقت میدادم تا پرداخت کنه. بعد که یه مشتری دقیقا سه روز معطلم کرد و هر بار گفت عه یادم رفت، فرصت پرداخت رو اول به یه ساعت، بعد نیم ساعت و تو بعضی مواقع به یه ربع کاهش دادم!

این توی ناخودآگاه مشتریا اینطوری نشون داد که تعداد زیادی منتظرن که همین محصول رو بخرن و اگه اینا سریع پرداخت نکنن از دستشون میره.

از طرفی، تو هر بسته یه کارت تخفیف مدت دار قرار دادم که مشتریا رو برای خریدای بعدی ترغیب کنه.

از اونجایی که از کیفیت محصول راضی بودن و کارت تخفیف هم داشتن، یه تعدادیشون تمایل پیدا کردن که باز خرید کنن.

از جمله کارای دیگه ای که جدیدا دارم انجام میدم اینه که از هر محصول یه کوچولوشو نشون میدم و ریمایندر میذارم که فالوورا رو سر ذوق بیارم.

و دایرکتایی که نشون دهنده خرید سریع فالووراست رو منتشر میکنم.

و کلا دارم سعی میکنم جریان رو کنترل کنم :)

.

+ یه کاری هم که قبلا که فروشم کم بود میکردم و جواب میداد، این بود که میگفتم خرید بیشتر از 500 تومن ارسال رایگان داره.

طرف میومد یه چیز دویستی بخره. به خاطر اینکه 20 تومن پول پست نده 300 دیگه هم خرید میکرد.

حالا با توجه به هزینه پستتون و قیمت محصولتون میتونه این عدد فرق کنه.

من این ایده رو از یه پیج جوراب برداشتم! عدد اونا 200 تومن بود.

537. حواشی

1. پسره دایرکت داده:
این رنگ لاک به پوستت نمیاد! لاک قرمز بزن:/

2. پسره کامنت داده:
حیف این چوب! این اگه دست من بود باهاش طوفان به پا میکردم!
اولش کاملا پوکرفیس شدم، ولی گفتم شاید واقعا از این خفن‌کاراست که طوفان میکنن...
پیجشو که باز کردم دیدم یه سری جاکلیدی خیلی خیلی ساده معرق ساخته!
یکی دو تا از مشتریا ازم طرفداری کردن. پسره باز شروع کرد قمپوز در کردن!
مساله این بود که تا حالا کار ظرف انجام نداده بود که بتونه درک کنه که کار ما خوبه یا بد. پس اول بهش گفتم برو پستای اول پیجمو ببین. پستای اول نمونه‌های معرق منن. خب الان میتونست تقریبا خودشو مقایسه کنه.
بعد بهش گفتم ببین، اونجا جوابتو ندادم که کوچیک نشی جلو بقیه. ولی کار قشنگی نیست که بری به یه هنرمند بگی متریال رو حیف کردی!
اول پیاممو لایک کرد، بعد پیجمو بلاک کرد!:/
خود درگیر بود کلا:))) 

3. خانمه خیلی اصرار داشت که ظرف رو قبل اینکه پستش گذاشته بشه بخره، گفتم اصلا امکان نداره! همه باس فرصت برابر داشته باشن! برو راس هشت بیا...
بعد هر روز پست رو کامل آماده میکردم بعد سر ساعت هشت منتشر میکردم، اون روز تا هشتگا رو زدم کوبیدم رو اون تیک انتشار! چهار دقیقه مونده بود به هشت:/
نشستم خدا خدا کردم تا قبل هشت کسی دایرکت نده!
یه دقیقه مونده به هشت یکی دایرکت داد!:(
خانمه راس هشت دایرکت داد:(( اصن عذاب وجدان گرفتم:((

+ من هر روز با هدف پست کوتاه میام:))))  چرا اینجوری میشه:))))  تازه هر روزم دارم مینویسم!:))) 

536. گاهی میگم کاش آدرس این وبو همه فالوورای اینستام داشتن و حس واقعیمو میفهمیدن! :)))))

نمیدونم چرا مشتریا تصور میکنن گاری پست رو من دارم هل میدم! :))

هر بار یکیشون میاد میگه چرا بسته من هنوز نرسیده؟! یا چند روز دیگه میرسه؟! یا بگید عصر بیارن، من صبح خونه نیستم! :/

.

میدونین یه مساله ای هست که خیلی دلم میخواد بنویسم...

نمیدونم چقدر ممکنه قضاوتم کنید ...

این دوستمو یادتونه؟؟ 

حاضر نشد زمان بذاره و اینستا رو یاد بگیره...

حاضر نشد حتی یه ذره به حرفای من بها بده...

حاضر نشد برای یاد گرفتن عکاسی هزینه کنه، چون معتقد بود اینا همش الکیه و اگه دوربین خوب داشته باشی عکسات خود به خود خوب میشن!!!! :/

و در نهایت کسب و کاری راه انداخت که حاصل آموزشای رایگان بود!

(بهتون قول میدم که هیچ کس تمام فوت و فن حرفه شو رایگان بهتون یاد نمیده!)

خب دستسازه هاش واقعا فاجعه هستن...

براش یه پیج رو فرستادم که با 50 تومن میتونست صفر تا صد اون کارو یاد بگیره... اما اگه فکر میکنید حتی بهش فکر کرده باشه، باید بگم در اشتباهید!

و خب حاصل همه اینا، یه پیجه که اگه ببینی فکر میکنی کاردستی های یه دختر بچه 8 ساله ست...

.

چند شب پیش بهم دایرکت داده بود...

"گندم پیج منو تبلیغ میکنی؟"

نه سلامی، نه احوالپرسی و نه لطفا و میشه خواهش کنمی...!!!!!

دایرکتشو باز نکردم تا به جوابی که میخوام بهش بدم فکر کنم...

صبحش فقط براش نوشتم "اوکی"

شاید بفهمه از طریقه نوشتنش خوشم نیومده...

ولی فک نکنم فهمیده باشه!

.

میدونی... میدونم که میدونی... که چقدر زحمت کشیدم برای این پیج...

و نمیدونی که چقدر هزینه تبلیغات کردم...

و چقدر سخته جمع کردن اعتبار.

و خب صد البته که کمک کردن به کسب و کارای کوچیک یه حرکت اخلاقیه.

اما به شرطی که اون کسب و کار ارزش معرفی شدن داشته باشه.

و مخاطب هدفش با مخاطب هدف پیج من مشترک باشه...

خب من بیام همچین پیجی رو معرفی کنم، توهین به شعور مخاطبم نیست؟!!!

حالا من معرفی کنم اصلا...

همه مشتریای من بدو بدو میرن ازش میخرن؟!!!


کلا یه سری از پیجا تصورشون از مشتریای پیجای دیگه اینطوریه:

"یه عده آدمی که پولشونو گرفتن دستشون و فقط منتظرن یکیو پیدا کنن که یه چیزی بفروشه!

هر کی و هر چی!

بدو بدو میرن میخرن! پس بدوییم بریم بهشون بگیم ما هم هستیم!"


یه جوری لا به لای استوریا گم کردم تبلیغشو...

و سعی کردم یه جوری معرفیش کنم که انگار مشتری ای بوده که برام یه هدیه فرستاده!!

اما به خودم قول دادم دفعه بعد اگه همچین چیزی گفت خیلی رو راست بهش بگم برو اول پیجتو به استانداردای اولیه برسون بعد بیا!

.

.

.

امروز میخواستم فقط همون دو خط اولو پست کنم! ببین چقد نوشتم!

535. وقتی الکی الکی بحران زده میشی!

این پست در ادامه پست دیروزه...

.

یادتونه گفتم گروهی که پیششون آموزش دیدیم، با جشنواره های فروشی که زدن حجم خیلی زیادی سفارش گرفتن؟

خب این تعداد سفارش براشون واااقعا زیاد بود. میتونم بگم با میزان خروجی اون زمان کارگاهشون، تقریبا برای هشت سالشون سفارش ثبت کردن!

نمیدونم واقعا با چه منطقی همچین حرکتی زن!

میگفت پول تبلیغ دادم اگه الان سفارش ثبت نکنم از دستم میپره!

و خب الان کلی مشتری داره که یک سال از زمان ثبت سفارششون میگذره و هنوز محصولشون ساخته نشده!

و خب تصور کنید یه حجم زیادی از مشتریای ناراضی و عصبانی شروع کردن به اعتراض به پیجایی که اینا رو تبلیغ کرده بود.

اون پیجا هم یه استوری عذرخواهی گذاشتن و یه شماره دادن و گفتن هر کی با اینا مشکل داره زنگ بزنه اینجا...

و اینجوری این مشتریا همدیگه رو هم پیدا کردن.

و خب شکایت و ساخت پیج آنتی فلان و راه اندازی کمپین های هشتگی و ... که به خودشون ربط داره البته...

اما برای ما ماجرا چجوری بود؟

.
زمانی که ما با خودمون تنها موندیم و شروع کردیم به هر دری زدن،
بحث اینکه احتمالا اینستا به فنا بره خیلی مطرح بود.
پس تو اولین حرکت یه سایت راه انداختیم.
و از اونجایی که اون اوایل فکر میکردیم قراره همه کار بکنیم، هم فرنیچر هم ظرف هم دکوری،
این سایت رو با همین دیدگاه آوردیم بالا!!
حتی تغییر اسم لوگومونم با همین هدف بود... که همه کار بکنیم! و اسممون محدود کننده نباشه!
و این دقیقا مقارن شد با زمانی که سایت اونا از دسترس خارج شده بود که به نظر میرسه این کارو کرده بودن که کسی نتونه به نماد اعتمادشون ضربه ای بزنه.
از اون طرف تو پیجمونم همش عکس و فیلم کارگاه اونا بود. چون کارگاه بوشهرمون خیلی داغون بود و من  فکر میکردم ضایع ست اگه ازش فیلم بذارم تو پیج!
و اینکه اون پیج تعداد فالویینگ های خیلی محدودی داشت و فقط پیجایی که باهاشون همکاری میکرد رو فالو داشت و ما هم جزوش بودیم.
.
اواسط اسفند بود...
شاید بشه گفت یه هفته از زمانی که پیج بالاخره جون گرفته بود و داشت میفروخت گذشته بود...
یه دفعه مشتریای ناراضی اونا به تماااام پیجایی که یه ربطی بهشون داشتن حمله کردن!
تصورشون این بود که اونا یه پیج جدید زدن و دارن بازم میفروشن و کلاه بردارن و فلان!
دایرکت و کامنت بود که داشت برامون میومد که آی شما کلاه بردارین و پول آدمو میگیرین و فلان! :(
.
میتونی تصور کنی؟؟
دقیقا همون لحظه ای که فک میکنی یه سنگ از رو شونه ت برداشتن، یهو همه چی به هم میریزه!
اعتماد و اعتباری که کسب کرده بودم داشت جلو چشمم ترک میخورد!
با یکی از ناراضیا صحبت کردم.
گفت همون زمانی که سایت اونا از دسترس خارج شده سایت شما ثبت شده و ما از شما هم شکایت کردیم!
بهش گفتم لامصب زیر سایت ما نوشته شده که این سایت به بهره برداری نرسیده!
و اینکه همه کارشو خودم کردم بنابراین به شدت غیر حرفه ایه!
و پیجمونم که وضعش مشخصه!
گفت آره وکیلمونم گفته اینا رو... ولی حالا ما شکایت کردیم دیگه! :/
اون زمان شیراز بودیم و استوری میذاشتم از شیراز...
ریپلای میزدن که آره کلاه برداریتون معلوم شد، لوکیشن ته دنیا رو زدین ولی حالا دارین بازار وکیل استوری میکنین!

حتی الان که دارم اینا رو تایپ میکنم نفسم سنگین شده! :))
روزای خوبی نبود...
خواهر زاده حمیدرضا تازگی فارغ التحصیل حقوق شده بود.
زنگ زدیم بهش ...
یه سری قانونایی که به قول خودش به صورت تئوری بلد بود رو بهمون گفت و بعدشم زنگ زده بود چند جا دقیقتر برامون پرسیده بود.
شکایتشون به جایی نمیرسید.
اما مساله این بود که داشتن پیجمو نابود میکردن!
تا یه مدت گوشی از دستم نمیافتاد.
تند تند آدم بلاک میکردم و کامنت پاک میکردم!
و تند تند تو دایرکت بهشون میگفتم که برن از وکیلشون بپرسن که میتونم ازشون شکایت کنم!
تمام آثار اونا و کارگاهشونو از پیجم پاک کردم...
حتی آدرس سایت رو برداشتم!
و رفتم تو اون پیجی که همه رو تحریک میکرد علیه اینا، نوشتم که به بقیه بگه که میتونم ازشون شکایت کنم.
البته جوابی نگرفتم، اما بعد چند روز اوضاع آروم شد!
.
حالا اینا رو چرا گفتم؟
که بدونید هر کیو رسیدین تبلیغ نکنین... طرف اگه بره بخره و ناراضی باشه حتما یه سیخی هم به شما میزنه...
خودتونو به هیچ پیجی نچسبونید و سعی نکنید از اعتبار کسی بالا برید! چون اصلا معلوم نیست فردا چی میشه...
و در نهایت، سعی کنید حتما یه وکیل تو اقوامتون داشته باشید!
(کاش این طرح وکیل خانواده زودتر عملی بشه واقعا! )

534. فقط لازمه خاص باشی!

بهتون گفته بودم که ما تو یه کارگاهی تو شیراز آموزش نجاری دیدیم.

اگه از قدیمیای پیج هستین احتمالا میز و کتابخونه هایی که قبلا پست میکردم رو یادتون باشه...

.

قضیه از این قرار بود که اون گروه سالها بود تو اینستا فعال بودن ولی همیشه هشتشون گرو نه شون بود!

چرا؟ چون رییسشون یه عقیده عجیب داشت!

.

وقتی رفتیم پیششون خیلی تحویلمون نمیگرفتن!

در حال راه اندازی یه گالری بودن و سرشون خیلی شلوغ بود.

لا به لای کاراشون با هزار مصیبت ساخت ظرف چوبی رو یاد گرفتیم.

(البته نه با این کیفیت الان... )

تقریبا دو هفته یه بار میرفتیم شیراز (بوشهر بودیم اون زمان)

دو هفته بعدش که رفتیم سراغشون هنوز نتونسته بودن گالری شونو راه بندازن.

رفتیم کمکشون.

گفتیم هم ما رایگان یاد میگیریم، هم شما دو تا نیروی کار رایگان دارید.

به رسم قدیمیا که میرفتن شاگردی...

هر کاری که اونجا کسی دوست نداشت انجام بده رو انجام میدادیم تا کم کم کارای مهم تری هم بهمون سپردن و خیلی چیزا یاد گرفتیم.

از اینکه روز افتتاحیه شون خورد به ماجرای قاسم سلیمانی و سقوط هواپیما و اینا بگذریم...

وقتی افتتاح کردن از قیمتایی که برای محصولات ما گذاشته بودن شوکه شدم!

جاکلیدی برده بودیم و ظرف.

وحشتناک ارزون گذاشته بود!

بهش گفتم این جاکلیدی که تو گذاشتی 50 تومن فلان پیج همینو میده 270 !

میگفت نمیخرن!!!

خلاصه گذشت و گالری ای که تو کوچه پس کوچه های شیراز گرفته بود (که اصلا این خودش جای بحث داره) سوددهی چندانی نداشت.

تصمیم گرفت یه جشنواره فروش بزنه.

کلی تبلیغات کرد و کلی تخفیف گذاشت.

فردای روزی که تخفیف گذاشت ما رفتیم پیشش.

بهش گفتیم ما حساب کردیم این قیمتی که گذاشتی به سختی هزینه های اولیه تو تامین میکنه!

گفت گرونتر بدیم نمیخرن!

کرونا شد! راه ها بسته شد و همه چی گرون و نایاب شد!

برای حل این مشکل باز جشنواره فروش زد و باز ارزون فروخت که بخرن!

تعداد سفارشا زیاد شد و نیروی تولیدش ثابت بودن.

و اصلا نمیتونم تصور کنم این یه سال بهشون چی گذشت...

.

وقتی سفارشاشون زیاد شد تو حرکت اول گالریشونو بستن.

اتفاقی که افتاد ما تنها مشتری مونو از دست دادیم!

اینجا بود که با یه چالش حسابی مواجه شدیم.

مبلغ زیادی رو برای خرید دستگاه هزینه کرده بودیم و دیگه جای پا پس کشیدن نبود.

شروع کردیم به خریدن آموزشهای اینستا و فروش.

و خب بقیه شو هم که خودتون در جریانید.

و حالا، تو این نقطه فقط یه کلمه دارم که به اون آقا بگم:

میخرن!


533. وی هر روز یه دلیلی برا حرص خوردن پیدا میکنه!! :)))

من واقعا ازتون عذر میخوام که از اینجا برای خالی کردن ناراحتیام استفاده میکنم (آیکون خجالت)

ولی نمیدونین چقدر آروم میشم وقتی با شما حرف میزنم :)

دیروز رو به انفجار بودم. اما یه کم که با شما حرف زدم اونقدر حالم خوب شد که انگار بهم تیتاپ دادن!! :))))

پس با اجازه امروزو هم براتون تعریف میکنم!

.

دختره کامنت گذاشته که جالبه تا فروشتون خوب شد قیمتاتون رفت بالا!!! :/

حمیدرضا گفت براش بنویس هزینه تولیدمون زیاد شده.

که زیاد شده واقعا.

جدا از اینکه قبلا همه کارا رو حمیدرضا یه تنه میکرد و کمرش نابود میشد، و الان سه تا کارگر گرفتیم که سه تاشون با هم اندازه حمیدرضا خروجی میدن! و دستمزد باید بدیم؛ قبلا یه گازور میخریدیم 15 تومن یه سال کار میداد. الان میخریم 300 تومن یه هفته کار میده!

اما واقعا یعنی اونقدر نمیفهمن که هر کسب و کاری زمان شروع مجبوره حتی رو ضرر محصولشو ارایه بده تا شناخته بشه؟!!

دوره اینستایی که من خریدم دو میلیون، شیش ماه قبل اینکه من بخرم، 500 هزار تومن بود، شیش ماه بعد اینکه من خریدم شد 4 میلیون.

دفتر حسابای منو اگه ببینید تا قبل اسفند، تماما هزینه هامون از فروشمون بیشتر بود!

بعد اصلا از اینا بگذریم...

اخلاقی نیست که من پیجای دیگه رو معرفی کنم و بگم برید قیمتاشونو ببینید و فلان... ولی واقعا طرف خودشم نمیتونه بره قیمت بپرسه بعد بیاد سنگ بندازه؟! :/

گاهی که با حمیدرضا میشینیم قیمتای بقیه رو نگاه میکنیم، یا با پیج شخصیمون از بعضیا قیمت میگیریم، میگیم واقعا چرا ما داریم اییییین همه ارزون میفروشیم همه چی رو؟!!

یه بار یه خانمه دایرکت داد گفت من داداشم بلده از این ظرفا درست کنه ولی چون وقت نداره به تو سفارش میدم. ولی داداشم گفته تو داری گرون میدی!

بهش گفتم برو از جایی خرید کن که بهت ارزون بدن!

پنج شیش تا ظرف ازم خرید! چرا؟! چون حتی داداشش حاضر نشد با قیمتی که ما میگفتیم براش ظرف بسازه! که اگه میساخت هم به این کیفیت نبود!

.

یه سری یه استوری گذاشتم که بابا مادر ترزا هم 5 میلیون کامنت منفی داره. پس گوشتو به حرفای منفی ببند... بعد یکی از دوستانمون که خیلی آدم حسابیه گفت منم با عقاید مادر ترزا مخالفم! بعد من رفتم درمورد مادر ترزا سرچ کردم دیدم خودمم قبولش ندارم :))))

ولی کلا حقیقت همینه. که تو هیچ وقت و هیچ زمانی نمیتونی همه رو راضی نگه داری و همیشه آدمایی هستن که حرفایی بزنن که دلخورت کنن.

هر چند من به شدت زود ناراحت میشم و تا یه مدت برام جنگ اعصاب میشه و طول میکشه تا باهاش کنار بیام...


مثلا یه روز اونقدر خسته بودم که کپشنم رو اشتباهی کپی پیست کردم. قسمت قیمت کپی نشده بود. و اینکه خب یه مشتری دایرکت داد و قیمت پرسید و جوابشو دادم و خرید کرد. بعد متوجه شدم که کپشن اشتباهه. ادیتش کردم و زدم فروخته شد. یه نفر اومد کامنت زد که چون اینطوری شده پس معلومه پیجت فیکه!


یا یکی دیگه که اومده بود نوشته بود لایکات کمه پس فیکی!

خب من واقعا نمیدونم چرا فالوورا کم لایک میکنن. اکثر مشتری های ثابتم اصلا لایک نمیکنن!!! واقعا دلیلشو نمیدونم! اما اینو میدونم خیلی از همکارا لایکاشونو از گروههای حمایتی میگیرن. خب من اهلش نیستم واقعا... خوشم نمیاد هر روز چند ساعت وقتمو بذارم کسایی که هیچ حسی به کارشون ندارم رو لایک کنم که اونا هم بیان متقابلا لایک بزنن!


یا یه سری یه نفر کامنت گذاشته بود از پیجای ایرانی متنفرم همشون از هم کپی میکنن!

حالا ما بهمون میگن فلان محصولتونو میشه سفارش بدیم؟ میگیم همه کارا تک اجراست و تکرار نداریم. از خودمون نمیتونیم کپی کنیم، میگه از بقیه کپی کردی!!! اصلا کو اون پیجی که ما ازش کپی کردیم؟!!!


.

اما میدونید... شاید اینم یه جور تمرینه... من قبلا به شدت عجول بودم و برای هیچ چیزی نمیتونستم صبر کنم. اونقدر پوستم کنده شد تو این کار که الان خب میشه گفت بهتر شدم.

حالا شاید باید بیشتر روی روحیاتم کار کنم. ساده تر بگیرم... به هر حال هر چقدر تعداد مخاطبا بیشتر بشه این جور کامنتا هم بیشتر میشه. امیدوارم بتونم یه ذره راحت تر از کنار این مسایل بگذرم....

532. مثلا یه روزی بیاد که از صبح همه چی مث بچه آدم خوب پیش بره...

بیاین یه ذره باهاتون درددل کنم بلکه آتیش درونم بخوابه! :(

.

چند وقت پیش دو تا پیج مطرح نجاری یه لایو برگزار کردن و گفتن میخوان یه دوره کامل(1) رنگ چوب بسازن که شامل سالها تجربه شونه و هر کی این دوره رو بخره دیگه همه چی یاد میگیره و خلاصه از این مدل بازار گرمی ها.

وقتی کامنت لایوشونو باز کردن ازشون پرسیدم آموزش رزین هم دارن؟ و گفتن بله بله رزین هم هست...

اون روزا تو اوج خرج شروع کسب و کار بودیم و تو اوج نفروختن! میانگین فروش ماهانه مون زیر 100 هزار تومن بود!

اما میدونی... هیچ سرمایه گذاری ای بهتر از سرمایه گذاری روی خودت نیست... نمیدونم اینو کی گفته. اما به شدت بهش معتقدم.

...

دوره رو پیش خرید کردیم. چون به هر حال قیمت پیش خرید از قیمت واقعی دوره خیلی کمتر بود.

چند وقتی گذشت و سرفصل های دوره اعلام شد. رزین جزو سرفصلها نبود!

به یکی از پیجا دایرکت دادم و گفتم من به امید اینکه رزین هم توی مباحث دوره ست، این دوره رو خریدم.

وویس داد ... که ما میخواستیم تو این دوره یه اشاره ای! به رزین بکنیم. اما حالا تصمیم بر این شد که یه دوره کامل(2) رزین بسازیم. این دوره مجزا به فروش میره اما برای کسایی که دوره قبلی رو خریدن رایگانه.

.

خلاصه گذشت و دوره اولیشون آماده شد و به هیچ درد ما هم نخورد و همینطوری هر از چندی یه دایرکت میدادم که رزین آماده نشد و جواب میومد هنوز نه...

.

تا اینکه دیروز متوجه شدم دوره رزین هم آماده شده.

به همون پیجی که همیشه دایرکت میدادم، دایرکت دادم و گفتم فرموده بودین به کسایی که دوره قبلی رو خریدن این دوره رو رایگان میدین.

گفت اصلا همچین چیزی نیست و اینا دو تا دوره مجزا هستن!

از وویسش اسکرین رکورد گرفتم و براش فرستادم. سین کرد و جواب نداد.

تو واتساپ پیام دادم به شماره ای که زمان پیش خرید بهمون داده بودن که شماره کارت بگیریم و اینا.

گفتم شما خودت تو لایو بودی و ویدیوی اون لایو هم الان تو پیجتونه. و اینم وویس همکارتون که چنین وعده ای به من داده.

گفت ما قرار بود یه آموزش مختصر! درمورد رزین بسازیم خودمون. ولی دیگه با فلان پیج همکاری کردیم و یه آموزش کامل(3) ساختیم و الان نمیشه که این آموزش رو رایگان بدیم بهت! حالا ما فوقش میتونیم از سهم خودمون بزنیم اما سهم اون پیجه میشه 700 تومن، بریز به حساب تا لینک دانلود دوره رو بهت بدم! :/

.

( دقت کردید که تا اینجا با سه تا مفهوم کاملا متفاوت از کلمه کامل آشنا شدیم؟!!)

.

بهش گفتم سه تا مرد نشستین جلو دوربین به من گفتین آموزش رزین جزو دوره ایه که دارم میخرم. وویس همکارتونم که موجوده. من اصلا بقیه قسمتای اون دوره به دردم نمیخورد، فقط رزین رو لازم داشتم. حالا به من میگین چون دوره مون گرون تر شده دیگه باید دوباره پول بدی؟!

گفت انصاف داشته باش! انتظار داری این دوره رو به عنوان آپدیت دوره قبلی بهت بدم؟! این فلانه و چنانه و گرونه و...

گفتم انصاف؟!! سه تا مرد نشستین یه حرفی زدین میخوام ببینم وجودشو دارین رو حرفتون بمونین یا نه؟! من دوره ای خریدم که قرار بوده حاوی آموزش رزین باشه. دیگه شرط و شروطی نبوده که این آموزش گرون باشه یا ارزون! من اصلا بقیه مباحث دوره تون به دردم نمیخوره. مردی، حرف زدی پاش وایسا!

لینک دانلود رو فرستاد اما گفت درست نیست آدم برا به دست آوردن چیزی که میخواد این کارا رو بکنه و خوبه یه کمی اخلاق داشته باشی!!!!

میگفت تو گفتی چون دوره رنگ به کارت نیومده پس حالا باید بهت دوره رزین بدیم! و به من چه ربطی داره که از اون دوره استفاده نکردی! :/

بهش گفتم ویدیوی لایوتون موجوده! وویس همکارتون موجوده! اگه تو یه کدوم از اینا گفتین که به فلان شرط دوره رزینو میدیم برام اسکیرین بگیرین بفرستین من کل مبلغ دوره رو میریزم!

گفت من وقتم با ارزش تر از اینه که بخوام صرف متقاعد کردن تو بکنم! :/

.

.

.

من یه زنم...

اما سرم بره حرفم نمیره.

اما سرم بره، نمیذارم حقمو بخورن!

اما اگه بمیرمم چیزی که حقم نباشه رو نمیخوام.

.

یه جا اون وسط مسطا بهش گفتم تو به من قول آموزش رزین دادی.

حالا منظورت این دورهه نبوده. اوکی میگفتی یه آموزش دیگه برات میسازیم بعدا.

هر چند تا همین الانم حدود یه سال از روزی که پول دادیم و واقعا به این آموزشه احساس نیاز میکردیم میگذره!

شاید الان دیگه از این آموزشه استفاده ای هم نکنیم.

اما باید میگرفتمش... چون حقم بود. چون بابتش پول داده بودم.

.

یه جمله ای هست که میگه فروشنده ها قول میفروشن.

من بابت اون قول پول داده بودم و منتظر عملی شدنش بودم.

آیا بی انصافی کردم؟ بی اخلاقی کردم؟ طمع کردم؟ یا فرصت طلب بودم؟؟؟؟

.

دیشب به زور دو سه ساعت خوابیدم.

و توی خوابمم مدام داشتم با این آقا بحث میکردم.

.

بهش گفتم اگه نمیتونین پای حرفتون وایسین سکوت کنین. نه اینکه به کسی که حقشو میخواد توهین کنین...

گفتم اون روزی که برای گرفتن پول ما قول دادی آموزش رزین هم جزو مباحث آموزشیت باشه فکر عملی کردن قولت نبودی چرا؟

.

خیلی حرفای دیگه باید بهش میزدم...

اما هر چی بیشتر میگفتم بیشتر به شعورم توهین میشد.

خیلی ناراحتم. خیلی زیاد.



531. چقدررررر دنیا کوچیکه!!

چهار سال پیش بود حدودا

تازه معرق یاد گرفته بودم و افتاده بودم به جون اینستا و هر چی پیج معرق بود فالو میکردم.

یه پیجی بود اون روزا خیلی چشممو گرفته بود.

یه دختره بود که رو باکس های چوبی، طرح خط نوشته در میاورد که به عنوان جاکلیدی و طاقچه و اینا استفاده میشد.

چقدر من عاشق کارش بودم.

شاید بعضیاتون دیده باشین که تو اینستا جاکلیدیمو نشون دادم، یه کپی خیلی خیلی آماتور از همون پیجه بود.

...

امروز، یهو یه عکس آشنا دیدم بین فالوورهای جدید...

دمش گرم، با اینکه عکس پروفایلش واقعا داغونه ولی سه چهار ساله عوضش نکرده! :)))))

بدو بدو رفتم بهش دایرکت دادم و براش تعریف کردم که یه زمانی چقدر عاشق کارش بودم.

گفت منم امروز محو پیج شما بودم و خوشحال بودم که پیجتونو پیدا کردم!

چقدر دنیا کوچیکه واقعا!

چقدر آینده میتونه غیر قابل پیش بینی باشه...

حس عجیبی بود.

...

...

یه داستان دیگه هم هست مال اون اوایل که تازه پیج اینستا زده بودیم.

این یکی خیلی شرم آوره :))))))))

ولی تعریف میکنم براتون!

آقا اون اولا خب من اصلا اصلا هیچی از اینستا نمیدونستم.

یکی از دوستام یه پستی از یه پیجی برام فرستاد و گفت اینو برام میسازی؟

از همون جاکلیدی خونه ای ها بود...

براش ساختیم و بعد رفتم کامنتای اون پست رو خوندم و دیدم هوووووو چقدر دارن التماس میکنن که ما هم میخوایم و ادمین گفته نداریم دیگه!

طی یه حرکت کاملا غیر اخلاقی و غیر حرفه ای رفتم به همه شون دایرکت دادم و گفتم من میسازم براتون! :)))))

چقدر ساده بودم که فکر میکردم ممکنه به یه پیج نوپا اعتماد کنن! :)))))

کلی جاکلیدی ساختم که تا مدتها همه شون رو دستم موند!

البته به جز دو تاش که متر برادری کرد و ازم خرید ^___^

خلاصه حاصل حرکت اون روزم این شد که اون پیجه منو بلاک کرد! :))))

تازه پیش خودم میگفتم اووووه از دماغ فیل افتاده! خب چی میشه حالا؟! :))))

به خدا نمیدونستم این بدبخت کلی زمان گذاشته، کلی پول تبلیغ داده و کلی زحمت کشیده! (آیکون خجالت)

واقعا هیچی از فروش نمیدونستم... چه برسه به فروش مجازی...

ولی همیشه دلم میخواد برم ازش عذرخواهی کنم... نمیدونم چی بگم بهش ولی :))))


530. چالشا به وجود نمیان و از بین نمیرن، بلکه....

1. الهی شکر... انگار داریم به روزای خوب کسب و کار نزدیک میشیم.

یادتونه چه غرغرا که اینجا نکردم! :))

تازه نمیخواستم از سختیا بگم براتون...

سخت گذشت، اما خوب و مفید بود.

دارن هاردی (نویسنده محبوب من^__^) میگه 95 درصد جاده کارآفرینی سخت و مزخرفه، اما باور کنید اون 5 درصد واقعا شیرینه :)

فک نکنم بشه هیچ وقت کاملا تو اون 5 درصد قرار گرفت...

همیشه کلی چالش جدید هست،

اما لابه لای سختیا، شیرینی های خوشمزه ای داره :)

مثلا قبلا مشکل این بود که اتاق پر از محصول بود و خریدار نبود.

الان خریدار هست و محصول نداریم!

اما به هر حال اگه زندگی بدون چالش باشه که بی مزه میشه، نه؟؟


2. راستش منم مث خیلی دیگه از ایرانیا از چشم خوردن میترسم...

اما اگه الان دارم براتون از موفقیت کوچولومون میگم،

نه برای فیس و افاده ست و نه اینکه بی اعتقاد باشم به چشم و نظر.

میخوام اگه کسی اول راهه بدونه که رسیدن به هر چیزی صبر میخواد...

صبر و البته علم و عمل.

هزار سال هم با صبوری بشینی چشم به جاده بدوزی، هدف نمیاد بهت برسه!

یا اگه برای رسیدن به گیلان خیلی صبور باشی اما بری سمت اصفهان، حدس بزن چی میشه؟!! :)

اینا رو میگم چون اون اولا یه کامنتی داشتم که نوشته بود:

"دوست دارم ببینم آخر این همه تلاش به کجا میرسه"

و خب دلم میخواد اون دوست، که متاسفانه یادمم نیست کی بوده، ببینه که داره به جاهای خوبی میرسه...


3. هر روز و هر لحظه نگرانم بیدار شم و ببینم جمهوری اسلامی زده اینستا رو ترکونده!

و خب تصور دوباره از صفر شروع کردن سخته راستش...

مثلا دارم تلاش میکنم یه زیرساخت آماده کنم!

میدونید که سایت زدم...

و میدونید که هیچی از سایت نمیدونم :))))

و چقدر بی ربطه سایتمون به کاری الان داریم انجام میدیم.

و خب وقتی قالب سایتو انتخاب میکردم کلا یه کسب و کار دیگه تو ذهنم بود...

نمیدونم والا...اینا هم چالشای جدیدمونه! :)))


4. یه احتمالی وجود داره که تا چند ماه دیگه منتقل بشیم...

و خب قطعی نیست متاسفانه...

نمیدونم چقدر تو همچین شرایطی بودین...

آدم وقتی قراره یه مدت طولانی یه جایی بمونه، خیلی صبورتره به نظرم.

الان هر اتفاق ناخوشایندی میوفته میگم بریم راحت شیم از اینجا!!!

و اگه کنسل بشه، احتمالا خیلی اذیت بشم!

هر چند هر روز با خودم تکرار میکنم که هنوز معلوم نیست و ممکنه بمونیم همیشه...


5. بهار با همه قشنگیاش یه بدی داره...

اونم این خوابالودگی و خماری و خستگی دائم.

اینکه میدونی اگه بری بخوابی چه حالی میده! :)))

اما باید به این فکر کنی که بهتره بری بشینی دوباره آموزش وردپرس رو ببینی و تلاش کنی سایتتو رو به راه کنی...

البته اگه مجبور نباشی قبلش جارو کنی و ظرف بشوری :/

اعتراف میکنم از کارای خونه متنفرم! :/


6. و اما ماه رمضون...

بازم اعتراف میکنم که هیچ وقت درک نکردم چطور ممکنه یکی ماه رمضونو دوست داشته باشه! :))

خب بعضی حال هواهاش نوستالژی بودن و جالب... اما نه اونقدری که خوشم بیاد یه ماه از گشنگی بمیرم! :/

که خب با حذف ربنا و با ممنوعیت خوردن زولبیا بامیه (چون دیگه دارم زیادی چاقالو میشم!) نوستالژی دوست داشتنی ای باقی نمونده...

بعد نکته عجیب ماه رمضون اینه که خیلی طول میکشه تا تموم بشه اما خیلی زود دوباره برمیگرده! انگار که یازده ماه رمضونه و یه ماه بقیه ماه هاست!!!!

خلاصه که کی بشه بیایم بگیم:

"صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت!"

حتی دو صد شکر! یا بیشتر!


7. چرا من امروز این همه نوشتنم میاد؟!! :))

ساعت داره میشه یازده و من هنوز کار مفیدی نکردم!!!

از برکات بهار!

۵۲۹. کی بشه من یاد بگیرم اینقد حرص نخورم:)))

همسر زنگ زد گفت خانم فلانی اومده کارگاه، بیا که تنها نباشه.

آقای فلانی چند روزیه میاد کارگاه یه بخشی از کارو انجام میده. قبلا با خانمش یه بار برخورد داشتم، ابدا برخورد جذابی نبود. دلم نمیخواست برم.

تمام سعی‌ام رو کردم که باهاش هم‌کلام نشم. هر چند حمیدرضا از اینکه با یه سلام و علیک سر و ته قضیه رو هم آوردم و نرفتم نزدیک خانومه ناراحت بود...

اما خب، منم زیاد نتونستم از هم‌صحبتی فرار کنم...

فکر میکنید فضول‌ترین آدم دنیا، وقتی برای بار دوم شما رو میبینه، در حالی که از دیدار قبلی بیشتر از دو سال گذشته، ممکنه چه سوالی ازتون بپرسه؟!

خب اینکه پرسید چرا بچه‌دار نمیشی، سوال عجیبی نبود. همه آدمای فضول دنیا اینو میپرسن.

اما اینکه وقتی گفتم «فعلا بچه نمیخوایم» با طعنه گفت نمیخوای یا نمیشه؟... این رو هنوز نتونستم هضم کنم.

هنوز نمیتونم بفهمم چرا برای بعضیا نهایت هنر آدم بودنشون، تولید مثله فقط! اگه زاییدن هنره که گوسفند هم هر سال میزاد! خب این کجاش افتخار داره؟ اگه بلد بودی به بچه‌ت انسانیت یاد بدی، اون وقته که هنر کردی.

به بچه‌ش نگاه کردم، بچه‌ای که تا دو سالگی شناسنامه نداشت. چون مامانش زن صیغه‌ای باباش بود! چون باباش یه زن دیگه هم داشت. چون حتی یه نفر از خانواده پدریش تا دو سالگی از وجود خودش و مامانش خبر نداشتن.

تو همچین شرایطی این خانم بچه‌دار شده، و حالا چقدر ممکنه بفهمه که «آدم باید برای بچه‌دار شدنش هدف داشته باشه» یعنی چی؟

آدمی که میگه «بچه‌دار شو تا سرگرم بشی»چقدر ممکنه درک داشته باشه از اینکه بچه یه انسانه، اگه میخوای سرگرم بشی خب سگ بخر؟!

دلم میخواست خیلی چیزا بهش بگم... اما به هر حال نمیشد.

ولی یه چیزی بهش گفتم که تو دلم نمونه... گفتم بچه‌های بقیه رو که میبینم از بچه زده میشم.

بچه‌ش از اون رو اعصابا ست!

جوابم بچگانه بود. ولی دلم خنک شد.:/

۵۲۸. همیشه یه دلیلی پیدا میشه که تو دل آدم یه حس بد باشه:/

بهتون گفتم همون روزای اولی که برگشتیم ته دنیا، قرار شد دوستامون بیان کارگاه کار یاد بگیرن و کار کنن و...

خب من وقتی دیدم به جای یه کارگر معمولی،قراره رفقامون بیان کارگاه، همون رگ احمقانه «کمک کردن بدون اینکه ازم خواسته باشن» گرفت و گفتم خب اینا کارو یاد بگیرن نتونن بفروشن که فایده نداره!پس بهتره هر چی از فروش تو اینستا میدونم به زناشون یاد بدم که وقتی ما از ته دنیا رفتیم، دستشون نمونه تو پوست گردو و بتونن کارشونو ادامه بدن!

این شد که دو تا خانما رو ترغیب کردم به پیج زدن و دیدن دوره‌های اینستا و فروش. دل به کار نمیدادن. باز رگ من باد کرد و گفتم اینا نباید اون سختیایی که من پای پیج کشیدم رو بکشن! برای اینکه انگیزه بدم بهشون گفتم هر چی بفروشید بیست درصد مبلغش رو به عنوان پورسانت فروشنده در نظر میگیرم! خب قطعا هیچ احمقی همچین مبلغی پورسانت نمیده، و این عدد «انگیزه» نشد،«طمع» شد.

.

یکی از همین خانما با یه اینفلوئنسری آشنا شده بود. قبل اینکه پیج بزنه بارها به من گفته بود بهش بگم پیجتو تبلیغ کنه، و من گفته بودم (پیج من آماده تبلیغ نیست الان). وقتی پیج زد، خب پیج من نسبتا رنگ و رخ گرفته بود، و فروشم هم به شدت پایین بود و گفتم حالا بهش بگو تبلیغ کنه.

گفت پیج خودمو تبلیغ کنه یا پیج تو رو؟(پیج خودش کلا سه تا پست داشت!)

بهش گفتم «اگه پول و محصول نخواست بگو پیج خودتو تبلیغ کنه، ولی اگه هزینه خواست پیج منو»

به طرف گفتو طرف در ازای تبلیغش چندتا ظرف خواست. خب من قبلا خیلی واضح بهش گفته بودم که من برای پیج خودم فقط حاضرم هزینه کنم. اما اون انتظار داشت این تبلیغ رو روی پیج خودش انجام بده. و به قول خودش «قیمت ظرفا رو با پورسانتی که از فروش به دست میاره بپردازه»!

بارها براش توضیح دادم که پیج تو آماده نیست و قطعا فروش نخواهی داشت که بخواد به پورسانت برسه. و اینکه الان وضعیت ما قاراش میشه، ما به اندازه کافی هزینه داریم و من وقتی میدونم پیج تو بازدهی‌ای از تبلیغ نمیگیره نمیخوام براش هزینه پرداخت کنم و اصلا مگه پول تبلیغ پیج یکی دیگه رو من باید بدم؟!

به خرجش نرفت! گفتم اوکی یه ماه زمان داریم تا روز تبلیغ این خانمه، تو این مدت ایرادات پیجتو رفع کن و برسونش به حد تبلیغ، بعد تبلیغ خودتو بده. دید حوصلش نمیشه یا هر چی، راضی شد که پیج من تبلیغ بشه. حالا بعد چند ماه از اون ماجرا، شنیدم رفته پشت سرم حرف زده و ناراحت بوده از اون ماجرا! حالا جالب اینجاست که ما نه تنها از اون تبلیغ فروش نداشتیم، بلکه حتی یه دایرکت هم نداشتیم که قیمت بپرسن! تازه پیج من که گرچه الان میگم اون موقع داغون بود، ولی خب خیلی جلوتر از پیج این دختره بود!

اون یکی خانمه هم پیج زد. بعد یکی دو هفته از پیج زدنش من برای اینکه بتونم یه ذره فروش داشته باشم تخفیف زدم و چندتا محصول فروخته شد بعد مدت‌ها. بعد این خانمه کلی زورش گرفته بود و گفته بود خب ما هم تخفیف بزنیم میتونیم بفروشیم!

.

همه اینا در حالیه که من روز اول اول کاملا براشون مشخص کردم که یه پیج تا به درآمد برسه ماه‌ها طول میکشه و هر روز دونه دونه نواقص پیجاشونو گوشزد میکردم و اونا هیچ وقت اون مشکلات پیجشونو حل نمیکردن!

بهشون گفته بودم که دلیل پیج زدنشون اینه که وقتی من از اینجا رفتم بتونن روی پای خودشون بایستن و کارشونو ادامه بدن.

بهشون گفته بودم حتی اگه هم نخواستن ظرف بفروشن، اگه تکنیکای اینستا رو یاد بگیرن بعدا میتونن برای هر کاری استفاده کنن...

اما خب...

نرود میخ آهنین در سنگ.

.

میدونید، بی‌نهایت منتظر روزی‌ام که از اینجا برم! دیگه نه هوای همیشه بهاریش، نه دریا و ساحل بی‌نظیرش و نه حتی خونه دوست‌داشتنیم نمیتونن دل منو اینجا گیر بندازن. میخوام برم جایی که دیگه هیچ آدمی نباشه که اینقدر نبینه نیت منو! مث کارگاه بوشهر که همیشه در کارگاهو میبستیم و کار میکردیم، در کارگاه و خونه و دلم رو ببندم روی همه آدما!

.

.

این روزا اختلافات آبجی کوچیکه با مامان اینا هم خیلی روح و روانمو به هم میریزه. گرچه مامانم میگه اقتضای سن‌شه و نگران نیست. اما من نگرانم و حالم خراب میشه از حرفایی که میشنوم:(

.

قشنک دم عیدی یه عالمه نق و نوق ریختم به جونتون! ببخشید رفقا:*

527. حبابیم روی آب

اعتراف میکنم یه بخشی از خاطراتمو تو میهن بلاگ مینوشتم!!!

نه اینکه شما محرم نباشین... نخواستم فضای صمیمی و ساده وبلاگم بشه از اون مدل وبلاگایی که خودم هنوز که هنوزه حالم بد میشه از خوندنشون!

خواستم خودم باشم و خودتون و زندگی عادی...

ولی یه چیزایی بود که دوست داشتم بمونه برام.

نخواستم رمزدار بنویسم که حس غریبه بودن داشته باشید اینجا...

تو میهن بلاگ نوشتم...

و میهن بلاگ ترکید!!!

این بار دومه ...

چقدر ما رو هواییم واقعا.


526. کی بشه بیاین منو بزنید بگین بسه دیگه! کشتیمون! :)))

اگه تولید کننده صنایع دستی هستید، و توی اینستا کاراتونو میفروشید، این پست برای شماست! :)

.

یه سری از تولید کننده ها هستن که نمونه محصولشونو توی پیجشون میذارن و مردم از همون نمونه ها سفارش میدن و اینا هم عین همون قبلی میسازن و میفروشن. با اونا کاری ندارم.

حرف من با اون تولید کننده هاس که کاراشون امکان تکرار نداره و خیلی تک و منحصر به فرده هر محصولشون.

" از پیرزنا سفارش قبول نکنید به هیچ وجه!"

حالا چرا؟!

چون اولا خیلی معلوم نیست دقیقا چی میخوان! یه چیزی ته ذهنشونه ولی نمیتونن درست بیانش کنن.

دوما ،میدونم دوما غلطه! ولی دوس دارم بگم دوما! :)))

دوما، خیلی خیلی ایراد گیر هستن و کلی انرژی از شما میگیرن!

و سوما، از اونجایی که سلیقه شون با نسل بعدی خیلی فرق داره، و هم نسلاشون چندان اهل خرید اینترنتی نیستن اگه در نهایت سفارششونو نخوان، رسما اون کار رو دست شما میمونه! :/

.

حالا تجربیات خودمو براتون بگم که شریکتون کرده باشم تو حرص و جوشایی که خوردم! :))))

1. خانمه عکس یه شکلات خوری مربعی برام فرستاد، پرسید این موجوده؟

گفتم نه. یه محصول مشابهشو براش فرستادم و گفتم اینو دارم الان.

گفت نه من همون قبلی رو میخوام.

گفتم نمیشه مشابه سازی کرد. چون هر قطعه چوب نقشش منحصر به فرده. اما چشم یکی دیگه میسازیم براتون. (آشنا بود خانمه)

یه شکلات خوری مربعی ساختیم. و عکسشو فرستادم.

گفت این کوچیکه. من میوه خوری میخواستم! :/

(حالا همه پستای من ابعاد داره تو کپشن! )

گفتم اوکی سبک پیج ما تغییر کرده و الان نمونه های خیلی روستیک تر میسازیم از اینا نمیخوای؟

گفت نهههه من از همون مدل منظما میخوام!

(از اون مدلا که واقعا به سختی فروش میره و با اینکه تخفیفای تپل زدم بازم چندتاش مونده و نمیخرن!)

گفتم خب ببین برای نمونه مد نظر شما در حال حاضر فقط یه دونه چوب داریم که  ابعادش 25*30 هستش.

گفت مثل همون میشه؟

گفتم نه، مستطیلی میشه.

گفت میخوام مربع بشه.

گفتم اگه مربعش کنیم میشه اندازه همون کار قبلی که گفتین کوچیکه.

گفت پس مستطیل بشه عیب نداره.

کارو ساختیم و عکس نهایی براشون ارسال شد.

گفت من فک میکردم مث همون قبلی مربعی میشه! ://///////

(مگه مربع و مسطیل رو کلاس اول یاد نمیدادن؟؟؟؟)

(این خانم متولد اوایل دهه پنجاه بودن. میدونم پیرزن به حساب نمیاد، اما کلا شما قبل شصت رو پیرزن حساب کنید تو فروش اینترنتی!!!)

.

2. خانمه یه اردوخوری چهارقسمتی مربعی برام فرستاد و گفت من اینو میخوام.

گفتم این فروخته شده و براتون میسازیم بعدا.

یکی از جیگرترین تولیداتمونو براش فرستادیم، گفت نه من میخوام کاملا مربعی باشه!

یه نمونه کاملا مربعی براش ساختیم، و ارسال کردیم.

وقتی به دستش رسید از یه گره کوچولو توی ظرف عکس گرفته بود و نوشته بود اینجاش صاف نیست! ://////

(ایشونم متولد اوایل 50 )

(بخش سوال جواباشو سانسور کردم دیگه! حوصله سربر میشد!)

.

.

.

خلاصه که اگه با همچین موردایی برخورد کردین زود بگین امکان ساخت سفارش شما رو نداریم و خلاااااص! :/

525. یه قدم کوچیک لازمه شاید

تازگیا پیجمو دیدین؟

تغییراتشو حس کردین؟

یعنی به خدا اون سیصد تومن حق مشاوره ای که به اون عکاسه دادم حلالش! :)))

باورتون نمیشه که این همه تغییر فقط حاصل چند تا قدم کوچیکه... خودمم باورم نمیشه راستش :)))

خوشحالم که این قدما رو برداشتم...

خوشحالم که هزینه کردم برای یاد گرفتن...

.

اون دوستمو یادتونه؟  که گفتم حاضر نشد 200 تومن هزینه کنه برا یاد گرفتن عکاسی؟

این روزا پیجشو میبینم دلم میسوزه!

رفیقمه... دلم میسوزه این همه زحمت میکشه و امیدواره نتیجه بگیره...

.

میدونین  حکایت چیه؟

حکایت کشاورزیه که بذر کاشته، آب میده، کود میده، هرس میکنه، به امید رشد محصولش.

اما اگه کشاورزه بذر نکاشته باشه چی؟

آب بده، کود بده، علفای هرز رو در بیاره... اما بذر نکاشته باشه. چی درو میکنه؟!!

آموزش، بذر کسب و کاره. 

.

اگه شما هم صاحب کسب و کار هستید، نترسید از هزینه کردن. باور کنید خیلی بیشتر از مبلغی که هزینه میکنید برمیگرده بهتون.

.

از بس کپشن نوشتم و هشتگ زدم، الان یه جوریمه ته متنم هشتگ نباشه! :))))

524.

گرفتن بعضی تصمیما چقدر سخته...

نمیدونم تصمیم درستیه یا نه...

اما دو-سه ساله دارم با خودم کلنجار میرم.

نمیدونم اگه انجامش بدم بعدا چه مشکلاتی پیش میاد...

اما میدونم خیلی از مشکلات امروزم به خاطر همین تصمیمه....

.

ببخشید که کامنتاتونو جواب ندادم... وقت نبود واقعا.:(

چشم‌هایش

دنیایی که نشه رفیقت رو بغل کنی و بچلونی، مفتش گرونه!

دنیایی که نتونی دستای دوستتو لمس کنی و لبخندشو ببینی، مفتش گرونه...

من از این دنیا طلب دارم...

من از این دنیا، یه ماچ از چال لپ بهار نارنجم رو طلب دارم 💔


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan