در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

۳۲۷. حالا طرف اصلا هم وب منو نخونده تا حالا :))

حتی یادم نمیاد چند سال پیش بود که بیان اسم وبلاگ منو هم زد تو صفحه وبلاگای برگزیده‌ش... ولی خوب یادمه که بعدش چندتا کامنت " وبلاگ تو مگه چی داره؟ من این همه مطلب خوب دارم تو وبم. تو چرا انتخاب شدی که چرت و پرت مینویسی و..." دریافت کردم!! و بسی تعجب نمودم که ملت چقدددد سه نقطه تشریف دارن!!

ولی خوبیش این بود که فقط تو همون برهه‌ای که تازه اسم وبلاگای برگزیده رو میزدن از این داستانا داشتیم، که خب دیگه درمورد دلیل کارشناسانه‌ش نظر نمیدم. شما خودتون استادین ^__^

حالا یه بنده خدایی چند روزه راه افتاده تو وبلاگای ملت که تو چرا بازدید کننده داری؟ تو که چیزی یاد نمیدی به کسی!!!! :/

اولندش که حسود هرگز نیاسود! :دی

دومندش، دیگه دو زار آزادی که مونده واسه مردمو شما چشم نداری ببینی؟!!

و سومندش! یادمه همون زمانای اوجم(!!) یه بلاگری اومد گفت تو چجوری این همه بازدیدکننده داری و ... چند تا مطلب بهش گفتم که یکی از مهم‌تریناش این بود که برای یه سلیقه خاص ننویس!!

ممکنه یکی بهترین وبلاگ معرق رو داشته باشه، من دنبالش میکنم ولی مثلا خانمی دنبالش نمیکنه. یا یکی که آموزشای کامپیوتری میذاره، خب من تو وبلاگش چیکار میتونم داشته باشم؟!!! ولی روزانه نویسی طرفدارای بیشتری داره خب. من شاید یه وبلاگ دندون‌پزشکی رو دنبال نکنم، ولی خاطرات دندون‌پزشکی هوپ رو دنبال میکنم. وبلاگای فوتبالی رو نمیخونم، ولی خاطرات فوتبالی آقاگلو میخونم. هیچی در مورد شغل لافکادیو نمیدونم، ولی دیگه مرامی پستاشو میخونم!! ^__*

روزانه‌نویسی شاید یه جورایی زبون مشترک ماست. چیزیه که مهندس و پزشک و ورزشکار و هنرمند و محصل و پیر و جوون رو تو دسته‌های جدا نمیذاره. همه خونواده میشن.

بعدشم اصلا مگه قراره ما هر روز یه چیزی به یکی یاد بدیم؟!!! یا فقط بابت یاد گرفتن چیزی وبلاگ بخونیم؟! خب من اگه بخوام چیزی یاد بگیرم، عنوان مورد نظرمو سرچ میکنم، زودتر و بهتر هم به جواب میرسم!!

و حتی‌تر اینکه ماها خیلی وقتا خیلی چیزا به هم یاد دادیم. مثلا من همین چند روز پیش به یکی از بلاگرا که گوشت دوس نداشت یاد دادم که اگه گوشت رو با پیاز و سیر رنده شده بپزه مزه‌ش خوب میشه!! خب الان واسه این پست بزنم به درد چند نفر میخوره؟!!!! :/ رفتم به همونی که لازم داشت یاد دادم دیگه!!!

و خیلی چیزا هم از همین روزانه نویسا یاد گرفتم!! منتها ماها فروتنیم، تو بوق و کرنا نمیکنیم! بعله... اینجوریاس!! :))))

رمز رو فقط به خانمایی که میشناسم میدم! (همینجا کامنت خصوصی بذارید تا رمزو بفرستم براتون)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۳۰۰. @پزشکا، دندون‌پزشکا و پیراپزشکیا

لطفا با سواد باشید!!!
قبول دارم که گاهی نشونه‌های بعضی بیماریا مشابه بیماریای دیگه‌س.
ولی انصافا مشکلی رو که من با سرچ توی نت بهش پی بردم، و رفتم به دکتر میگم علائمی که من دارم مث فلان بیماریه و دکتر میگه نه بابا این چه حرفیه؟! و بهش میگم فلان مساله هم هست و باز دکتر میگه اونم عادیه،
 و من یک ماه رنج میکشم و تو این ناکجاآباد میرم پیش یه پزشک و عینا بهم میگه مشکلت فلانه و من میگم بله میدونم! زیاد درموردش مطالعه کردم!!
و میگم فلان علائم رو هم دارم و میشنوم که عادی نیست...
و نمیدونم چقدر میشه به پزشکایی که ته دنیا طبابت میکنن اعتماد کرد! با اینکه پزشک شیرازی پاک منو ناامید کرده، با اینکه تشخیص پزشکِ ته دنیایی به واقعیت چند ماهه من نزدیکتره... میترسم ولی!

+ قیمه‌م سوخت :'((
نشستم پای فیلم از غذا غافل شدم! امیدوارم قابل خوردن باشه! وگرنه سحری نداریم :((

++ کسی اینجا باقلاقاتق بلده؟؟ به سبک خود شمالیا...

۲۹۹. منطقه یک... منطقه ده!

+ واسه امروز نوبت دارین؟

- نه امروز پر شده.

+ خب میشه من واسه فردا نوبت بگیرم الان؟

- نه نوبت جلوتر نمیدیم!

+ خب میدونید من باید از شهر ... بیام. میشه یه شماره تماس بهم بدین که تلفنی وقت بگیرم؟

- نه فقط حضوری

+ هر روز دکتر دارید؟

- هر وقت که شیف بیمارستانشون نباشه هستن.

+ یعنی چه روزایی؟

- معلوم نیست!



کنکوری که بودم از سهمیه مناطق خیلی شاکی بودم!! میگفتم خب چه فرقی داره؟ اونام همین درسا رو میخونن دیگه! یا میگفتم اینجا هم مدرسه‌هایی داره که دبیرای خوب ندارن و...

این روزا، اینجا دارم محرومیتو با پوست و استخونم حس میکنم!!

از آب و گاز و قطعیای برق که بگذریم، این روزا تو خیلی از شهرا میشه اینترنتی نوبت دکتر گرفت، ولی اینجا حتی معلوم نیست دکتر چه روزایی هست و چه روزایی نیست! باید ساعت دو خودتو برسونی واسه نوبت گرفتن و بعد تو هوای جهنمی اینجا، تا ساعت پنج بشینی تا دکتر بیاد!

شاید سهمیه مناطق محروم واسه این نبود که دبیرای اونا به اندازه دبیرای ما خوب نبودن، واسه این نبود که کتابایی که ما داشتیم اونا نداشتن.... شاید واسه این بود که بچه‌هاشون برن درس بخونن و برگردن شهرشونو آباد کنن!

که اگه برگردن...

که اگه تو دانشگاه چیزی یاد بگیرن...

۲۹۷. در ادامه پست قبل

هر چی بیشتر آدم درمورد یه اتفاق بد فکر کنه، اون مساله عذاب‌آورتر به نظر میرسه...

پست قبلو پاک نمیکنم... تا یادم نره دیدگاه امروزمو... تا چند سال بعد خودم نشم مثل اون آدمی که امروز درکش نمیکنم!!

دوستیها خیلی ارزشمندن... مخصوصا وقتی اون سر مملکت فقط تویی و رفیقات... وقتی فاصله‌ت تا نزدیکترین قوم و خویشت چند صد کلیومتره...

مغز من خیلی زود اتفاقای مشابهو میچینه کنار هم، خیلی زود میگه فلانی که امروز تو این اتفاق عکس‌العملش این بود، فلان روز تو اتفاقی شبیه همین اتفاق یه عکس‌العمل دیگه‌ای داشت!!!

گاهی آدم توی یه زنجیره نیکی قرار میگیره، یه فردی بالای این زنجیره یه محبتی به یکی کرده، نفر دوم همون محبتو به یکی دیگه، و همینطور پیش رفته و یه زنجیره ساخته شده، خیلی زشته کسی قطع کننده همچین زنجیره‌ای باشه!!! کسی که خودش اون محبتو دریافت کرده و از نفر بعد دریغ کنه!!

و آخر همه این حرفا... اگه کاری واسه کسی کردید منت نذارید! اگه خواستید منت بذارید اصلا اون کارو نکنین!!

۲۹۶. اصلا یادتون میمونه که شما هم یه روزی تو این شرایط بودید؟

فرض کنید تو یه شرایط اضطراری قرار دارید. که لازمه با ماشین برید جایی، میتونید با وسایل حمل و نقل عمومی هم بریدا... ولی اینطوری همه چی خیلی سخت میشه، و کاری رو که میخواید انجام بدید نمیتونید کامل کنید یا نمیتونید به موقع تمومش کنید. تو این شرایط یه دوست میاد و ماشینشو به شما قرض میده و مشکل شما حل میشه.

چند مدت میگذره و شما صاحب ماشین میشید. یکی از دوستانتون توی یه شرایطی عین شرایط اضطرار شما قرار میگیره. ماشینتونو بهش میدید؟؟

۲۷۹. چرت و پرت

دلم یه جور بدی گرفته

چرا آدم نمیتونه سر قراراش با خودش بمونه؟!!

چرا زود یادش میره که قبلا صد بار در گوش خودش زمزمه کرده بوده که اینو نگو، اونو نپرس...

هر چی هم که سخت باشه، سخت‌تر از حس بعدش نیست که!

پایان سانچی...

خیلی سخته که خدا آدمو با جون عزیزانش امتحان کنه :'((
خدا رحمتشون کنه...

۲۶۳. شایدم سناریویی در کار باشه!

گاهی میشینیم فکر میکنیم که آخ اگه من فلان سال اون کارو نکرده بودم چه خوب میشد!
آخ اگه فلان رشته رو خونده بودم...
آخ اگه فلان کار جور شده بود...
اگه اون روز مریض نشده بودم...
اگه... اگه‌... اگه...
ولی میدونی، روزی که تو نقطه‌ای قرار بگیری که عمیقا احساس خوشبختی کنی، حتی سیاه‌ترین اشتباهات گذشته‌ت هم باعث نمیشه دلت بخواد به عقب برگردی و فرمون زندگیتو یه ور دیگه بچرخونی!!

+ داشتم برای یه دوست جدید تعریف میکردم که چی شد که گند زدم به کنکور ارشدم. گفت شاید اگه ارشد قبول میشدی با یه پسر دیگه آشنا میشدی و هیچ وقت با جو ملاقات نمیکردی...
من تمام راه‌های زندگیمو اومدم، همه صحیح و خطاها رو، تا برسم به اینجا... و واقعا دلم نمیخواست جایی جز اینجا بودم!

+ آرزو میکنم همه خیلی زود تو این نقطه از زندگیتون قرار بگیرید.

+ ساعت نزدیک دو و نیم بعد از نیمه شبه... و من بی خوابی زده به سرم!!

۲۶۱. میگفت کسی درک نمیکنه! راست میگفت! درکش سخته...

بعد جلسه دوم خواستگاری، یه ماموریت دریا برای مستر جو پیش اومد.
دو ماه از اون ماموریت گذشته بود که اون ماجرا اتفاق افتاد...
ماجرای یه هفته بی خبری من از جو...
با اینکه میدونستم نمیتونه به من زنگ بزنه.
با اینکه بهم گفته بود ممکنه آنتن نداشته باشه...
اما قلبم تو دهنم بود.
پر از استرس و دلهره بودم.
با اینکه هنوز نسبتی نداشتیم...
با اینکه هیچ خاطره مشترکی با هم نداشتیم...
با اینکه همش دو هفته با هم چت کرده بودیم، یه ماه و نیم بعدش، یه روز در میون نهایتا سه دقیقه صحبت کرده بودیم...
اما اون یه هفته واقعا بهم سخت گذشت.
امروز همسر یکی از مهندسای اون کشتی نفت‌کش رو تو یه برنامه تلویزیونی دعوت کرده بودن.
یه هفته‌س میدونه کشتی‌ای که شوهرش توش بوده آتیش گرفته....
یه هفته‌س نمیدونه شوهرش زنده‌س یا مرده...
شوهری که ۱۴ سال باهاش زندگی کرده...
قلبم فشرده شده :(

255 . یه جای خیلی خیلی دور

گاهی سرنوشت یه جوری رقم میخوره که همه خواسته ها و باورات عوض میشن

گاهی همه چی یه جوری پیش میره که یهو میبینی یه عمر اشتباه فکر کردی!

اما باید یه عمر اشتباه فکر میکردی تا برسی به اون نقطه ای که راه درستو بشناسی و با درست ترین انتخاب زندگیت مواجه بشی...

یه دوستی دارم که یه ازدواج ناموفق داشت و بعد جدایی و ازدواج مجدد حالا احساس خوشبختی میکنه.

میگفت تمام ویژگیای همسر فعلیم با همسر سابقم فرق داره!!!

راس میگه... خوب یادمه که دوس نداشت شوهرش پوست روشن داشته باشه، شوهر سابقش قد بلند و لاغر و سبزه و بداخلاق بود. همسر الانش قد کوتاه و تپلی و سفید و چشم روشنه... و البته خیلی خوش اخلاق و آروم. میگفت همسر الانم قبل ازدواج اولمم خواستگارم بود... اما من نمیخواستمش!!!

روزگار ما رو اونقدر میچرخونه تا بفهمیم که اون چیزی که ما میخواستیم شر بوده و اون چیزی که بهش رغبت نداشتیم خیر!!!

مستر جو یه بار اون اولا گفت چرا ما چهار سال پیش با هم آشنا نشدیم؟ گفتم چون اون موقع من زنت نمیشدم!!!!

چون اون موقع من جوجه مهندس تازه فارغ التحصیل شده ای بودم که فک میکردم میرم سر کار و پیشرفت میکنم و کله گنده و پولدار میشم!!!!

چون اون موقع من نازپرورده ای بودم که فک میکردم زندگی هر جایی جز شیراز غیر ممکنه.

لازم بود سالهایی بیان و برن و من بفهمم جایی که دارم زندگی میکنم واسه پیشرفت شغلی یه چیزایی بیشتر از مدرک تحصیلی و شوق و ذوق لازمه.

سالهایی بیان و برن و من یاد بگیرم که واسه زندگی کردن هر چند سایه مامان و بابا لازمه، ولی گاهی خوبه آدم خودش گلیمشو از آب بکشه.

لازم بود زمان صرف بشه تا بفهمم هیچ آدمی نمیتونه کاملا با خواسته های من منطبق باشه. پس بذار این عدم انطباق دوری راه باشه، نه اخلاق و فرهنگ.

این سالا گذشت و زندگی منو آماده کرد یه چیزایی رو بپذیرم...

فک میکردم قراره برم تو یه بیابون بی آب و علف زندگی کنم، فک میکردم دارم برای به دست آوردن یه جواهر قیمتی، از راحتی و امنیتم میگذرم.

اما میدونید...

گاهی خدا فقط میخواد میزان اعتمادمونو اندازه بگیره.

بعدش یه جوری پشتت در میاد که خودتم خودتو باور نمیکنی!!

دو هفته رو توی یکی از دور افتاده ترین شهرای ایران گذروندم... جایی که گاز کشی نبود و به خاطر استفاده از کپسول گاز همیشه آشپزخونه بوی گاز میداد...

جایی که وقتی شیر آبو باز کردم و خواستم آب بخورم شنیدم که آب تصفیه شده نیست! که مردمش از بچه دو ساله تا پیرمرد نود ساله لباسای یه شکل تنشون بود.

یه جایی ته ته دنیا...

اونجا پر از عشق و خوشبختی بود.

دلم تنگه براش...

لهجه مادری 2

چند وقت پیش تو یه وبلاگی یه جمله‌ای خوندم، که به نظرم رسید خیلی طعنه آمیز درمورد اینکه بعضیا به لهجه منطقه خودشون صحبت نمیکنن اشاره کرده بود...

نه میخوام شمشیر بکشم، نه ایشونو متهم کنم یا هر چیز دیگه‌ای... فقط میخوام یه ذره این قضیه رو بررسی کنم!

۱. دیدین بعضیا دو سال میرن کلاس زبان، نصف کلمه‌های مصرفی‌شون انگلیسی میشه؟؟ یا اونایی که درسای مذهبی میخونن خیلی از کلمه‌های عربی استفاده میکنن؟؟؟

از لحظه‌ای که خوندن نوشتن یاد میگیریم، تمام کتابای درسی و اکثر کتابای غیر درسی رو با لهجه معیار* میخونیم!! چطور انتظار میره که بی تاثیر باشه این قضیه؟! 

* میگم لهجه معیار، چون معتقدم که تهرانیا یه لهجه (یا آهنگ) مخصوص به خودشون دارن، یه چیزی متفاوت با مدل حرف زدن مجریا و بازیگرا...

۲. شب‌های برره رو یادتونه؟؟؟ چقد مردم برره‌ای حرف میزدن... دبیر ادبیات خودمون تا دو سه سال بعدش هنوز "خاک و چوک" رو استفاده میکرد!! بعدشم که دیگه من ندیدمش ببینم هنوز استفاده میکنه یا نه!!! :)))

از روزی که فیلم‌فارسی روی کار اومد تا امروز، تا حتی سالها بعد! ما داریم لهجه معیارو میشنویم! از بازیگرا و مجریا و همه و همه!

...

مطمئنم خیلی دلیلای دیگه‌ای هم میشه پیدا کرد واسه اینکه چرا یه عده دارن لهجه و زبون مادریشونو فراموش میکنن...

حتی شاید یه زمانی -حتی تو بچگی، حتی تو دلمون- کسی رو به خاطر لهجه‌ش مسخره کرده باشیم...



سیّد!

مهمان شماره ۱ : یه مریض داشتیم که میگفت کلی گشتم که یه متخصصِ سیّد پیدا کنم که عملم کنه!!

مهمان شماره ۲ : میخواستی یه آمپول هوا بهش بزنی تا یه احمق از روی زمین کم بشه!!!! :/



همون مهمون شماره ۱ تعریف میکرد که یکی از پزشکای بیمارستانشون مطب میزنه، بعد میبینه مشتری‌هاش کمه... یه "سیّد" میذاره جلو اسمش رو سردر مطب... مشتری‌هاش زیاد میشه! :/



خونمونو که تعمیر کردیم یادتونه؟؟؟

بنّای مربوطه گند زد به خونمون!

( عفت کلام نمیذاره دقیقا بگم چیکار کرد!!! من میگم گند، شما یه چیز دیگه بخونید!!!!)

بعد کلی هم چیزای دروغ رو آورده بود تو صورت‌حساب!!

شانس آوردیم بابام همه قبضا رو نگه داشته بود و همه چیزا رو نوشته بود...

خلاصه بحث پیش اومد...

مامان‌بزرگم زنگ زده بود که خب اون چهار میلیون اضافه‌ای که میگه رو بهش بدید!!!!

میگیم آخه دروغ میگه!! اصلا این چیزایی که میگه رو نخریده!

میگه عیب نداره ... باید ازمون راضی باشه! آخه سیّده!!!! :/


+ یه دوستی داشتم که سیّد بود...
معتقد بود وقتی یه سیّد کار بدی انجام میده، دو برابر دیگران براش گناه مینویسن!

چون چشم خیلیا به سیّدا ست!


+ و اینم یه مثال دیگه از این جریان به قلم آشنای عزیز



سربازی

زمان دانشجوییمون دو تا از پسرای کلاس با حکم کفالت سربازی‌شونو معاف شدن.

با دیپلم هم اقدام کرده بودن... به قول یکی‌شون ترسیده بودن قانون عوض بشه... که از قضا شد! و سن پدر برای کفالت بیشتر شد، که اگه اون موقع معافی نگرفته بودن دیگه معاف نمیشدن!!

خلاصه...

اینا معاف شدن، با حکم کفالت مادر و پدر...

که دو سال نرن سربازی و بمونن کنار پدر و مادر و حتما پرستاری و این صوبتا!!

یکی‌شون که کارشناسی و ارشدش هر دو یه شهر دیگه بود...

یعنی دو سال نرفت سربازی که پیش خانواده باشه، اما شیش سال رفت دنبال کسب علم که نه... دنبال کسب مدرک!!! که تا جایی که من یادمه آدم اهل علمی نبود!!!

اون دومی که محشره... الان آمریکاست!!! کفالت گرفت رفت خارج!!!! :))

حالا این وسط من یه سوال دارم...

پدرای سن بالا، که اکثرا هم حقوق بازنشستگی دارن، و اکثرا هم پسراشون نمیمونن پیششون، و خرجشون و زندگیشون و همه‌چیزشون معمولا وابسته پسراشون نیست، عامل کفالت میشن...

اما زن و بچه‌هایی که خرجشون، زندگیشون، امنیتشون و کلا همه زندگیشون وابسته‌س به مرد خونه‌شون، فقط میتونن سربازی رو چند ماه کوتاه‌تر کنن!!!

یه پسر کفیل پدرش هست، اما کفیل زن و بچه‌ش نیست؟؟؟؟

کلا جریان چیه؟ چجوریه؟؟!! :/



چه هدفی دارن من نمیدونم!!!

تو شیراز یه خیابون هست که رو نقشه اسمش شهید رجایی‌ه، در واقع همه تابلوها هم نوشته شهید رجایی، ولی ما بهش میگیم فرهنگ‌شهر!!!

یه خیابون دیگه هم هست که تو نقشه نصفشو نوشته پاسداران و اون نصفه دیگه‌شم نصفی از بلوار استقلال‌ه... که ما بهش میگیم زرهی!

اون نصفه دیگه بلوار استقلالو هم میگیم هوابرد!

و یه خیابون دیگه هم هست که دوستان شهرداری خیلی دوس دارن که ما بهش بگیم انقلاب اسلامی! ولی خب واسه ما همون خیابون نادره!

و یه خیابونم هست که چهار راه شاهزاده قاسم رو به شاهچراغ وصل میکنه، اسمشو گذاشتن حضرتی، که البته همون سر دِزَک خودمونه!!!

و حتی یه بیمارستان هست که سر درش زده شهید فقیهی ولی همه بهش میگن بیمارستان سعدی!!! :/

و احتمالا یه عالمه خیابون و ساختمون دیگه که من یا یادم نیست الان‌، یا در جریانشون نیستم!!


ولی کلا نمیدونم هدفشون چیه!!! یعنی من خودم یه بار فلکه احسان بودم میخواستم برم فرهنگ‌شهر، گیج شده بودم... مجبور شدم بپرسم!! چون اصلا نمیدونستم این شهید رجایی همون فرهنگ‌شهره!! :/

این اسمای پیشنهادی‌تونو رو خیابونای جدید بذارین خب!!! چه کاریه آخه!!!

عادت هم نمیکنیم!! نشون به اون نشون که هنوز بعد سی و چند سال خیابون نادر، خیابون نادره واسمون!!!



باید ریشه یابی بشه حتی!!

لیسانسه ها


نمیخوام به سریال لیسانسه ها اعتراض کنم!!!

چون اینقدر آبجی کوچیکه با ذوق میشینه میبینه که حتی جا داره ازشون تشکر هم بکنم!!! :)

فقط یه سوال دارم!

یه سوال کلی...

چرا تو هر فیلمی که میسازن،

اونی که احمقه، اونی که نفهمه، اونی که بیشعوره... شهرستانیه؟؟؟؟!!!!!!! :/



کاسه ای زیر نیم کاسه است!

گاو


دبیرمون وقتی میخواست درس گاو رو برامون توضیح بده،

گفت "یه ظرف تا وقتی پر باشه جایی برای چیز دیگه نداره، باید اول خالیش کرد تا بشه توش یه ماده جدید بریزیم..."

گفت " مشدی حسن هم اول خالی شد...یواش یواش خودشو فراموش کرد ... وقتی حسابی از خودش خالی شده بود، گاوش مرد!"

این روزا احساس میکنم داریم خالی میشیم!

دارن خالی مون میکنن!

درسته که خیلی وقته متناسب با پیشرفت و تکنولوژیای جدید فرهنگسازی نشده،

درسته که ظرف فرهنگمون پر نیست...

درسته که خیلی جاها بدوی تر از اجداد دو هزار سال پیشمون عمل میکنیم!

اما این همه اصرار برای اینکه ما باور کنیم خالی هستیم عجیب نیست؟؟

این حجم از جوک ها و پستا و هشتگ ها برای نشون دادن بیشعوری ایرانیا سوال برانگیز نیست؟!!

نمیپرسم کی داره سعی میکنه ما رو از باورها و فرهنگمون خالی کنه...

چون سوال مهمتر اینه که میخوان از چی پرمون کنن؟!!!

قراره چی بشیم؟!

گاو؟

گوسفند؟!

چی؟؟؟


195

1. خودمو گذاشتم جای یکی از فروشنده های پلاسکو!

پدری که خانواده شو لای پر قو نگه داشته

یهو میبینه مغازه چند میلیاردیش داره میسوزه!

به علاوه همه پولای توی گاوصندوقش...

به علاوه همه جنسای شب عیدش که با چک خریده بوده و قرار بوده بعد فروش پولشو بده...

به اضافه همه چک و سفته هایی که احتمالا مبلغای بالایی داشتن...

به چشم میبینه که داره از عرش به فرش میاد!

حاصل عمرش داره نابود میشه...

من اگه همچین پدری بودم حتما تو اون لحظه سعی میکردم برگردم و چند برگ از زندگیمو نجات بدم!

+ نمیدونم دبستان بودم یا راهنمایی... شیراز سیل اومد. هیچ مغازه ای تخریب نشد، اما جنساشون از بین رفت... خیلیا سکته کردن! :(

حق بدیم بهشون!

خدا همه مردم و اون آتش نشانای عزیز رو رحمت کنه.




2. وبلاگ من کودکانه ست، درست!

ولی شده تا حالا من به کسی بگم چرا وب من نمیای؟؟؟؟؟

تا حالا از کسی پرسیدم چرا کامنت نمیذاری یا دنبالم نمیکنی؟!!!

واقعا هیچ اجباری برای خوندن این وبلاگ کودکانه ندارید!

اینکه لطف میکنید و منو میخونید برام یه دنیا میارزه و از همه تون ممنونم.

ولی اگه این خوندن باعث میشه انتظار متقابلی از من داشته باشید، لطف کنید و قطع دنبال بزنید!

این برام خیلی قابل درک تر از اینه که بهم توهین کنید!

حتی کامنتامو هم بستم! کافی نیست؟؟؟؟؟؟



185

اون اتاقای درب و داغون خوابگاه...

با اون کمدای در شکسته و تختای زنگ زده زهوار در رفته...

با اون هم‌اتاقیای جارو نکنِ ظرف نشورِ مراعات نکن...

با همه کمبودا و عذابای دوران دانشجوی...

همه میارزید به وجود اون باغچه دنج پشت ساختمون خوابگاه!

که میشد هر ساعتی که دلت گرفت بری بشینی توش گریه کنی و از کسی خجالت نکشی!

که مجبور نباشی به کسی توضیح بدی چی شده!



:(

میدانید ... وبلاگها مثل نیمکت هستند!!

هر بلاگر نیمکت مخصوص خودش را میسازد... یکی چوبی، یکی آهنی، یکی هم از آن مدل نیمکت مدرسه ای ها!!

بعد آن را برمیدارد و میبرد هر کجا که بیشتر دوستش دارد میگذارد... یکی زیر سایه درخت بید مجنون، یکی گوشه دنج کافه نادری، یکی ردیف آخر کلاس درس و یکی هم زیر پنجره باز اتاقش.

بعد روی آن مینشیند، پایش را روی پایش می اندازد و پیپ به دست میگیرد!

همانجا منتظر میماند... منتظر رهگذرانی که خیلی اتفاقی از آن حوالی میگذرند.

دعوتشان میکند به یک فنجان چای گرم.

آنگاه مینشینند روی همان نیمکت دست ساز و با هم گرم گفت و گو میشوند.

گاه میخندند و گاه میگریند...

وقتی حسابی دلهایشان با هم آشنا شد، دست میدهند و از هم خداحافظی میکنند، با این امید که فردایی هم هست.

روزها میگذرد و کم کم نیمکت ساده روز اول پر از نقش و نگار میشود، پر از یادگاری، پر از بوی نفس دوستان، پر از خاطره های خوب و بد...

اکنون دیگر فقط خود بلاگر نیست که عاشق نیمکتش است ... تمام دوستان و آشنایانش هم، نفس هایشان را در درزهای نیمکت جا گذاشته اند.

نیمکت ها میشوند برگی از دفترهای خاطرات...

اکنون بلاگر قصه ما چطور انتظار دارد که وقتی تبر به دست گرفته تا نیمکتش را بشکند، وقتی کبریت به دست گرفته تا درخت بیدش را به آتش بکشد، دوستان و یارانش سکوت کنند؟؟!!!


مثل وقتی که خانه بچگی هایت توی طرح افتاده باشد... شاید مسیری هموار شود اما... به قیمت تمام خاطره ها؟؟؟؟؟



من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan