در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

بدجنس خب واسه منم دعا کن! :))

دو تا پسر عموی دوقلو دارم

اومده بودن خونه‌مون ،

یکی‌شون با آبجیم دست به یکی کرده بود و اون یکی رو بازی نمیدادن!

به اون یکی گفتم پس تو هم دعا کن بادکنکشون بترکه!!!!

حالا آبجی کوچیکه باهام قهر کرده!

میگه تو نمیدونی دعای بچه‌ها میگیره؟!!! 

:))



مرسی واقعا!!

یه روز خانمی میره دانشکده پزشکی
میگه پسر من دانشجوی دکترای مکانیکه، میخوام براش دختر پزشک بگیرم!
شماره چندتا از دخترا رو میگیره،
از جمله خانم ایکس.
میرن خواستگاری و خانم ایکس نمی‌پسنده.
یه سال بعد پدر خانم ایکس زنگ میزنه به خانواده پسره.
می‌گه اگه پسرتون هنوز مجرده من دخترمو راضی کردم!!

+ هفته پیش عروسیشون بود!
++ یعنی مرسی مامان پسره، مرسی بابای دختره!!!!



- آدم چجوری گاو میشه؟؟ + به مرور!!

انصافا فروشنده فیلمی نبود که بشینیم با مامان و بابا و خواهر و برادر ببینیم!!!

یعنی یه نفر تو دست‌ اندر کاران این فیلم نبود که حواسش باشه خانواده اینجا نشسته؟! :/

ترانه جان حالا میخوای حوادث رو تعریف نکنی؟!!!! یا حداقل نگی کجا بودی؟!!!! :/ 


+ درک نمیکنم زنی رو که تو این موقعیت قرار بگیره و نخواد شکایت کنه!

+ درک نمیکنم زنی رو که نگران آبروی همچین آدمایی باشه!!!


++ با اونی که یه بار پست گذاشت و گفت بهترین دیالوگ فیلم، همونیه که من تو عنوان نوشتم ، موافقم! ^__^



تنها صداست که میماند!

امروز داشتم فایلای اضافی لپتاپمو حذف میکردم... یه دفعه به این فایل صوتی برخوردم!


صدای آبجی کوچیکه ست! سه سال و نیمه! :)

یکی دیگه هم بود که نمیدونم چند ساله ست!



متنش اینه:

آهویی دارم خوشکله فرار کرده ز دستم

( بگیر عکسمو!)

دوریش برایم مشکله

(بزن برام خب)

منتظره عکس بگیرم ازش! ^___^



چیکار میشه کرد؟!!

تو خونه ما قانون اینه که مودم شبا خاموش باشه! یعنی دستور آقای پدره! و آقای پدر برای اینکه ثابت کنه که هر چی میگه به صلاح ماست و خیر ما رو میخواد روزی شونصدتا پیام تو تلگرام واسه همه‌مون میفرستاد که ببینید... فرکانس‌های مودم سرطان‌زاست! و اگه شبا روشن باشه سرطان میگیرین میمیرین! و این دانلود رایگان شبانه همش نقشه دشمنه و... که دیگه ما گفتیم اوکی دَد! خاموش میکنیم!

بعد آقای پدر گوشی‌های موبایل رو نشونه گرفت! گوشیا مث مودم دم دستش نبود که اول قانونو اجرا کنه بعد ما رو راضی کنه! :) خلاصه که دیدیم فیلم پشت فیلم، کلیپ پشت کلیپ، پی‌ام پشت پی‌ام... که چی؟! امواج گوشی سرطان‌زاست! و این نقشه دشمنه که اینو نمیگن تا ما سرطان بگیریم بمیریم!!! و ما بالاخره گفتیم چشم! موقع خواب آنتنو قطع میکنیم!

اما قبل از اینکه آقای پدر بتونه یه نفس راحت بکشه با پارازیت‌هایی مواجه شد که تشعشعات سرطان‌زا داشتن!!!! که هر دوشنبه مردم شیرازو جمع میکنه جلو استانداری!!!! که....

که انگار قسمت همینه که ما سرطان بگیریم و بمیریم!!!! :)))



کی بهش گفته؟!!

