در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

522. حمیدرضا میگه همه چی شبیه فیلماییه که درمورد آخر دنیا میسازن!

اینکه حتی آمار کرونا هم بر اساس سیاستشون بالا پایین میره تهوع آوره :(

ما تلویزیون نمیبینیم، نه اینوری نه اونوری.

به خاطر همین، اتفاقا برامون خیلی کمرنگ تر هستن.

مثلا میدونستیم که فلان روز به مناسبت بیست و دو بهمن تعطیله، اما وقتی مامانم گفت وضعیت شیراز آبی شده، مغزم آلارم نداد که به خاطر بیست و دو بهمنه!! :/

خیلی وقته شیراز نرفتم. میخواستیم همین روزا بریم خونواده هامونو ببینیم... که خب الان نمیدونیم باید چیکار کنیم... میگن کرونای جدید خطرناک تره.

به شدت دلم میخواد خانواده مو ببینم، و به شدت از اینکه هر غریبه ای رو ببینم فراری ام!! نمیدونم چرا!

مثلا چند روز پیش حمیدرضا گفت یکی از دوستام که تو نمیشناسیش قراره شام بیاد خونه! نشستم کلی گریه کردم!!! گفتم چرا آدمی رو که نمیشناسم دعوت کردی؟! بعد یهو عموم اومد! انگار روح به بدنم دمیده شد اصلا!!

حالا یکی از دوستام گفته دوستش اومده اینجا و میخواد بیاد کارگاه ما رو ببینه! جدا از اینکه من واقعا نمیدونم چی رو میخواد ببینه اینجا، اصلا اصلا اعصاب روبرو شدن با هیچ غریبه ای رو ندارم. فقط مامانمو میخوام! :(

کاش زنده باشم و ببینم روزی رو که دوباره بتونیم کسایی رو که دوسشون داریم بغل کنیم...


+ چقد هر جمله به جمله بعدی هیچ ربطی نداره!!!

تنبل نرو به سایه، سایه خودش میایه! :/

شاید این جمله رو شنیده باشین که آدما وقتی میبینن یکی موفق شده، هیچ وقت به زحمتایی که کشیده و خون دلایی که خورده فک نمیکنن. با خودشون میگن شانس آورد، منم اگه موقعیتشو داشتم فلان میکردم و چنان میکردم.
اما حالا بیا بهشون بگو راه رسیدن به فلان نقطه این جاده س... حتی نگا نمیکنن ببینن این جاده ای که میگی خاکیه یا آسفالت!! :/
این خلاصه حرفام بود! :)))
مفصلش از این قراره که،
من ته دنیا یه رفیقی دارم، که خب واقعا همیشه دلم میخواسته بتونم بهش کمک کنم که چیزی بیشتر از یه زن خونه دار معمولی باشه!! شاید چون خودم همیشه حس میکردم اینکه فقط بشوری و بپزی و بزایی نمیتونه همه هدف زندگی باشه!
"من" وقتی میرفتم بوشهر، با "من" وقتی از بوشهر برگشتم خیلی فرق میکرد. انگار با یه دنیای جدید آشنا شده بودم که دلم میخواست همه رو با هیجانش آشنا کنم!
وقتی شوهر دوستم اومد توی کارگاه شاگردمون شد، به این دوستم پیشنهاد دادم یه پیج بزنه و هر روز هر پستی من میذارم اونم بذاره تا وقتی ما از اینجا میریم یه پیج قوی و معتبر داشته باشه که بتونن کارشونو ادامه بدن... کاری ندارم به مسایلی که پیش اومد... اما جالب بود که این دوستم حتی حوصله نکرد یه پیج رو با عکس و کپشن آماده بیشتر از دو روز ادامه بده!!!!!
اون زمان من واقعا مشکل فروش داشتم، چند تا دوره خریدم و با اونم به اشتراک گذاشتم، گفتم بشین ببین که با هم رشد کنیم. ولی اگه فک میکنید حتی یه قسمت از اون آموزشا رو دیده، باید بگم کاملا در اشتباهید!!
خلاصه اون روزا گذشت و من با اطلاعات جدیدم بالاخره موفق شدم پیج رو به فروش برسونم. اینجا بود که دوستم گفت عه!!! چقدر خوبه تو خونه کار کنی تو پیج بفروشی!!! منم بعد اسباب کشیمون حتما فلان کارو شروع میکنم!
بهش گفتم ببین برای کار توی اینستا لازمه یه قواعدی رو بدونی. حالا که میخوای از چند ماه بعد استارت بزنی بیا و این مدت این قواعدو یاد بگیر... اما دریغ!
خلاصه گذشت و چند روز پیش چند تا عکس برام فرستاد و گفت ببین شروع کردم. خب اصولا ما ایرانیا عادت نداریم بگیم اوا اینا چه آشغالاییه! بلکه همیشه میگیم به به و چه چه!
منم به رسم ایرانی بودن گفتم آفرین چقدر خوبه. ولی فوری پشتش گفتم ببین این لینک رو، در مورد پالت رنگه، این که چه رنگایی رو بذاری کنار هم قشنگتر میشه. و دوباره چند تا از قواعد اصلی اینستا، از جمله ساعت پست گذاری و اینا رو براش تکرار کردم.
بعد یهو دیدم عکسای پیج شخصیشو از بیخ پاک کرده و عکس کارای جدیدشو رگباری پست کرده! با اینکه درمورد رگباری پست نذاشتن و زمان درست پست گذاری بهش گفته بودم!
یه بار دیگه براش پیام فرستادم. هر چند که واقعا احساس میکردم دارم میخ به سنگ میکوبم!
وقتی دیدم دوباره توی یه ساعت مرده پست گذاشته رسما تسلیم شدم!
تا اینکه اون عکاس تبلیغاتی روی دوره عکاسیش تخفیف زد و قیمت دوره ش از یه تومن شد چهارصد تومن. بهش گفتم موافقی شریکی این دوره رو بخریم؟ فقط یه کلمه برام نوشت... نه!
میدونی، آدم نه هم که میشنوه دلش میخواد تو لفافه بشنوه! یه توضیحی، یه بهانه ای... همینقدر صریح و خالی، نه؟ اونم من که اوووون همه زمان گذاشته بودم و از زیر و بم تجربیاتم گفته بودم براش؟!!
و تازه جالب ماجرا اینجاست که این بانو چند میلیون پول داد آیفون نمیدونم چند که عکسای خوبی بگیره، یک و خورده ای داد میز چوبی که بک گراند عکسش قشنگ باشه... اما دویست تومن نداد برای اینکه یاد بگیره که اصلا چجوری باید عکس بگیره!!!!! زیبا نیست؟!!
این جمله از من به شما نصیحت:
هر وقت تونستی بدون هیچ آموزشی زبان چینی رو بخونی و بنویسی، از اینستا هم بدون آموزش میتونی پول در بیاری!
.
پ.ن: اون پکیج آموزشی رو خودم تنهایی خریدم. هنوز هیچ قسمتیشو ندیدم ولی مطمئنم بی فایده نخواهد بود... اصلا از قدیم گفتن کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من! :)
.
پ.ن: چیز دیگه ای که واقعا واقعا بهش رسیدم تو این مدت، اینه که هیچ کس هیچ وقت قدر چیزی که مجانی به دست میاره رو نمیدونه! شاید حتی خود من!!! پس بهتره اجازه بدیم آدما فرصتاشونو از دست ندن، اونم فقط به خاطر اینکه ما خواستیم بهشون کمک کنیم! :)
.
پ.ن: یکی از عیبای خیلی بزرگ من همینه که وقتی میبینم یکی چیزی رو نمیدونه که من میدونمش میدوم سمتش و تلاش میکنم بهش همه چیزایی که بلدم رو یاد بدم! یه بار یکی از دوستای دانشگاهم در برابر این حرکت من گفت تو فقط میخوای به همه نشون بدی که خودت خیلی بلدی و بقیه رو تحقیر میکنی! ://// حالا من تو کل صد و چهل واحد عمران فقط دو واحد برنامه نویسی رو خوب بلد بودم و سعی میکردم به دوستام کمک کنم! :/ 
امیدوارم یه روزی یاد بگیرم افسار بزنم به این میل بی صاحاب و صبر کنم آدما فقط وقتی فهمیدن کمک منو لازم دارن از تجربیاتم بهره ببرن! :))))

520.

از خرداد، تا الان که اواخر بهمنه من فقط یه بار رفتم شیراز،

اونم خانواده م همگی کرونا گرفته بودن و نشد ببینمشون... از دور فقط چند دقیقه همو میدیدم.

هشت ماهه... هشت ماااااه

دلم بدجوری تنگه

دو شبه خواب بد میبینم... حمیدرضا میگه ساعتی که خواب میبینی تعبیر نداره (شیش، شیش و نیم صبح)

اما روح و روانم که به هم میریزه...

شب اول خواب دیدم آبجی کوچیکه کرونا گرفته مرده! و دیشب خواب دیدم با یه اتوبوس تصادف کرده :(

519. واقعا فکر نمیکردم مسائل پیج براتون جالب باشه ^__^

اینستا واقعا واقعا برنامه قدرتمندیه.

یعنی بهتون اجازه میده به هر هدفی که دارید برسید!

چه دنبال مطالب دینی باشید، چه مطالب بی تربیتی!

چه دنبال آموزش باشید، چه وقت گذرونی

چه بخواید بفروشید، چه بخواید بخرید

احساس میکنم اینستا عصای موسی ست تو دستامون! و هر بار حرف از فیلتر شدن یا اینترنت ملی میشه واقعا چند روز به هم میریزم و احساس وحشت میکنم :)))

.

یه بار به نرگس گفتم " اینستا مثل یه کتاب ژاپنیه"! بعد کلی خودم حال کردم با مثالی که زدم :))))

مث بچگیامون که سعی میکردیم داستان کتابا رو از روی عکساشون حدس بزنیم، اینستا رو هم میشه با ظاهرش یه کم شناخت.

اما اصل قصه رو فقط کسی متوجه میشه که بتونه ژاپنی بخونه!

اینستا الگوریتم های سختی داره.

منظورم از سخت، این نیست که یاد گرفتنش سخته، که آسونه اتفاقا. منظورم اینه خود اینستا قوانینشو خیلی سختگیرانه اجرا میکنه.

این سختگیری اینستا تو کشورای دیگه زیاد مشکل ساز نیست. چون پیجای فروشگاهیشون چند دلار ناقابل میریزن به حساب اینستا و فررررت میرن تو اکسپلور (همون علامت ذره بینی که همیشه پر از چیزاییه که اکثرشون براتون جالبن )

اما خب ما که اسیر این جبر جغرافیایی هستیم و خسر الدنیا و الاخره! باید پاااره بشیم تا بتونیم یه جای کوچولو تو اون ذره بین پیدا کنیم :)

که مثلا راه ورود به اون ذره بینی که برای تمام کسب و کارای اینستایی غایت القصوای مقصوده! اینه که وقتی پست میذاری فالوورات لایک کنن و کامنت بذارن که تو دوست داشتنی به نظر بیای! پس اگه از فالوورات ری اکشن نگیری نشونه اینه که اونقدرا خوب نبودی!

یا اینکه حتما باید تا چند ماه هر روز پست بذاری و بعدشم حداقل هفته ای سه چهار تا پست رو بذاری که نشون بدی همیشه هستی. اگه شل کن سفت کن در بیاری اینستا نمیتونه بهت اعتماد کنه و به کسی معرفیت هم نمیکنه!!

یکی از بخش های همون دوره آموزش این قوانین بود. که کلا یاد گرفتنشون نیاز چندانی به دوره هم نداره و اکثر پیجای آموزش اینستا اینا رو مجانی یاد میدن. ولی خب توی این دوره هه خیلی شسته رفته تو توضیح داده بودن.

.

بحث بعدی تو کار اینستایی، بحث فروشه. حتی این پیجای فان هم بالاخره با هدف تبلیغ گرفتن پیج زدن دیگه. پس اونام درگیر فروشن.

این بخشش برای من که سخت ارتباط میگیرم همیشه، یه کم سخت بود.

ولی خب فروشندگی، تو بعضیا ذاتی و برای بقیه میتونه اکتسابی باشه.

دارم سعی میکنم این کارو یاد بگیرم. گرچه سخته. گرچه واقعا گاهی سر در گم میشم. اما دارم تلاش میکنم.

مثلا هنوز برام خییییلی سخته به جای قیمت 200 تومن، بنویسم 199 ! ولی خیلیا بهم گفتن که واااقعا این قضیه اثرش روی ناخودآگاه زیاده! :/

اینم یکی دیگه از بخشای دوره بود که خب از این بخششم راضی بودم.

.

امااااا

میرسیم به بحث عکس!

اون دوره ای که من خریدم ادعاش این بود که صفر تا صد اینستا رو آموزش میده.

اما تو بخش عکس واقعا حرفی برای گفتن نداشت. و باور کنید که صفر تا نود اینستا عکسشه! نود تا نود و نه تبلیغاته. و اون دو بخش قبلی فقط یه درصد از اهمیت کار رو دارن!!! چرا؟؟ چون وقتی تو عکست خوب نباشه و حس رو منتقل نکنی دیگه کسی انگشت مبارکشو روی عکست نمیزنه که بزرگتر ببیندش، کپشنشو بخونه، پیجتو باز کنه و تصمیم بگیره فالو کنه!

پس وقتی عکس لنگ بزنه، تویی که داری لنگ میزنی!

چند مدت اول روی راهنمایی های کوچ دوره حساب باز کردم. عکسا بهتر شد، اما هنوووووز داغون بودن و هنوز پیجای تبلیغاتی خوب تبلیغات منو قبول نمیکردن.

از یه جایی به بعد گفتم آقا اینا این کاره نیستن!!! پیام دادم به یکی از رفقای دبیرستان و یکی از رفقای بلاگر که نمیدونم بخواد اسمش فاش بشه یا نه! :)))

بعد دیدم اون رفیق بلاگرم این کاره تره... پس خیلی چتر طور تا یه مدت مزاحمش بودم! :)

خلاصه نور و ادیت و رنگبندی عکسام درست شد... اما بازم مشکلاتی بود... خب این رفیق جانمون عکاس پرتره بود. و عکاسی تبلیغاتی داستانش جدا بود.

اینجوری شد که سیصد تومن پول بی  زبونو ریختم به حساب یه عکاس تبلیغاتی! و البته قبلشم چهارصد تومن دیگه با چند تا محصول براش فرستاده بودم تا هم تو پیجش برام تبلیغ بذاره و هم اصلا یه ویدیو آموزشی بسازه که ببینم از این لامصبا چطوری میشه عکاسی کرد! :/

.

عکسا یه کم بهتر شده، اما هنوز به اون استاندارد عکاسی نزدیک هم نشدم :)))

کوچ دوره م رو شستم! گفتم تماسات بی فایده ست! گفتم همه حرفات تکراریه! من خودم از کل دوره جزوه برداشتم و صد بار جزوه رو مرور کردم و تو باز داری همش حرفای دوره رو میزنی! گفتم من تو عکاسی و تبلیغات کمک میخوام و تو نتونستی هیچ کمکی بکنی!

گفت ما گفتیم صفر تا صد اینستا، عکاسی ربطی به اینستا نداره!

گفتم صفر تا نود و نه اینستا عکاسیه!

و میدونید... اغراق نکردم!

واقعا از وقتی عکسا بهتر شدن رشد پیجم هم بهتر شده...

تهش بهش گفتم ایراد از تو نیست. ایراد از رییسته!

شاید فکر کنید طلبکارانه حرف زدم... اما اگه بهتون بگم قیمت دوره شون چهار میلیون تومنه بازم فک میکنید طلبکارانه حرف زدم؟؟؟؟

518. خیلی وقتا خیلی چیزا رو دوست داشتم اینجا تعریف کنما... ولی گفتم هی همش از پیجم و دردسراش بگم خب خسته میشین!

یکی از فامیلامون پنج سال پیش برای پسرش زن گرفت.
خونه‌ش دو طبقه بود، یه طبقه رو داد پسره،
خرج عقد و عروسی و خرید و اون تیکه‌های جهیزیه‌ای که ما رسم داریم پسر بده، همه رو بابای پسره خرید.
بعد عروسیشونم پسره رو برد تو مغازه خودش کار کنه و چند برابر حقوق یه شاگرد مغازه بهش دستمزد میداد.
مامان پسره هم وقتی اینا رو تعریف میکرد کلی خوشحال بود که عروسش گفته نذاشتین هیچی تو دلم بمونه و همه کار برام کردین...
حالا مامان میگه دختره چند ماهه رفته خونه باباش و طلاق میخواد، گفته من با این پسره آینده‌ای ندارم.
بیشتر برام عجیبه که چرا الان به این نتیجه رسیده؟ بعد پنج شیش سال! مگه از روز اول ندید پسر مذکور بی جوهره؟ اون زمان فقط قیمت لباس عروس و آرایشگاهش براش مهم بود، مهم نبود پولش از جیب کی در میاد... حالا یادش افتاده اگه پدرشوهرش نباشه شوهرش دست راست و چپش رو هم نمیشناسه!
.
راستش دلم خیلی براشون میسوزه، برای همه‌شون. دختر خوبی بود. همه دوسش داشتن. خانواده پسره هم خانواده خوبی هستن. پسره هم درسته بی عرضه ست، اما بچه بدی نیست...
چقدر از یه جایی به بعد بچه‌ها بد بار اومدن... کاش با عرضه‌تر بودیم.

517

ویزیت یه پزشک متخصص ساعتی چنده؟

یا حق مشاوره یه دکترای حقوق؟

مهندسا هم که کلا خسر الدنیا و الآخرت هستن طفلیا :))))

من دیشب برای یک ساعت مشاوره تلفنی با یه عکاس سیصد هزار تومن پول دادم!!!!

میدونی میخوام بهت چی بگم؟

قدرت اینستا!

قدرت دنیای مجازی...

کافیه یه حرفه رو خوب بلد باشی،

و صد البته همه اون چیزایی که تو پست قبلی گفتم...

که یاد گرفتنشون هر چند دنگ و فنگ داره،

اما مطمئنا به سختی متخصص شدن نیست...

.

یه بار یکی از اون چندین نفری که ازشون دوره های مختلفی خریدم یه چیز جالبی گفت...

گفت روش کسب و کار فرق کرده.

یه روزی مردم مبادله کالا به کالا میکردن...

یه روزی هم مغازه داشتن...

امروز اون دوره ها گذشتن... شکل کسب و کار فرق کرده.

برای همینه که ما همیشه فکر میکنیم کار نیست!

چون کار به اون شکلی که همه میشناختنش داره منقضی میشه...

چون باید دنبال کاری باشید که مال این دوره ست.

.

این عکاسی که براتون گفتم،

برای هر یک ساعت مشاوره سیصد هزار تومن میگیره،

برای ضبظ یه ویدیو روند عکاسی از محصول، چهارصد هزار تومن.

و یه پکیج داره که قیمتش یه میلیون تومنه و تا حالا به خیلیا فروخته...

و کلی کار دیگه میکنه...

شاید اونم روزای اول فک میکرده نمیشه، نمیتونه!!

.

دیروز برای من روز سختی بود.

پر از احساس دلسردی و درموندگی

پر از خستگی و بی انگیزگی...

اما دیروز تموم شد.

امروز یه روز جدیده.

میخوام بازم تلاش کنم.

بیشتر از قبل...

شاید زیادی از خودم انتظار دارم....

از یه زمانی به بعد میفهمی که نمیتونی همه کارا رو خودت انجام بدی...
و البته میفهمی که نمیتونی از کسی هم کمک بخوای؛ حالا یا فرد مناسبشو پیدا نمیکنی، یا به لحاظ اقتصادی برات به صرفه نیست.
توی اون لحظه، کار درست چیه؟
چرا اینا رو میگم؟ چون خسته م!
تو یه سال گذشته میدونی چندتا کار یاد گرفتم؟ چقدر تلاش کردم؟ نگو میدونم! تا توی کار نباشی نمیفهمی!
کار... هر کاری با کار توی اینستا فرق میکنه باور کن!
تو کارای دیگه خب تکلیفت با خودت معلومه. حرفه ت رو یاد میگیری، تمرین میکنی، کتاب میخونی... پروسه ش معلومه.
اما وقتی کارو میاری تو اینستا فرق میکنه همه چی.
علاوه بر اینکه باید حرفه ت رو بلد باشی،
باید عکاسی، فیلم برداری، ادیت عکس و ویدیو، نحوه برخورد با مشتری، قیمت گذاری، تبلیغات، نوشتن متن تبلیغی، روابط عمومی، صبر، انگیزه، الگوریتم های اینستا، کار با سایت (به دلیل اینکه داری تو کشور داغونی زندگی میکنی که هر لحظه ممکنه زیر پاتو بکشه!) و هزار تا چیز دیگه رو بلد باشی! و باز ببینی هنوز هیچی بلد نیستی!
خسته ام، میدونی؟
بعد همه اون تلاشا، زحمتا، باز پیجای تبلیغاتی پیج منو به خاطر ضعیف بودن عکساش ریجکت میکنن!
من هیچ وقت عاشق عکاسی نبودم!
آبجی کوچیکه از وقتی دو سه ساله بود عکسای باحالی میگرفت... از نور شمع توی تاریکی! از لاکپشتش وقتی داشت بهش غذا میداد!
من ولی ذوق نداشتم!
حالا برام بدتر از شب امتحان درسایی که دوسشون نداشتم شده...
خسته ام. میدونی؟
خسته ام از دوره خریدن و یاد گرفتن و نکته نوشتن...
خسته م از نتیجه نگرفتن...
خود پیدا کردن پیجی که نتیجه تبلیغاتش خوب باشه، خیلی کار پر زحمت و زمان بریه...
اینکه بعد این همه زحمت اون پیج بهت بگه عکاسیت خوب نیست پس من نمیتونم برات تبلیغ بذارم، کنار همه زحمتایی که برای عکاسی کشیدی، هر چند کم ثمر، یه حس سخت و سنگینی داره.
گاهی دلم تنگ میشه برای روزایی که دغدغه م پست و استوری و کپشن نبود...
برای روزایی که وقت داشتم غصه گرونیا رو بخورم...
برای روزایی که دغدغه ها و مشکلاتم شبیه آدمای دور و برم بود.
که یکی بود باهاش حرف بزنم، بفهمه چی میگم، کمکی هم نکنه، فقط گوش بده و بفهمه...
این روزا کسی نیست بفهمه،
میبینم این نفهمیدنا رو تو نگاههاشون...
میدونم شما هم خیلی شاید متوجه احساسات جدید من نباشید...
شاید همه اینا رو فقط برای خودم نوشتم!
.

۵۱۵. انقلاب

یه دوستی دارم اینجا، دختر زرنگیه‌ها. ولی عین مامان بزرگا زرنگه!

تند تند آشپزی میکنه و ظرف میشوره. خونه‌شم مثلا مرتب میکنه... اما مرتب مامان بزرگی.

اون اوایل که تازه برگشته بودیم ته دنیا، نشستم براش از اینستا گفتم و عددایی که بعضیا در میارن از اینستا. مثلا مشتاق شد کار کنه. اما چجوری؟ حوصله‌ش نشد پنج دقیقه آموزش ببینه در مورد اینستا و فروش و این چیزا! عین مامانا فک کرد خودش همه چیزو میدونه. حوصلش نکشید درس گوش بده. و حالا مثلا داره تلاششو میکنه و منتظر نتیجه ست! مثل اینکه آب تو هاون بکوبی و انتظار داشته باشی پودر زعفرون گیرت بیاد!:))

از پارسال تا امروز، من خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی چیزا رو هم هنوز بلد نیستم و دارم تلاش میکنم یاد بگیرم.

چند مدته دارم برای یاد گرفتن عکاسی تلاش میکنم. چیزی که واقعا هیچ پیش زمینه‌ای توش نداشتم. خیلی بی ذوق بودم تو عکاسی همیشه:(  حالا میخوام همه تلاشمو بکنم. میخوام انقلاب کنم:)))

514. همیشه چیزای خوب با عث خندیدنت نمیشن... گاهی درد دارن، مثل زایمان کردن! یه درد کشنده، ولی بعدش یه قند میذارن تو بغلت

یه دوستی داشتم که اخلاقای عجیبی داشت.

توقعات خیلی زیادی از اطرافیانش داشت.

همیشه خودشو قربانی کارای اطرافیانش میدونست.

زندگیشو با دیگران خیلی مقایسه میکرد.

مسئولیت هیچ اتفاقی توی زندگیشو قبول نمیکرد.

تعریفای عجیب غریب داشت از دوستی و نسبتای فامیلی... که یه جورایی از همون توقعاتش نشات میگرفت.


بارها و بارها خواستم دلمو بزنم به دریا بهش بگم که داری اشتباه میکنی دوست من. اما اکثر اوقات حالش خوب نبود. بارها سعی کردم بهش بگم که از قربانی بودن لذت میبره ناخودآگاه، که بره یه روانشناسی پیدا کنه، کتابی بخونه، یه حرکتی بزنه خلاصه. اما تنها نتیجه گفتنم میشد دلخوری بیشترش و ادامه ندادنش به مکالمه. یا وقتی میگفتم زندگیتو با بقیه مقایسه نکن، میگفت من مقایسه نمیکنم، من اینا رو میگم که تو بدونی بقیه چه زندگیایی دارن و من تو چه وضعیم! :/


یه عادت دیگه ای که داشت این بود که حرفای منو هر جور که خودش دوست داشت تغییر میداد و بعد میگفت تو اینو گفتی! یه جورایی به این نتیجه رسیده بودم که دیگه نمیفهمیم همدیگه رو! تا اینکه اون اتفاق مسخره افتاد...


قبلا برام تعریف کرده بود که سر یه سری مسائل چطور کل خانواده شوهرشو شسته و چطور تمام پل های پشت سرشو خراب کرده بود. توی اون ماجرایی که دوستم خودشو قربانی صد در صد رفتارای خانواده شوهرش میدونست و از حرفا و کارایی که کرده بود احساس رضایت میکرد، اگه از من میخواستن درصد محق بودن رو مشخص کنم، شاید بیشتر ده بیست دصد حق رو به دوستم نمیدادم!!!


به هر حال، وقتی با آدمی معاشرت میکنی که برات میگه از اطرافیانش چه توقعات عجیبی داره، قطعا از تو هم همون توقعات رو داره. وقتی برات میگه چطور با آدمایی که از نظر تو خیلی محق تر بودن رفتار کرده، قطعا یه روزی با تو هم همون رفتارا رو میکنه. وقتی تعریف کرده چطور پلهای پشت سرشو خراب کرده و رفته، حتما دیوار دوستی رو هم خراب میکنه!


حرفم این نیست که بگم قطعا حق با من بودا... مث وقتی که یکی میگه قرمز بهترین رنگ دنیاس و اون یکی میگه آبی... حرفم اینه که وقتی یکی میاد برات ماجرایی رو از درگیری خودش با یکی دیگه تعریف میکنه، و با وجود اینکه تو حرفای طرف مقابلو نشنیدی و اصولا این آدم بدی های خودشو نمیگه، اما تو بازم حس میکنی اون مقصر بوده؛ یعنی حرف همو نمیفهمین. یعنی ربطی به هم ندارین. یعنی اون روزی که تو هم یه حرفی بزنی که از نظر خودت بد نیست، از نظر اون بدترین فاجعه ها رو مرتکب شدی!


من ادعا نمیکنم دوست خوبیم... اما مطمئنم برای دوستام، تو لحظه های غمشون، بهترین غمخوار بودم. و زندگی این دوستم همش غم بود. حالا یه مقداریش غم های واقعی، و یه مقداریش سیاه نمایی هایی که اینجور آدما انجام میدن تا خودشونو قربانی جلوه بدن. اما به هر حال همیشه غمگین و داغون بود.

دیروز با خودم میگفتم اصلا حتی اگه همه حرفاش درست بود من مقصر صد در صد بحث پیش اومده بودم... درست بود این همه سال دوستی رو اینطوری خراب کنه؟ درست بود حرفایی به من بزنه که دلمو اینجوری بسوزونه؟ درست بود یادش بره همه روزایی که سنگ صبورش بودمو؟؟

تو تمام این ده یازده سال رفاقت، من فقط یه بار تو اوج غم بهش زنگ زدم، که اونم سر کار بود ریجکتم کرد. به جز اون، هیچ وقت غم هامو براش نبردم. نمیگم برام هیچ کاری نکرد... نه، اونم خیلی رفاقت کرد. اما یهو کشید زیر همه چی. از یه جایی به بعد منم تایید کردم همه حرفاشو... که فقط تموم کنه گند زدن به رفاقت ده ساله مونو. که اگه قراره جدا شیم، با این حرفا جدا نشیم... اما اون فکر کرد حق با خودش بوده! :)


اون لحظه ای که داشت همه چیو خراب میکرد، خیلی گریه کردم. دوسش داشتم، رفیقم بود... اما چرا دروغ بگم، الان جای هیچی تو زندگیم خالی نیست!! من آدمی بودم که غم هامو برا خودم نگه میداشتم. برای لحظات شادی هم که همه آدما رفیقن!!

جاش تو زندگیم خالی نیست... جاش توی قلبمم خالی نیست. منو همه جا بلاک کرده! معلومه نشناخته منو تو همه این ده سال! که بعد همه حرفاش میمردمم دیگه سراغش نمیرفتم!! واقعا نشناخته منو... هر کی منو دو بار ببینه میفهمه همه لباسا و شالای من رنگ روشنن... بعد رفیق ده ساله م برام یه شال تیره و رنگ مرده کادو میاره... این یعنی حتی ندیده منو!


جاش واقعا تو زندگیم خالی نیست. شاید انتظارشو داشتم که یه روزی همچین اتفاقی بیوفته...

وقتی با کسی رفاقت کردم که تو یه نفره به قاضی اومدناشم تو نظر من محق نبود...

وقتی با کسی رفاقت کردم که میدونستم توقعات بی جا داره از اطرافیانش...

وقتی با کسی رفاقت کردم که دیده بودم نمک خوردنا و نمکدون شکستناشو...

وقتی دیده بودم قدرنشناسیاشو...

شاید باور نداشتم، اما انگار یه جورایی ته قلبم میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته.


میگن اگه میخوای بدونی در آینده چجوری میشی، به پنج نفری نگا کن که از همه بهت نزدیکترن...

بی رحمانه س اگه فک کنم به نفعم شد این تموم شدنه؟

هنوز ته دلم نگرانشم... به این فک میکنم که با گفتن حرفاش به من شاید آروم میشد،حالا چیکار میکنه؟ اینکه اونقد به آدمای اطرافش از همین مدل حرفا زده بود که کسی نمونده بود براش... نگرانم.

اما وقعیت اینه که این مساله برای من و زندگیم اتفاق خوبی بود!

513. کاش میتونستم این پست رو توی اینستا و واتس آپم استوری کنم!!

بهترین مثالی که برای این موضوع میتونم بزنم اینه که اون خیاطی که کت و شلوار مردونه میدوزه نمیتونه لباس عروس هم بدوزه...
کار چوب گسترده ست... خیلی گسترده. اما برای هر بخشش دستکاه های متفاوت، مهارتهای متفاوت و حتی چوبهای متفاوت لازمه.
اما درک این مساله برای بقیه سخته انگار...

اون اوایل که هنوز درست و حسابی شروع نکرده بودیم و آموزش خاصی هم ندیده بودیم، یکی از دوستام هر بار یه چیز چوبی برام میفرستاد و با گفتن جمله "ببین این خیلی آسونه" ازم میخواست براش بسازمش. اون جمله ش واقعا منو حرص میداد :)))
وقتی از بوشهر برگشتیم، تصمیم گرفتیم همکار بگیریم. شوهر همون دوستم اومد که باهامون کار کنه. اون مدتی که اون آقا پیشمون کار میکرد، هر عکسی که زنش برام میفرستاد میگفتم بگو شوهرت برات بسازه! و شوهرش هیچ کدومو براش نساخت! چون اصلا آسون نبودن!

یه مساله دیگه ای که اکثرا بهش فکر نمیکنن اینه که آدمی که داره یه کاری رو انجام میده، همه فکر و ذکرش همون کاره. کل اکسپلور اینستاگرامش و تمام عکسایی که پینترست بهش نشون میده و حتی تمام سرچ های گوگلش همش درمورد همون کاره. پس اون عکسایی که هر روز براشون میفرستیم رو اونا چند ماه قبل دیدن! بهش فکر کردن. درموردش تصمیم گرفتن.
پس اگه چیزی براشون میفرستین نیازی به توضیحات مختلف و اصرااار به اینکه این خیلی عالیه و حتما انجامش بده نیست... حتی اگه اون چیز رو برای بار اول باشه میبینن، بازم نیازی به توضیحات نیست واقعا!

مساله مهم بعدی پوله! طرف اومده ظرف برداشته، انتظار داره فقط پول چوبشو بده!!!! اجاره کارگاه به کنار، هزینه مواد اولیه ودستگاهها به کنار! بی انصاف، این همه زحمت ما یعنی باد هواست؟!!!!!

گفتم وقتی از بوشهر برگشتیم تصمیم گرفتیم کارگر بگیریم. چون دوستامون اعلام آمادگی کردن تصمیم گرفتیم نگاهمونو تغییر بدیم و به جاش فکر کنیم که داریم همکار میگیریم. شروع کردیم صفر تا صد کارو یادشون دادیم. تمام چیزایی که براشون خییییلی زحمت کشیده بودیم رو خیلی ساده در اختیارشون گذاشتیم. به طرز عجیبی هر دوشون کند یاد میگرفتن و کند کار میکردن. کل تولیدی دو ماه اول کارمون از تولید یه ماه تنها کار کردن حمیدرضا کمتر بود!! اما گفتیم عیب نداره. صبوری کنیم. بالاخره دستشون راه میوفته و یه جا مفید واقع میشن برامون...
بعد دو ماه لازم شد بریم شیراز یه دستگاه بیاریم. کارمون سه هفته طول کشید. یکی از بچه ها که ماموریت بود. اون یکی هم تو اون بیست روز پا تو کارگاه نذاشته بود! یعنی حتی نگفته بود اینا چند ماهه به خاطر آموزش مجانی به من تولیدشون از نصف هم کمتر شده، حداقل الان برم اندازه اجاره کار کنم که ضرر نکنن!
کلا این جریان شاگرد گرفتنه برای ما هم ضرر مالی داشت و هم ضرر روحی... ضرر روحی رو نمیخوام تعریف کنم، طولانیه و اعصاب خورد کن. ولی به قول حمیدرضا هر درسی تو زندگی یه بهایی داره. این درس خیلی مهمی بود که همچین بهایی داشت...
.
در ادامه قضیه قبلی... طرف اونقد کند بود و پر حرف که حضورش توی کارگاه به شدت تولید رو میاورد پایین. بعد هر روز سر دستمزد چونه میزد و میگفت برام نمیصرفه میخوام دیگه نیام!!! و من چقد اون روزا حرص خوردم از مدارای حمیدرضا! من که چند باری فقط کارگاهو ول کردم و رفتم! اگه میموندم حتما باهاش دعوام میشد...
تهشم برگشته بود به حمیدرضا گفته بود اگه خواستی بهم بگی نیا، یه جوری بگو ناراحت نشم!!! و اصلا مهم نبود حرفا و کارای خودش چقدر ما رو ناراحت میکرده! من هنوز با شنیدن اسم خودش یا زن و بچش تپش قلب میگیرم و حالم بد میشه!
.
دلم برای قالب قبلیم تنگ شده!

512

این روزا پناه آوردم به وبلاگ.

یه زمانی چقدر راحت بودم اینجا، چقدر خـودم بودم... الان ولی احساس غریبی میکنم. برا زدن حرفام دو دل میشم...

اینجا که میام آبجی کوچیکه رو بیشتر درک میکنم! یه روزی بیست و چهار ساعت چسبیده بود به من... بعد من رفتم دنبال زندگیم... دور شدم ازش... هزار و اندی کیلومتر فاصله افتاد بین دستامون... هزار و اندی کیلومتر هم فاصله افتاد بین دلامون.

وقتی میرفتم بچه بود... حالا بزرگ شده... حالا چقدر نمیشناسمش:(

خودمو مسئول میدونم... مسئول اینکه نبودم کنارش... مسئول اینکه اونقدر تو زندگی خودم غرق شدم که پاره تنم رو یادم رفت... مسئول این فاصله‌ای که بین دلامون افتاده... و این عذاب وجدان داره دیوونم میکنه

یه روزی کافی بود بدونه صداشو میشنوم، اون وقت تا آخر عمرت حرف داشت برا زدن... امروز حتی نمیدونم مکالمه رو چجوری پیش ببرم که بیشتر از سه چهارتا جمله حرف بزنیم با هم.

فک میکنه بزرگ شده، فک میکنه خیلی میفهمه، نمیخوام فکر کنه که تو نظرم هنوز بچه‌ست... نمیخوام بدونه چقدر افکارش بچگانه ست هنوز... و نمیدونم چجوری همه چیو مدیریت کنم و نزدیک شم بهش! احساس افسردگی میکنه و میدونم بابت آهنگاییه که گوش میده... تتلو گوش میده:(  ندا یاسی براش شده الگو:((((  اینا همش تقصیر من لعنتیه:(


خسته ام فقط...

قبلا فقط حال خوبمو اینجا ثبت میکردم...الان تو اوج فشار و غم یاد اینجا میوفتم!:))

یه جمله‌ای خوندم که نمیدونم مال کیه... اما از تغییر میگفت. یه چیزی شبیه وصف این روزای ما بود. که یکی بودیم شبیه همه اطرافیانمون. با یه سری افکار و احساسات مشابه...

بعد نشستیم چهار تا کتاب خوندیم،افکار و خواسته‌هامون عوض شد.پاشدیم آستینا رو زدیم بالا و رفتیم وسط میدون،خاطرات و نگرانی‌هامون تغییر کرد. آدمای جدیدی رو فالو کردیم و متنای جدیدی رو خوندیم، حرف زدنمونم فرق کرد.

حالا.... تنهاییم بین دوستای قدیمی‌مون... و با دوستای جدیدمونم هنوز جیک تو جیک نشدیم.... انگار غریبیم توی این دنیا... تک و تنها...

یه وقتایی هم هست که دوستای قدیمی میخوان کمک کننا... یه روشی که به ذهنشون میرسه رو پیشنهاد میدن... نمیدونن این پیشنهاد رو خودت سال قبل عملی کردی و نشده... نمیدونن که خیلی چیزا رو درمورد دنیای جدید تو نمیدونن. وقتی میبینن نمیخوای پیشنهادشونو عملی کنی، دلیلاتو نمیفهمن... اما اصرار میکنن برای فهموندن حرف خودشون به تو. تو میفهمی چی میگن... قبلا تو موقعیتشون بودی. اونا اما با تمام افکار تو غریبه‌ان. انگار هیچ راهی نیست که منظورتو درک کنن... اینجاست که میگی شاید همون تنهایی رو راحت‌تر میشد تحمل کرد.

.

براتون نگفتم از این روزا... از تجربه‌ها... از سختیا... و از لبخندا البته.

براتون نگفتم اون گندمی که میشناختین چقدر عوض شد... چقدر فرق کرد... چقدر نمیشناسه خـودشو... چقدر غریبه ست با همه چی.

.

یادمه اون اوایل... تو چند تا پست اولی شاید... نوشته بودم که چقدر زندگیم یه نواخته.... خسته شده بودم از هیچی نشدنا... الان دلم لک زده برا اینکه یه هفته هیچی نشه. بشینیم با حمیدرضا فیلم ببینیم. مهمونی بریم. مهمون دعوت کنیم.

فک کنم آخرین باری که رفتیم کنار دریا حدود چهار پنج ماه پیش بود... فاصله دریا تا در خونمون، پیاده، پنج دقیقه ست! و اینجا زیباترین دریای ایرانه!

.

دارم پرت و پلا میگم، نه؟ شاید...

اما یه چیزی رو میدونی... با همه این سختیا... بازم هدف داشتن بهتر از بی هدفیه... بازم تلاش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه...

دلخوشم به اینجا

هنوزم مث قدیما هر اتفاقی میوفته به این فک میکنم که با چه جمله‌بندی‌ای میشه اینو تو وبلاگ بنویسی...
همه لحظه‌ها... موفقیتا... شکستا... خستگیا... درسا... تجربه‌ها... همه‌شون رو بارها تو ذهنم جمله‌بندی کردم... اما ننوشتم! وقت نشد... یا شاید حس میکردم دیگه اینجا مث قبل نیست... یا من مث قبل نبودم... نمیدونم.
اما هررر بار دلم گرم بود به اینجا. که پر از خاطره ست... که پر از منه. که هر بار دلم برای من قدیمیم تنگ شد اینجا پیداش میکنم.
امروز که وبلاگ آقاگلو خوندم ته دلم خالی شد... از احتمال انفجار اینجا نوشته بود... از اینکه یه بار دیگه بلای بلاگفایی سرمون بیاد...
حرفای جدیدم یادم رفت... نگران حرفای قدیمیم شدم. نگران خاطراتم... نگران همه چی...

۵۰۹. این پست رمزدار است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۵۰۸. ما مسئول حماقتهای خودمونیم...

روزی که سهام عدالت رو آزاد کردن،گفتم این روحانی خیرش به کسی نمیرسه،حتما یه نقشه‌هایی داره...

روزایی که اوووون همه روی بورس تبلیغ کردن،مطمئن بودم قراره یهو بورس بترکه و دهن همه صاف بشه:/

هر چقدر بهمون میگفتن بیاین تو بورس زیر بار نمیرفتم. حاضر نبودم پولی که برا خرید دستگاه کنار گذاشته بودیوو وارد این قمار کنم.

اونقدر گفتن و گفتن و گفتن... هر بار با دیدن سودهایی که کردن غصه میخوردیم که چرا مقاومت کردیم... اما باز حاضر نمیشدم دست از پولی که با زحمت به دست اومده بود بکشم.

تا اینکه تو دوره آموزشی فردی به اسم کلاته شرکت کردیم. گفت بورس تا بهمن خوبه و حتما برید سرمایه گذاری کنید. دو زار ده شاهی ته جیبمونو بردیم گذاشتیم تو بورس. و حالا با یه میلیون ضرر،خودمو مصداق اون یارویی میبینم که در وصفش گفتن:

صدها چراغ دارد و بیراهه میرود

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش....


507

شایدم برا این بهش میگن بهشت، که میشه توش زمانو به عقب یرگردوند و اشتباهاتو جبران کرد!مثلا برمیگشتم به سال هشتاد و شیش و ثانیه به ثانیه بزرگ شدنشو نفس میکشیدم!

چقدر دلم تنگه براش...

506

اصلا مگه میشه بدون ریسک زندگی کرد؟

505

گاهی فک میکنم باید خودمو بندازم دور

504.من آبانی‌ام! حد وسط ندارم! 🤦‍♀️

در ادامه عنوان،من یا با پست گذاشتن خفه ‌تون میکنم یا میرم و دیگه پیدام نمیشه!

الان بخش »بنویس« مغزم فعال شده! نمیتونم جلوشو بگیرم.

دلم میخواست همه مراحل کارمو اینجا ثبت میکردم. که هم یادبودی بشه برا خودم، هم شما تو تجربیاتم شریک بشید. ولی خب کاهلی کردم شاید... البته اینکه وقت نداشتم هم میتونه دلیل خوبی باشه:))

الان تو نقطه‌ای وایسادم که هندل کردن کار، برای دو نفر سخته. بخوام به کار برسم خونه زندگیم بی صاحاب میمونه! بخوام خونه‌داری کنم کار پیش نمیره. یاد لوسی‌می افتادم که میگفت خونه‌داری تو دیفالت من نیست!:) تو دیفالت منم نیست انصافا. به همسر میگم کاش میشد من به جای تو برم سر کار، تو بمونی خونه!:)

این شکلکای لبخند هم که میذارم یاد سمیرا میوفتم! که تو له‌ترین حالش از اینا میذاشت!:))


دو تا پینوشت هم بنویسم برم ^___^

اول اینکه چقدر شماها رفقای خوبی هستین و چقدر مثل‌تون پیدا نمیشه. و چقدر خوشحالم که شماها هستین.

دوم اینکه یه تبریک ویژه میگم به دو تا بلاگر ویژه:) شماها نمیدونین جریان چیه. من که میدونم باید تبریک بگم ولی ^___^

503

تحمل کردن با غر نزدن دو تا مقوله جداس به نظرم...
تو همه روزای سختی که تحمل کردم هم غر زدم هم گریه کردم هم عصبی شدم.... ولی اسمش اینه که تحمل کردم!!!
البته بخوام صادق باشم... تو مشهد نه غر زدم نه گریه کردم نه عصبی بودنمو نشون دادم... شاید یه چیزایی کوچیکی هستن که تا وقتی داریشون صبورتری... وقتی نداریشون دلت سنگینه.

+ یه روزی دلم گرم بود به اینکه درد و دلامو میخونین! حالا این که میخونین باعث میشه گنگ بنویسم! :))))
شاید عادت کردم به دفترم!
من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan