- يكشنبه ۲۹ تیر ۹۹ , ۲۰:۱۸
یادش بخیر یه زمانی اینجا زندگی میکردم!
یه زمانی که حرف رو دل موندهای نبود... یه زمانی که خوبی و بدیمو، صاف میذاشتم کف دستتون! بیخیال قضاوت شدن...
یه زمانی که حال دلم بد بود و میومدم کلی غمگین مینوشتم حال شما رو هم بد میکردم! 🙈
تو روزای خوشیم هم خیلی به یاد اینجا بودما... اما تو روزای بد بیشتر به اینجا فکر کردم. به اینجا و حال خوبش... به اینجا و نوشتن و گفتن و گفتن و گفتن. به رفاقتای بی انتهای اینجا... اما دلم نیومد بعد این همه نبودن بیام و از تلخیا بگم...
امروز حالم خوش نیست... و مث همیشه کشیده شدم سمت بیان!:) چقد که دلم تنگ بود براتون. چقد حظ کردم از ستارههای روشنتون.
- شنبه ۲۸ تیر ۹۹ , ۱۴:۱۲
احمقانهترین کار دنیا اینه که بخوای قرنطینهتو جایی جز خونه خودت بگذرونی.
از اون احمقانهتر اینه که حرف یه احمقو بدون تحقیق باور کنی و فک کنی وقتی نه به داره نه به باره درای بوشهرو بستن و نمیتونی برگردی.
دارم دیوونه میشم اینجا. یه ماااهه.... هی گفتن یه هفته بشینین، تا شنبه بشینین... شد یه ماه... بقیهشو چجوری تاب بیارم اینحا؟
- جمعه ۸ فروردين ۹۹ , ۱۱:۴۰
هزاری هم بگیهر چی خدا بخواد... هزاری هم توکل کنی... باز یه چیزی اون تهمههای قلبت درد میکنه...
- يكشنبه ۶ بهمن ۹۸ , ۲۱:۳۶
دیشب از یه مشاور اینستا وقت گرفتم تا باهاش در مورد پیجم و کم و کاستیهاش مشورت کنم... پرسید چرا دیگران باید از تو خرید کنن؟ گفتم قیمت من یک سوم بقیه پیجاست! گفت این خیلی بده!!! بعد که حدود قیمت و زمانی که برای ساخت هر جاکلیدی میذاشتم رو پرسید، گفت انتخاب قیمتم خیلی خیلی بد بوده و نباید به قیمتی که مغازهدارا گذاشتن اهمیت میدادم، گفت کارات تمیز و خوبه و قیمت مناسب بده و خلاصه کلی از این حرفا...
روزای اولی که رو کارام همچین قیمتای پایینی میذاشتن دردم میومد... ولی از یه جایی گفتم ارزون فروختن بهتر از اصلا نفروختنه:/ ولی وقتی میشینی حساب میکنی میبینی چند میلیون پایینتر از قیمت دادی اون وخ دردت میاد:))
تصمیمات جدید اینکه جاکلیدی کلبه کمتر تولید میشه... شایدم کمکم حذف بشه کلا! و قیمتای جدید رو سعی میکنم عاقلانهتر بذارم...
- چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸ , ۰۸:۲۷
دیروز خیلی دلم گرفته بود... خیلی زیاد. همسر که از اولشم هی میگفت نمیدونم واسه امتحان متلب چی باید بخونم و اصن معلوم نیست چی میخواد امتحان بگیره و... بی خیال درس شد و زدیم بیرون... یه چیزی رو دلم سنگین بود. قید رژیمو ردم و گفتم بریم کافه!! نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم... کم کم حرف رفت سمت متلب باز... همسر که دل خوشی از متلب نداشت اصلا، گفت "مثلا میگن یه برنامه بنویس که دو تا عدد بهش بدی و عدد بزرگترو برات پدا کنه... خب خودم میدونم کذوم عدد بزرگتره :/ " لبخند زدم... پرت شدم به خیلی سال پیشا... اون روزایی که تو دبیرستان ویژوال بیسیک داشتیم و منه عاشق برنامه نویسی، خدایی میکردم تو کلاس! :))) بعدشم که تو دانشگاه c++ رو قورت دادم رسما و شاگرد اول برنامه نویسی بودم، واسه خودم برو بیایی داشتم :دی. یه حس خوشی دوید زیر پوستم...
از اونجایی که میدونستم همسر منبع به درد بخوری واسه درس خوندن نداره و بقیه همکلاسیهاش هم هیچی نخواهند خوند، حسابی وقت تلف کردیم و شب برگشتیم خونه. همسر که نشست پای جزوه، خیلی اتفاقی چشمم خورد به متن برنامه ش!! یه کم زبونش با سی پلاس فرق داشت ولی روند کلیش همون بود!!!!! اصن یهو تمام هورمونای شادی بخش دنیا تو بدن من ترشح شد!!! :))) چقد حرص خوردم که از روز اول نمیدونستم متلب اینه و همه تمرینایی که استادشون میداده و هیشکی حل نمیکرده رو حل نکرده بودم!!!!
ساعت نه و نیم شروع کردیم و ساعت دوازده و نیم جزوه ای رو که استادشون تو کل ترم نتونسته بود درست یادشون بده رو برای همسر توضیح دادم و باز حسرت خوردیم که چرا زودتر اینو نفهمیده بودیم که کلاس خصوصی بذاریم برا همکلاسیاش و کلی کاسبی کنیم! :/
هنوز دلم میسوزه که نرسیدم تمرینایی که استادشون روز آخر براشون ارسال کرده بود رو حل کنم... اما میدونم اونقدر براش جا افتاده که میتونه هر سوالی رو حل کنه ایشالا ^___^
+ خیلی وقتا به فکرم رسیده که برم کتابای کمک درسی ریاضی رو بگیرم و بشینم دوباره سوال حل کنم و فرمولا یادم بیاد و... . الان دارم به برنامه نویسی خوندن و سوالای برنامه حل کردن هم فک میکنم!!! نه اینکه خیلی بی کارم! :))) ولی واقعا برام خیلی لذت بخشه :)
- سه شنبه ۱۰ دی ۹۸ , ۰۸:۳۸
یه حس بیحوصلگی عجیبی پیدا کردم. عصبیم ولی نمیدونم چرا...
یه دوست جدید پیدا کردم اینجا. یه دختر بامزه استان فارسی... هر چند خیلی حرف میزنه، هر چند لابهلای حرفاش گاهی پز جهیزیهشو میده! امادوسش داشتم. چند روزه هی پیام میده بیاین بریم بیرون... این روزا که همسر امتحان داره، ولی بعدشم خب من اونقدر وقت آزاد ندارم که بخوام هی برم بیرون... حس میکنم حتی دیگه نمیشه نقش یه دوست رو داشته باشم!
همسر عصبیه از اینکه صد تا دوربین و مراقب گذاشتن واسا امتحاناشون! میگه گفتن ما به همه نمره قبولی میدیم فقط تقلب نکنین! میگم خب وقتی مطمئنی پاس میشی تقلب چرا؟ میگه بدون تقلب حال نمیده!:/
این روزا خیلی دل نگرانم برای یه دوست..
رفیق همسر میگفت دوره جوونیش خیلی خام بوده و معیارای ازدواجش سختگیرانه بوده و... گفتم خب ببین الان معیاراش چیاس که شاید تو دوستای من کسی باشه بهش معرفی کنیم. گفت برام مهمه خوشکل باشه. گفتم اوکی اگه با مساله حجاب مشکلی ندارع چندتا گزینه هست... گفت نههه حجاب داشته باشه. گفتم خب اگه قد براش مساله نیست دو نفرو میشناسم. گفت نههههه قدش نمیخوام کوتاه باشه. گفتم خب اگه اختلاف سنی زیاد ناراحتش نمیکنه یکی هست با این مشخصات. گفت نه میخوام لیسانس داشته باشه! گفتم بپرس معیارای زمان ناپختگیش چی بوده که الان که پخته شده رسیده به اینا؟!
دنبال یار باشید، هیشکی همه معیارای دلخواه رو همزمان نداره... اگه هم پیدا بشه، احتمال اینکه اونم شما رو بخواد خیلی کمه
روزایی که همسر امتحان داره روزای مزخرفیه:/ حوصلم سررفته خب
البته دو تا سبد پر از چوب منتظر رنگ شدنن. و چند تا ظرف منتظر سمباده!!
- يكشنبه ۸ دی ۹۸ , ۱۶:۳۸
اگه کلیپمو تو پست قبل دیده باشید متوجه شدید که من به شدت محتاج برنامه ای هستم که فیلم عمودی میکس کنه! :) سراغ دارید آیا؟؟
- سه شنبه ۳ دی ۹۸ , ۱۴:۴۱
1. اول بگم که اینجانب یه کلیپ تبلیغاتی ساختم برا چوبکی! (آیکون عینک دودی!) نقاشی و میکس و صداگذاری و همشم کار خودمه :)
برید ببینید و پیشنهادات و انتقادات سازنده تونو بگید بهم :)
2. دیروز زندایی جان زنگ زد و برای یلدا دعوتمون کرد. هر چند خیلی کار داشتم ولی از اونجا که خیییلی وقت بود نتونسته بودیم بهشون سر بزنیم دعوتو قبول کردیم. دوست زندایی هم اومده بود. من هر چی از تعجبم از این دوستش بگم کمه!!!!! به طرز وحشتناکی بی چاک و دهنن! یه دختر بچه دو ساله داره که حرفایی میزنه که من به پسر دایی سیزده سالم گفتم این بچه برا تو بدآموزی داره!!! :/
مامانه زد به پشت بچهه... بچهه گفت آی ....م!!!! باز مامانه زد بهش و با خنده گفت آی کجات؟!!!! داداش بچهه اذیتش کرده بود مامانه به دخترش گفت برو بهش بگو میمون! بگو انتر! O_O
زندایی میگفت بچهه همیشه میگه بریم پسر بازی! حتی یه بار از یه پسر بیست و خورده ای ساله شماره هم گرفته بوده و کلی ذوق میکرده که شماره داره! :/ شیر میخوره هنووووزاااا ... دو سال و نیمشم نشده هنوز! بعد عمه همین خانومه رو چند مدت پیش دیدم. یه خانوم سی و چند ساله ست. دیشب فهمیدم میاد بوشهر میشینه زیر پای یه مرد پولدار که زنتو طلاق بده بیا منو بگیر!!! :/
(به قول ارژنگ امیر فضلی تو فیلم هم خونه:) خدایا اینا چیه می آفرینی؟؟؟؟؟؟؟؟
زنه به دخترش یاد میداد که وقتی میپرسه "کی نفس منه؟" دختره باید اسم خودشو بگه و وقتی میپرسه "کی توله سگه؟" باید اسم داداششو بگه!!! :////
دروغ چرا؟؟ خیلی وقتا دلم میخواسته با زنداییم برم خریدی چیزی... ولی چون یکی دو بار این دوستشو آورد دیگه بهش نگفتم! مامان زنداییم قبول داره این زنه افتضاحه... ولی میگه چون تنها دوست دخترمه و تنهاییشو پر میکنه بذار دوست بمونن!!!!! ولی خب میدونی... بعضی وقتا از تنهایی مردن شرف داره به همنشینی با بعضیا...
هنوز باورم نمیشه همچین آدمایی وجود دارن! :)
- يكشنبه ۱ دی ۹۸ , ۱۰:۵۰
اگه پارسال ازم میپرسیدن به نظرت سال دیگه کجایی، احتمالا جواب میدادم ته دنیام. یه بچه هم تو بغلمه!!! ولی یهو سه ماه بعدش تصمیم گرفتم زندگیم یه جور دیگه ای باشه!! پس شاید شمام یه روزی به همین نتیجه برسید و بخواید همه چی رو یه جور دیگه بسازید... پس تجربه هامو براتون مینویسم :) احتمالا به اندازه پستای آبجی کوچیکه ازش لذت نبرید ولی امیدوارم یه جایی به دردتون بخوره.
بذارید با این خاطره شروع کنم:
- چهارشنبه ۲۷ آذر ۹۸ , ۱۱:۲۹
۱. چند روز بود این قضیه فکرمو مشغول کرده بود که شاید برند چوبکی زیادی کلمه طولانیایه... مخصوصا که به خاطر وجود صفحههای مشابه مجبور شدم حتی املاشو طولانیتر کنم و یه c قبل از k اضافه کنم. که خیلی طولانیترش کرد (choobacki) امروز نشستم چندتا اسم دیگه رو سرچ کردم و دیدم همهشون قبلا ثبت شدن!!! حتی chubu و chooboo و chubs و حتی چرت و پرتای دیگه!!! :/ دیگه خیالم راحت شد!!
۲. گفته بودم یخچالمون با کمد فرقی نداره... چند روز پیش کلا داغون شد و ما چند روز یخچال نداشتیم و چقد زندگی بدون یخچال سخته!!! مخصوصا وقتی پای صبحونه و ناهار و شام پیش میاد! ولی خدا رو شکر بالاخره یه یخچال جدید گرفتیم و این یکی سالمه انگار!
۳. میدونستم برو بیای اینجا کم شده... ولی فک نمیکردم در این حد باشه که تو پست قبل تقریبا تحویلم نگرفتین! :)))
۴. پیرو عنوان و مورد یک؛ اگه قصد راه اندازی کسب و کاری رو دارید همین حالا پیجشو بسازید و آدرسشو رزرو کنید. شایدم باید تو اپلیکیشنای ایرانی آدرس مورد نظرتونو رزرو کنید! :/ به هر حال دست بجنبونید!!
- يكشنبه ۲۴ آذر ۹۸ , ۱۵:۳۴
۱. اینستای شمام کند شده یا مشکل از اینترنت ماست؟؟ :/ این سوپرایزی که میگفتن وزیر ارتباط داره چی بود؟؟ یه موقع ربطی به اینستا که نداشت ایشالا؟؟
۲. این عکسه چپکی شد :/ ولی چون اینترنت ضعیفه دوباره آپلودش نمیکنم :دی
این حجم سیاهی که میبینید؛ زنبور عسله!!! البته نه که فک کنید زیرشون یه چیز قلنبهای بوده و اینا روش نشستنا... نه... کل این حجم؛ زنبوره! رو هم رو هم! حالا اینا کجان؟ پشت پنجره ما!!! حالا اگه به ذهنتون رسیده که خب گندماینا دیگه نباید پنجرهشونو باز کنن؛ باید بگم مدل اینجا اینجوریه که فقط یه ساعتای خاصی آب وصل میشه که باید تو اون ساعتا یه شیر مخصوصی رو باز کنیم که آب شهر وارد تانکر بشه و اصطلاحا آبگیری کنیم. و نمیشه اون شیر همیشه باز باشه؛ چون تانکر سرریز میکنه و علاوه بر هدر رفتن آب؛ میریزه تو خونههای همسایههای پایینی!!! :/ که یعنی این پنجره حداقل باید روزی دو بار باز بشه!! ://
۳. میخوایم یه استوری کوتاه درمورد جریاناتی بنویسیم که بگیم چی شد که اومدیم سراغ چوب و نجاری و اینا. اون متنی که من نوشتم مورد تایید همسر نبود!! 😕
گرچه این وبلاگ دیگه برو بیای سابق رو نداره؛ ولی حالا من کل جریانو براتون تعریف میکنم اگه چیزی به ذهنتون رسید برام بنویسید 🙏
نمیشه گفت واقعا همهچی از کجا شروع شد!! من زمان مجردی رفتم کلاس معرق و همسر زمان مجردی به شدت دنبال این بود که یه کسب و کار شخصی راه بندازه. خیلی هم تلاش کرد و یه کارایی هم انجام داد و حاصل همش شد یه عالمه تجربه...
بعد ما ازدواج کردیم. همسر از کارای هنری من خوشش میومد و تشویقم میکرد. تا اینکه یه روز میخواستم یه چوب با ضخامت زیاد رو ببرم. چون زورم نمیرسید یه ذره میبریدم یه ذره استراحت میکردم و دوباره تلاش میکردم. اما بعد چند ساعت بیشتر از نیم سانت نبریده بودم. تا اینکه همسر اومد اره مویی رو برداشت و نشست پای همون چوب. از اونجایی که زیاد تمرین نداشت و کلا بریدن خط راست کار سختیه؛ با خودم گفتم خب این چوبه الان خراب میشه و من باید دوباره چند ساعت دیگه تلاش کنم تا همین چند میلیمتر بریده بشه!! اما در کمال ناباوری دیدم کاملا راست و خوب بریده!!! (اونایی که تو اینستا فالور منن؛ منظورم اون چوبیه که زیر پای مجسمههای غزال گذاشتم.)
بعد این ماجرا اعتماد به نفسمون بیشتر شد و تصمیم گرفتیم چیزای مورد نیازمونو خودمون بسازیم. که کتابخونه و پاتختی و شلف آشپزخونهم ساخته شدن. دوست تهدنیاییم وقتی اینا رو دید یه عکس میز و صندلی کودک واسم فرستاد و گفت این سفارش منه و بساز برام. همین شد جرقهای که ما بگردیم تو پیجای مختلف و هی بگیم واااای چه آسوووون! و بعد بریم یه عالمه تجهیزات بخریم بدون اینکه واقعا کارو بلد باشیم!! ولی در واقع خیلی سخت بود... چون بلدش نبودیم واقعا سخت بود. تو این مدت تجربه قبلی همسر به شدت به کمکمون اومد و خیلی به درد خورد. هنوزم اون تجربهها خیلی کارسازن.
اون زمان کلی کتاب میخوندیم که به شدت توصیه داشتن کاری رو انجام بدید که بلدید. و اینکه برای یادگیریِ بیشتر هزینه و تلاش کنید.
تا اینکه منتقل شدیم بوشهر. فاصله کوتاه* بوشهر تا شیراز فرصتی شد که بتونیم از امکانات شیراز استفاده کنیم و بریم یه کارگاه آموزشی و به علاوه بتونیم یکم بازاریابی کنیم.
* فاصله سیصد کیلومتری بوشهر تا شیراز پیش فاصله هزار و چهارصد کیلومتری ته دنیا تا شیراز؛ فاصله کوتاه حساب میشه خب! :))
حالا به نظر شما چی بنویسم که هم کوتاه باشه؛ هم گویا؛ هم قشنگ؟
- شنبه ۲۳ آذر ۹۸ , ۰۹:۰۸
آقای برادر اومده اینجا که مثلا هم کمک کنه به اتمام سفارشاتمون و هم کار یاد بگیره که بعدا بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه...
اگه میدونستم هدفش از اینکه میگه کار راه بندازم بحث پول بیشتره میگفتم اوکی حق داری... اما در واقع میدونم تصوری که از کار برای خودش داره با واقعیت زمین تا آسمون فرقشه... دنبال اینه وقت آزادش بیشتر باشه. اما حقیقت اینه که وقتی کار راه میندازی دیگه جمعه با شنبه؛ شب با روز؛ مریضی با سلامت فرق نداره.
اگه جاده کارآفرینی هزار کیلومتره؛ ما تازه یه قدمشو برداشتیم! ولی تا همینجا قصه از این قراره که کتابای زیادی خوندیم. تلاشای زیادی برای یادگیری خیلی چیزا کردیم. روزی بیشتر از ده دوازده ساعت کار میکنیم. هزار تا بلای عجیب و غریب سرمون اومده که حالا به هر نحوی سعی کردیم یا حلش کنیم یا تحمل کنیم. راههای طولانیای رو برای یادگیری طی میکنیم. به هر مغازه صنایع دستی فروشی که رسیدیم رفتیم پرسیدیم از ما هم جنس میخرین؟ و جواب بیش از نود و پنج درصدشون مثل هم بودـ.. یه کلمه : "نه"
تفکر آقای برادر از بوشهر اومدن این بوده که میریم گردش و تفریح و لب دریا و رستوران و کافیشاپ... اون وسطام یه دو ساعتی میریم کارگاه و احتمالا تو پس زمینه ذهنش این هم بوده که کلی هم پول در میاره! اما واقعیت اینه که من حتی وقت نداشتم سیبیلامو بردارم!! بعد برداشتی که همه از این وقت نداشتن میکنن هم اینه که حتما کلی درآمد دارن پس! بدو بدو میان میگن ما هم یاد بگیریم ما هم کار کنیم!
جریان اینه که خب ما هنوز تا درآمد یه کوچولو فاصله داریم... اما قضیه اینه که شما باید کاری بکنید که بهش عشق بورزید. تا بتونید تمام بالا پایینا و زور زدنا رو تحمل کنید. تا بتونید حتی اگه تا چندین ماه هیچ فروشی نداشتین بازم تولید کنین. (مثلا ما هنوز دو تا کمد ته دنیا داریم که سه چهار ماه پیش تولید شدن و هیچ کس نخرید. اما خب کوتاه نیومدیم)
آقای برادر اومده کار یاد بگیره... ولی ما اونقدر سرمون شلوغه که فقط تونستیم یه سمباده بدیم دستش بگیم بشین برامون سمباده بکش!!
واقعیت اینه که وقتی یکی خودش داره کار میکنه معنیش این نیست که هر روزش جمعهس. معنیش این نیست که هر لحظه و هر مقدار زمانی که لازم باشه میتونه از کارش بزنه و هر جایی بره و هر کاری بکنه...
کلا پخش و پلا یه چیزایی گفتم!! :))
- سه شنبه ۱۹ آذر ۹۸ , ۱۰:۲۰
یه جوری بارون میاد انگار زیر دوش وایسادی پمپ هم روشنه!! دفعه قبل که همچین بارونی اومد برق کارگاه اتصالی کرد و هنوز ما اسیرشیم و هی زرت زرت فیوز میپره؟!! :/ برق خونه هم چند ساعت قطع بود :/
خدا به خیر کنه
- سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸ , ۰۹:۱۴
۱. من کی از دندونپزشکی خلاص میشم؟!!! :(( چند تا چیز هست که واقعا دلم میخواد بدونم چیان! یکی اون سوزنا که بعد تراشیدن دندون فرو میکنن تو لثه بیچارهم... یکی اون چیزا که دکترا هی با یه چیزی شبیه انگشتر اندازهش میگیرن... یکی روش فرو کردن املگام تو دندون!!! یکی هم اون پیچ دردناکی که دور دندون میپیچن و در حالیکه دهنت بازه میفرستنت از وسط ملت رد شی بری عکس بگیری :/
۲. اونقدر عمرم تو دندونپزشکی گذشته که بتونم کاربلد بودن یا نبودن یه پزشکو تشخیص بدم!! و باید بگم این خانم دکتره ابدا کار بلد نبود!!!
۳. کلا این دندونپزشکیه عجیب غریبه!! تو یه اتاق بزرگ سه چهار تا یونیت گذاشتن و همه دور هم کار میکنن! و خانم دکترا هم روپوش ندارن!!! روسریهاشونم همش داره میوفته! :))
۴. بوشهر دوباره گرم شده! همسر اومد خونه بخاری رو خاموش کرد کولر روشن کرد!!
- شنبه ۹ آذر ۹۸ , ۱۹:۰۵
- چهارشنبه ۶ آذر ۹۸ , ۱۲:۴۳
۱. زمزمههای اینترنت داخلی حسابی اعصابمو به هم ریخته... به دیوارای این قفس نگا میکنم که روز به روز تنگتر میشن... به آزادیای که نداریم... به آیندهای که تاریکه...
۲. خواب میدیدم فرار کردم رفتم فرانسه!! بعد اون دوستمو دیدم که رفته آمریکا!!! بعد من همش داشتم دنبال کاپشن و کلاه میگشتم! :))) این سرمایی بودنه تو خواب خارجم منو ول نمیکنه! و جالبه اونجا از این کلاه بازیگریا میپوشیدم! روحم از خودم مسلمونتره :)))
۳. فقط شانس آوردم کارگاه راه افتاد و این روزا فول تایم دارم کار میکنم. وگرنه خیلی عصبیتر از الان میشدم با این اوضاع...
۴. میگفت " میگن از مجرای قانونی اعتراض کنید نه اینطوری... خب مجرای قانونیش چیه؟!!!! یعنی هر کس به گرونی بنزین اعتراض داره بره دادگاه شکایت تنظیم کنه؟!!! " واقعا راه اعتراض درست چیه؟!!! اعتراضی که نتیجه بده و اسم معترض رو نذارن اغتشاشگر؟
- شنبه ۲ آذر ۹۸ , ۱۱:۳۹
یعنی بمیرم واسه خودمون که با این خبرا شاد میشیم!!!
# موقت
- پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸ , ۱۴:۱۸

هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************
من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
-
هر چی باید همه تکتک بکشن، ما کشیدیم که!
-
شاید باورتون نشه، ولی. . .
-
وی اسلو د پرابلم.(رمز فقط اونا که بشناسم)
-
588.
-
587.
-
تو تاریخ بنویسید (همون رمز قبلی)
-
582. برای شما تعریف کنم بلکه این هیجان درونم بخوابه!!
-
581. که مثلا ثابت کنم یه دست هم میتونه صدا داشته باشه!
-
580. #ذوقهای_زودگذر
-
579. چقد غر زدم اینجا!!!
-
تیر ۱۴۰۴ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۴ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
بهمن ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۸ ( ۸ )
-
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۸ ( ۱۲ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۹ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۱۴ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۱۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲۲ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۷ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۱۲ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۳ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۵ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۱ )
-
بهمن ۱۳۹۵ ( ۱۴ )
-
دی ۱۳۹۵ ( ۱۷ )
-
آذر ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
آبان ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
مهر ۱۳۹۵ ( ۹ )
-
شهریور ۱۳۹۵ ( ۱۰ )
-
مرداد ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
تیر ۱۳۹۵ ( ۷ )
-
خرداد ۱۳۹۵ ( ۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۵ ( ۱۵ )
-
فروردين ۱۳۹۵ ( ۸ )
-
اسفند ۱۳۹۴ ( ۹ )
-
بهمن ۱۳۹۴ ( ۱۲ )
-
دی ۱۳۹۴ ( ۲۵ )
-
آذر ۱۳۹۴ ( ۲۴ )
-
آبان ۱۳۹۴ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۴ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
فروردين ۱۳۹۴ ( ۱ )
-
اسفند ۱۳۹۳ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۳ ( ۳ )
-
دی ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۳ ( ۲ )
-
آبان ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
شهریور ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
مرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۳ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۳ ( ۱ )