یه دفترچه خاطرات کوچولو بود که گهگاهی اون اولا خاطرات آبجی کوچیکه رو مینوشتم توش...

ولی خب دو سال اول که درگیر مدرسه و کنکور بودم و بعدشم دیگه دانشگاه شهر دیگه و...

خاطره‌ها دیر به دیر نوشته شدن و از یه جایی کلا قطع شده...

دیروز میگفت بیا بازم خاطراتمو بنویس.

گفتم خب خودت بنویس... خاطرات تو هستن... من چی بنویسم آخه؟!!

میگه تو که یه جایی خاطرات منو مینویسی، همونا رو واسه منم بنویس!!!!!

:/

از کجا فهمیده؟!!!!!!


یهو آدم خیلی بی دلیل به چیزایی فک میکنه که دلتنگش میکنن!

میگفت کاش آدما رو هم تولید میکردن!
مث کارخونه‌های ماست و شیر...
کاش کارخونه تولید آدم هم داشتیم!
کاش اصلا ازدواج نبود... که کسی از پیشمون بره!

+ از فرمایشات آبجی کوچیکه!



به خودم رفته! ^__^

خیلی وقته میخوام این پست رو بذارم! هی قسمت نمیشه!

آبجی کوچیکه کلاس سوم بود... آخرای سال تحصیلی...

یه مبحثی تو ریاضی داشتن که من فک میکردم با روش من حل کنه زودتر به جواب میرسه و جوابش درست‌تره!

یکی دو ماه پیش برگه تمرین اون روزو نشونم داد...

بعد تمرین نشسته خودش و منو کشیده!!!

منو در حالی که داره دود از سرم بلند میشه،

و خودشو در حالی که همچنان از توضیحات من چیزی نفهمیده!!!! ^__^

حتی لباسا رو هم مث لباسای همون روز کشیده!!!


ضرب تو پرانتز!



از فرمایشات آبجی کوچیکه!

- من فقط تا لیسانس میخونم! دیگه حوصلم نمیشه تا فوق لیسانس و دکتری برم!!! میخوام مث آبجی زودی درسم تموم بشه برم تو خیابونا ولگردی!!! :)

+ نامرد من کجا میرم ولگردی؟!! :)))
+ همین نیم ساعت پیش یهویی!



183

آبجی کوچیکه به شدددت از نوشتن بدش میاد!!!

یعنی یه کلمه اضافه تر بخواد بنویسه جونش میخواد در بیاد!!!!

تو شورای مدرسه که انتخاب شد مسئول نوشتن برنامه ها و گزارشای شورا شد!!!!

داشت میمرد یعنی!!!!



182. چرا من به بابابزرگم نرفتم؟!

چند روز پیش خونه پدربزرگ اینا بودیم... بابای مامانم...

یه دفعه آقای پدربزرگ شروع کرد به تعریف خاطره های بچگیاش...

میگفت اون روزا اگه میدیدم بچه ها دارن بازی میکنن و من نیستم، روز روشن برام شب سیاه میشد!!!!

و حالا این احساس باعث شده بود چقد بلاها سر ملت بیاره!!!

مثلا:


1. یه روز با دوستش که از خودش بزرگتر بوده رفته بودن بازی... سر راه یه چاه بزرگ میبینن. پدربزرگ کوچولو به دوستش میگه میتونی بری توی چاه؟

دوست پدربزرگ کوچولو: معلومه که میتونم!!!

پدربزرگ کوچولو: عمرا بتونی!!!! :/

و دوستش که مثلا میخواسته کم نیاره شروع میکنه پایین رفتن از چاه...

پدربزرگ شیطون منم زودی میخواد دنبال دوستش بره... هرچی دوسته میگه نیا، گوش نمیکنه!!!

پدربزرگ خب خیلی کوچولو بوده، در حد 5 - 6 ساله!!! پاش نمیرسه به جا پاهایی که تو چاه درست کرده بودن... دستای کوچولوش هم طاقت نمیاره و میافته رو دوستش و دوتایی پرت میشن پایین!!!! دوسته آش و لاش میشه! پدربزرگ کوچولو با هر مصیبتی بوده خودشو میکشه بالا و مثلا میره کمک بیاره... که توی راه با گروه بچه هایی که بازی میکردن مواجه میشه!!!! و کلا دوستشو فراموش میکنه!!!!!



2. مادر پدربزرگم قالی میبافته. یه روز به پدربزرگ کوچولو میگه ننو خواهرتو هل بده تا من قالی ببافم. (در صورتی که نمیدونید ننو چیه اینجا رو ببینید )

بچه ها هم اون بیرون داشتن بازی میکردن... پدربزرگ هم که حسابی از مادرش حساب میبرده با خودش میگه چیکار کنم و چیکار نکنم... شروع میکنه ننو رو محکم هل دادن ... که مثلا تا یه مدت نخواد هل بده و بره بازی... هی هل میده هی هل میده... که میخ ننو کنده میشه و خواهر نوزادش پرت میشه جلوی پای مادرش!!!!

پدربزرگ از ترس کتک فرار میکنه تو کوچه... که خب بازم با صحنه بازی بچه ها مواجه میشه و کلا همه چیزو فراموش میکنه و تا غروب بازی میکنه!!!!


پدربزرگ میگفت تو بچگی کار من کتک خوردن بود!!!! :)))

من عاشق خاطرات وروجک بازی ملت هستم!!!! و همیشه غصه میخورم که تو بچگی شیطون نبودم!! :))



181

آبجی کوچیکه تا 10 صبح خوابیده

میگم خوب تا لنگ ظهر خوابیدیا!!!

میگه تازه مزه زندگی رو فهمیدم!!!!



179

امروز داشتم دفترچه یادداشت گوشیمو چک میکردم دیدم چندتا چیز یادداشت کردم که هنوز پستشون نکردم!!!!

یه فیلم هندی هست، مربوط به جوونیای آمیتا پاچان! اسم فیلمه "امر اکبر آنتونی"ه
سه تا برادرن که تو بچگی گم میشن و هر کدومو یه خانواده ای بزرگ میکنه...
یکی هندو میشه، یکی مسیحی و یکی هم مسلمون...
جزو نوستالژی های خانوادگی ماس ^__^
خلاصه چند وقت پیشا بود که یکی از شوهاشو داشتیم تماشا میکردیم...
اون برادر مسلمونه داشت با دختر دلخواهش میخوند و میرقصید!
یهو آبجی کوچیکه گفت:
" این مسلمونه؟!!!! این که حتی محرم و نامحرم هم نمیکنه!!! چه مسلمونیه؟!!! :/ "
:)))



180

آبجی کوچیکه در حال تند تند لباس پوشیدن:

بگم داداشی منو با ماشین برسونه مدرسه که زودی بشه؟!

+ نه اون کار داره!

_ بهش میگم، اگه گفت نه باهاش قهر میکنم!!!!

+ :))))



:)

به درجه ای از عرفان رسیدم که یه عالمه حرف دارم ولی آپ نمیکنم!! :))

احتمالا این پست طولانی بشه!

شایدم نشه! نمیدونم!!


1. این چند روز تعطیلیه بود... تولد پیامبر... جاتون خالی من مردم و زنده شدم!!! مریض بودم اونم چه مریضی!!! حالا تو اون هیر و ویر یه آفت مسخره هم زده بود زیر دندون نیشم!! خودش شدید درد میکرد دندونمم هی میخورد بهش اصن در حد مرگگگ!!!! :/  ( کلیک )


2. به خاطر سرماخوردگی شدید مورد 1 گوشام کیپ شده بود! شنواییم کلی کم شده بود!! حالا تو این موقعیت خواستگارو کم داشتم که الحمدلله اومد!!! :/

گفت اعتقاد شما به ولایت فقیه چیه؟!!

گفتم بله؟!!! O_o

یه لبخند زد و تکرار کرد : ولایت فقیه!

گفتم: نه اینو که شنیدم. امممم اتحادم با ولایت فقیه چیه؟!!!!!

اونقدر از کلمه ای که من شنیده بودم شوکه شد که زبونش بند اومده اومده بود نمیتونست کلمه درستو بگه!!! :)))))


+ این سوال جلسه اول خواستگاریه آیا؟!!! :))

++ از لحاظ مذهبی متوسطم... اون خیلی مذهبیه... یه عده میگن عیب نداره، یه عده میگن پدرت در میاد!!! تو دو راهیم... گویا اونم تو دو راهیه!



3. نشستم پای کارای زنونه!! یه روزی هیشکی فک نمیکرد گندم سوزن دست بگیره!!! حتی خودم ... حتی مامانم!!! ولی گرفتم ^___^

خسته کننده ست ... خیلی ... ولی از بی کاری بهتره!



خیلی وقت بود به اون روزا فک نکرده بودم!!

امروز معلم عربی راهنماییمو دیدم... تمام خاطرات اون روزا برام زنده شد!

میدونید... دبستان که بودم وضعیت به طرز وحشتناکی عالی بود! از سال سوم و چهارم تقریبا دیگه کل مدرسه منو میشناختن. همه قبولم داشتن... حتی اون معلمایی که هیچ وقت شاگردشون نبودم. تمام مراسمای صبحگاه و نماز و عید و عزا تو دستای من بود! اون روزا دلم نمیخواست تو کنکورای سمپاد شرکت کنم! فک میکردم اگه جایی برم که همه درسشون خوب باشه همه این امتیازامو از دست میدم!

راهنمایی که رفتم یهو تنها شدم. هیچ کدوم از همکلاسیای دبستانم نیومده بودن اون مدرسه. و فاجعه بزرگتر این بود که سه چهار نفر بودن که معدل پنجمشون از من بالاتر بود!

از همون لحظه شروع کردم درس خوندن. فعالیتای غیر درسیمو به صفر رسوندم و فقط هدفم شد اول شدن! سال اول که تموم شد تو کلاس خودمون رتبه یک شدم و سال دوم تو کل مدرسه.

سال سوم راهنمایی روز اول که اسم منو به عنوان رتبه یک خوندن انگار به تمام آرزوهام رسیده بودم :دی

یکی دو ماهی از شروع سال تحصیلی میگذشت که یه دانش آموز جدید وارد مدرسه ما شد. دختر دفتردار مدرسه مون بود که نمونه دولتی میرفت! که یه دفعه اومد مدرسه ما و کلاس ما!! میگفتن خیلی استرس داشته نتونسته تحمل کنه. در واقع آورده بونش کلاس ما که بهش نشون بدن میتونه از همه بچه هایی که مدرسه معمولی میرن بهتر باشه!

همون روز اول به یکی از بچه ها کلاس گفته بود اومدم شاگرد اولتون بشم! اونم اومد صاف گذاشت کف دست من!! منم که جایگاهمو تو خطر میدیدم تلاشمو چندین برابر کردم! خیلی سعی میکرد برتریشو به رخم بکشه. خیلی سعی میکرد خودشو خیلی باهوش نشون بده. هر روز کتابای کمک درسیشو میاورد و از من میخواست سوالا رو حل کنم. خب منم که اصلا همچون سوالایی ندیده بودم... نمیشد، نمیتونستم. بعد با یه حالت تمسخر آمیزی میگفت اینجوری حل میشه، به همین آسونی! پا گذاشته بود رو غرورم! ولی حداقل باعث شد بفهمم اون سوالا زیادم سخت نیستن!! :دی

یه مدت که گذشت دیگه حل سوالای سختو نداشت! تبدیل شد به یه دانش آموز معمولی! جنگ تازه یه ذره داشت منصفانه میشد!

اون روزا من دقیقا وسط یه جنگ بودم! حریفمم نه فقط سحر، بلکه کل کادر مدرسه بودن. دقیقا تبدیل شده بودن به دشمنم!!

خلاصه که ترم اول گذشت و معدل من 20 شد. ولی سحر 20 نشد! خب مامانش دبیرا رو راضی کرد که نمره شو عوض کنن!!

همون روزا بود که سحر شروع کرد گفتن از دبیرستان نمونه دولتی. و اینکه من چون راهنمایی هم نمونه بودم قبول میشم و تو نمیشی و این حرفا! منم که عملا تو اون مدرسه هیچ امتیازی بابت رتبه بودنم نداشتم و با خودم میگفتم شاید دبیرستانم همین جوری باشه ، تصمیم گرفتم تمام تلاشمو بکنم.

خیلی اتفاقا افتاد ... خیلی زیاد... متن داره زیادی طولانی میشه نمینویسم دیگه! ولی همین قدر بگم که من قبول شدم و سحر نشد!

هر چند مامانش تو نمره های من دست برد تا دخترش رتبه یک بشه!

هر چند کل کادر مدرسه با من بد شده بودن و بهم فشار روحی وارد میکردن.

هر چند دبیر پرورشیمون عوض روحیه دادن بهم میگفت واسه چی تلاش میکنی؟ مدرسه ما سابقه نداشته تا حالا قبولی بده!

(اون زمان تو شیراز فقط یه تیزهوشان بود و یه نمونه دولتی. واسه همین قبول شدنش خیلی سخت بود!)

اما من قبول شدم!

مامان سحر خیلی اشتباه کرد! خیلی! یادش رفته بود که بار کج به منزل نمیرسه! یادش رفته بود که به خاطر عزیز خودش نباید بقیه رو قربونی کنه!! یادش رفته بود نباید غرور کسی رو بشکونه!!


+ تموم مدتی که این پستو مینوشتم داشتم به خودم میگفتم پس پی شد اون روحیه جنگنده من؟!! چی شد که حالا اینقدر راحت قید همه هدفا و خواسته هامو میزنم؟!!



مث آدمی که با ماشین زمان رفته باشه به چهل پنجاه سال قبل!

معلم آبجی کوچیکه مریض شده یه ماه رفته مرخصی...

به جاش یه معلم آوردن هم نسل ماموت!!!

40 سال سابقه معلمی داره!!!! :/

بهشون گفته دفتراتونو خط کشی کنید!!!! دفترای کادر دار رو!!!!

مشق میگه، در حد مشق شب عید باباهامون!!!!

بعد اصن مَرده!! معلم زن ندارن بذارن به جاش!

وقتیم بچه ها بهش میگن خانم معلم مسخره شون میکنه!!!!

(والا ما دبیرستانی بودیم به معلم مردمون میگفتیم "خانم"! بنده خدا اصلا به روی خودش نمیاورد و جواب میداد!!)

زنگ تفریحا رو نمیذاره کامل برن بیرون!! چند دقیقه آخر بهشون اجازه میده فقط!

ورزش که دیگه اصن هیچی!!

این روزا آبجی کوچیکه همش ناراحته!!! :(


+ مگه معلما بازنشسته نمیشن؟!! اینو از کجا آوردن؟!! :/



:((((

1. وقتی حوصله هیشکی رو نداری، حتی خودتو... و دقیقا همون موقع آبجی کوچیکه تصمیم میگیره رو اعصابت پیاده روی کنه ... چیکار میکنی جز از کوره در رفتن و مثل بچه ها قهر کردن؟!!
تو میدونی این قهرا بچه بازیه ... تو میدونی دو ساعت بگذره تموم میشه ... تو میدونی... آبجی کوچیکه که نمیدونه!!! واسه همین با  همچین صحنه ای مواجه میشی!!! (کلیک)
انصافا خیلی دلم سوخت ... مخصوصا وقتی با گریه از مدرسه برگشت فقط به خاطر اینکه باهاش قهر بودم :(


2. وقتی خیلی سرتون شلوغه و وقت هیچ کاری ندارین ... حتی آپ کردن وبلاگ! مطلقا اگه جایی آشنایی چیزی دیدین سلام و علیک نکنین!!!! :/
الان یعنی واقعا من باید روزنامه دیواری بچه خواهر همکار بابامو درست میکردم؟!!!! تو پرانتز بابام بازنشسته شده حتی! :/



169

آبجی کوچیکه کتاب گربه چکمه‌پوش رو خونده...

اومده میگه اینم از کتاباتون!!*

همش دروغ همش دروغ!!!! :/


*کتابه قدیمی بود! از کتابخونه مدرسه گرفته بود ... تا دیدمش گفتم آخی من این کتابه رو بچه بودم خوندم!



167

آبجی کوچیکه: داری با شلوار تو خونه ای میری بیرون؟؟!!

آقای برادر: نه این شلوار بیرون روی ــِ !!!!

همه مون:  :|


من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan