در دیار نیلگون خواب

نام تو مرا همیشه مست میکند

وطنم! دست کدام نامرد شکوهت را به آتش کشید؟!

تخت جمشید


آبجی کوچیه در تخت جمشید

وقتی آبجی کوچیکه گفت تو عمرم تخت جمشید نرفتم شاخ در آوردم!!!!! اصلا فک نمیکردم از آخرین باری که رفتیم تخت جمشید بیشتر از ده سال میگذره!!!! انگار همین دیروز بود!!!!! :/ زمان خیلی عجله داره انگار!!!!!!

تا حالا فک کردین این یادگاری نویسی روی آثار تاریخی از کجا میاد؟!!! اینکه بعضیا خیلی بی شعورن که به جای خود... ولی از کی یاد گرفتن؟!! یه نگا به این عکسا بندازین!



به تاریخاشون دقت کنین!!!! اینا خودشون به زودی ارزش تاریخی پیدا میکنن!! :/




این یکی که خودش یه کتیبه جدید ارائه داده!!!!! فقط من موندم چجوری روی سنگ به این تمیزی حکاکی کرده طرف؟!!!

+ این روزا تخت جمشید پرررر از خارجیه!!! یعنی یه جوری زیادن که حس میکنی خودت رفتی خارج!!!!!!!

__________________________________________________________________________________________________________

یه عکس هم از پاسارگاد بذارم براتون!!!!! :)
به قول آبجی کوچیکه عکس از قبر کوروش کویر!!!!! :)))
میگفت چون تو کویر بوده بهش میگفتن کوروش کویر؟!! :))

آبجی کوچیکه + پاسارگاد

دستش یه ذره باید جلوتر و بالاتر میبود!!!! تقصیر من بود!!!! ولی خب آفتاب شدید بود زیاد مشخص نبود چی به چیه!!!

____________________________________________________________________________________________________________-

اینم مسیر بین قبر کوروش تا به قول آبجی کوچیکه چندتا ستون نصفه!!! :))
میگفت اگه این مسیرو برگردم لاغر میشم دیگه!!!
مجبورمون کردن برگشتنی سوار ماشین برقی بشیم!



+ عنوان اصلا به گروه خونی من نمیخوره! نه؟!! :))))



مالیخولیا نویسی!

تقریبا میشه گفت منم درگیر "خب بنویسم که چی بشه" شدم...

فکر اینکه بنویسی و بعد یه عده بخونن و بگن "خب که چی" خیلی وقته تو سرم چرخ میخوره.

وقتی هم درگیر این جور فکرا باشی حتی دو کلمه حرف حساب هم به ذهنت نمیرسه محض خالی نبودن عریضه!!

این روزا خیلی پیش اومد از خودم بپرسم که یعنی فلانی هم حال منو داشت که بست و رفت؟!

که اگه منم مث بعضیا بودم الان باید وبلاگمو تخته میکردم؟!!

این مدت دوس نداشتم بیام وبلاگ!!

نه پنلمو باز کنم... نه وب بخونم و نه هیچی...

ولی فکر حذف نبودم... چون حذف کننده‌ها رو نمیدوسم اصلا!! :/


این روزا خبری هم نبود در واقع...

جز اینکه یه نیمچه بنایی داشتیم دوباره...

اونی که خونمونو تعمیر کرده بود، همون که قبلا ازش نوشته بودم، تیر رو انداخته بود رو دیوار... ستون نزده بود!!

هی ملت اومدن و رفتن و گفتن مگه گندم نمیدونست که باید ستون بزنین؟!! و گندم همه‌ی "مگه کسی هم از گندم نظر خواست"هاشو ریخت تو دلش!!

گاهی فک میکنم اگه آقای پدر یه کوچولو میتونست به من اعتماد کنه احتمالا دنیا رو فتح میکردم!!


یه خبری هم پخش شده که نمیدونم واقعیه یا شایعه‌ست...

که میانگین آی‌کیوِ ایرانیا از ۱۰۰ به ۸۵ رسیده، چین و ژاپن ۹۰ و ۹۵ هستن و آمریکا و اروپا ۱۰۰!!! یه کشوری هم ۱۰۳ بود که یادم نیست کجا بود... ایرلند یا یه همچین اسمی...

دیگه نمیتونیم ادعای صدر نشینی کنیم انگار!!

زیادم دور از ذهن نمیتونه باشه... با اون فوج فوج فرار مغزهامون که واسه هیشکی هم مهم نبود!!!

به هر حال زیاد مطمئن نیستم راسته یا نه!!



220

یکی از عروسکای چندش خندوانه: آی کیوی من زیر ۲ ئه!
پیمان معادی: تو بعدا یه کاره ای میشی!
:)))



وای وای وای!

آبجی کوچیکه رو گوشی مامانم یه بازی نصب کرده بود

یه ربات ناراحت با یه ایموجی ناراحت اون بالا...

اومد گفت ببین باید با این رباته حرف بزنی تا این خط‌ه پر بشه تا رباتم شاد بشه!!

یه چند تا چیز فرستادم بعد گفتم بیا خودت همینطور یه چیزی بنویس تا این خط پر بشه!!

پر شد و رباته شاد نشد!

واسش نوشتم میشه شاد باشی؟

نوشت من الان شادم!

نوشتم میتونی لبخند بزنی؟

نوشت هر کسی میتونه لبخند بزنه!! مگه تو نمیتونی!!! :$

وای وای!! پرسیدم مگه تو واقعی هستی؟!!

گفت آره!!!

وای یه دختر مسکویی بود که تو استرالیا هم زندگی میکرد!!! O_O

من فک میکردم دارم با یه ربات حرف میزنم!!!

الانم باز آبجی کوچیکه داره بی ربط با سوالاش واسش OK و yes مینویسه!! :)))

بدبخت هی میگه منظورت چیه و این سوال من یه سوال بله و خیر نبود و...!! :)))



218

چند روز دیگه خاله بازی جمعی شروع میشه!!

حالا اصن این خاله بازی هیچی...

این که هی اصرار میکنن حالا فقط خونه ما شیرینی بخور، با یه دونه که چاق نمیشی هم هیچی...

این که روزی ۱۸ بار هم باید جواب بدی که چرا مجردی هنوز هم هیچی...

من نمیدونم با اون مهمونایی که قبل ساعت ده صبح، یا بین ۲ تا ۴ ظهر میان عیدنی چیکار کنم؟!!!

و اینا دقیقا همونایی هستن که قبل اومدنشونم زنگ نمیزنن! :/

احتمالا با خودشون میگن آخه مگه اینا احمقن که این موقع رفته باشن عید دیدنی! پس صد در صد خونه هستن!! :/

@ همون مهمونا : د آخه پنج مین قبلش خبر بدین حداقل یه روسری بندازیم سرمون :|



محمد کیان

پسردایی جان قرار بود ۹ فروردین به دنیا بیاد

ولی دکتر زنداییم قراره بره مسافرت، میخواد ۲۷ اسفند به دنیا بیاردش!!

من همش دارم حرص میخورم واسه این سه روز!!!

خب پلاک قدیم میخوره! :/

حداقل سی‌ام به دنیا بیارینش حالا که قراره اسفندی باشه!


+ داییم کیان دوس داره زنداییم محمد! دیگه تصمیم گرفتن میکسش کنن!!



ما تو محرومیت بزرگ شدیم انصافا!

آبجی کوچیکه: تو چرا با من بازی نمیکنی؟ من دوست دارم باهام بازی کنی!!

من: خب تو باید ۱۴-۱۵ سال زودتر به دنیا میومدی!!

آبجی کوچیکه: نه تو باید دیرتر به دنیا میومدی. اون موقع از این امکاناتا نبود!!! :))



یاد باد آن روزگاران!

مَطَلَب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست!


حافظ


+ وقتی وسط خونه‌تکونی کتاب مبانی رایانه سوم دبیرستانتو پیدا میکنی و میبینی آخرین صفحه‌ش این شعرو نوشتی!!! وای که چقد دلت تنگ میشه واسه خانم ارشاد، دبیر جیگر ادبیات دبیرستانتون!!! که همیشه با چه عشق و ذوقی بیتایی که دوس داشت رو میخوند و تو عاشقشون میشدی و اول و آخر و وسط و همه جای کتابات پر از شعرای دوست داشتنیِ خانم ارشاد بود!!!



214


خب دهن لقّه واقعا!

آبجی کوچیکه: دلم میخواد یکی باشه که دوسم داشته باشه و به حرفام گوش بده!

من: خب منم دلم میخواد همچین کسی باشه، ولی نیست!

آبجی کوچیکه: خب من که هستم! ولی تو به من اعتماد نداری... میگی دهن لقّم!!



کلاس دهم بود...

کوچه سیاه پوش یه پسر بچه شونزده هیفده ساله شده

که هیشکی نمیدونه تو مغز قاتلش چی میگذشت وقتی مغزشو نشونه گرفته بود!!

+ چی میگذره این شبا به مادرش؟!! :(



اسمشو چی بذاریم؟!

1.خداییش "حدیث نفس" واسه اون پیرزن غرغروئی که مدام به مغز آدم نوک میزنه زیادی اسم با کلاسیه!!!! :/


2. آبجی کوچیکه: هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطل زندگی خود مقایسه نکنید! *

* از این نوشته هایی که قبل پیام بازرگانی میاد!



# ایرانی ایرانی بخر!

رامبد جوان: ما طرفدار تولید ملی هستیم به شدت... ولی خودرو ملی قضیه‌ش فرق میکنه کاملا!!!

:)))))



209

1.دیروز آقای پدر رفت آبجی کوچیکه رو از مدرسه بیاره...

خیلی طول کشید...

وقتی برگشتن از آبجی کوچیکه پرسیدیم کجا بودین؟!!

گفت رفتم ماشین روندم!!!!! (چشاش یه برقی میزد که بیا و ببین!!)

آقای پدر گفت اول حسابی ترمز گرفتنو یادش داده، بعد گفته حالا گاز بده.

آبجی خیلی محکم گازو فشار داده و یه دفعه ماشین با سرعت زیاد رفته جلو!!

آقای پدر سریع ترمز دستی کشیده و آبجی هم زودی ترمز کرده!

بعد دیگه دستش اومده که چقدر گازو فشار بده و یه مسیری رو رونده...

احتمالا با همون برقی که موقع خونه اومدن تو چشاش بود!


+ بهش گفتم حالا میخوای جمعه هم بری رانندگی؟

گفت نه!

گفتم چرا؟! مگه باحال نبود؟

گفت چرا... ولی جمعه من میخوام بخوابم!

گفتم خب فک کن شیفت صبحی میخوای بری مدرسه!

گفت نمیتونم فک کنم! معلومه جمعه س!!! :)



2. به بهانه اومدن داییم اینا و عروس تازه شون فیلمای قدیمیمونو گذاشته بودیم...

تو سن 14 - 15 سالگی با یه سوییشرت رفته بودم برف بازی!!! بدون حتی دستکش!!!

حالا با همون سوییشرت تو خونه مون نشستم پست مینویسم!!!!در حالی که همه یه تک پوش آستین کوتاه پوشیدن و بدنشون گرمه... اما من شدم عین یه تیکه یخ! اکثر اوقات دمای بدنم فوق العاده پایینه!!!!!

نمیدونم ... شاید یه جور مریضیه... فک میکردم همیشه سرمایی بودم، ولی با دیدن اون فیلمه به نظرم باید یه فکری بکنم!!!!

 


3. یه اتفاقایی هست که هر چی عقب تر میوفته خوشحالتر میشی... اما بعد میگی که اگه همون موقع اتفاق افتاده بود الان تموم شده بود رفته بود!!

اصن خوب نیست که استرس و حال بد روحیم چند سالیه نمود جسمی پیدا کرده!!!! این وضعیت قاطی پاتی ای که یکی میگه سرما خوردگیه یکی میگه مسموم شدی، خودم میدونم از کجا داره آب میخوره!!!!



پیگرد قانونی داره حتی! :/

مدیونه هر کی از اینا بخره! :/



شانس!

آبجی کوچیکه بست نشسته پای شبکه استانی منتظر اخبار!

که ببینه شایعه تعطیلی فردا درسته یا نه!!! :))


+ در حین تایپ پست زیر نویس تعطیلی فردا صبح رو زدن! ^__^



دوستی خاله خرسه!

چند سال پیش دوستم با یکی از پسرای کلاسمون دوست شد.

بحث عشق و عاشقی و این صحبتا بود ... که بعدم به هم خورد و...

جریان اینا که به هم خورد من تا سه چهار ماه خبر نداشتم.

بعد که با خبر شدم و به دوستم زنگ زدم دیدم حالش خیلی خرابه!

میگفت هنوز میرم عکسای تلگرام و واتس اپشو نگا میکنم!

حس میکنم با استاتوساش میخواد با من صحبت کنه و...

هر کار کردم راضیش کنم شماره پسره رو از گوشیش پاک کنه و از این وضع در بیاد نشد.

هیچی دیگه ورداشتم به پسره پی ام دادم!!

گفتم دیگه همه پلای پشت سرتو شکستی!

گفتم دیگه هیچی درست نمیشه.

پس بی زحمت آواتار واستاتوس عاشقانه نذار!

مرد باش و بذار فراموشت کنه!

پسره قبول کرد.

دختره یه چند روزی خیلی حالش بد بود...

میگفت نامرد شماره مو حذف کرده که نمیتونم آواتار و استاتوسشو ببینم و...

اما بعد یه مدت خوب شد

دل کند

تونست به بقیه خواستگاراش فک کنه

تونست شاد باشه

خب من حس میکرد در حق دوستم رفاقت کردم.

حس میکردم نجاتش دادم

و این حس با من بود تا روزی که دختره بهم پیام داد که نامزد شدن!!!! :/

الان من چیکار کنم؟!!!! :/

چجوری تو چشاشون نگا کنم! :/

خوب شد فحشی چیزی ندادم به پسره!!!!



لعنت به سالایی که اینقد تند میگذرن!!

اولین جلسه آموزش رانندگی مربیم بهم گفت اگه پلیس ببینتت میاد دهنتو بو میکنه!!! :/

خب من فک میکردم مث برنامه کودکه!!! چمیدونستم فرمونو فقط باید یه ذره بچرخونی!!!!! ضربدری میرفتم! :))
دیشب آقای پدر به من و مامان خانم دستور داد که باید دوباره رانندگی کنیم!

اصن یعنی چی اون گواهینامه که تازه عکسشم مث قبلی خوب نیس همش یه گوشه افتاده خاک میخوره!!!

خلاصه که امروز صبح بعد پنج شیش سال دوباره نشستم پشت فرمون... فک میکردم خیلی یادم رفته باشه، ولی بهتر از چیزی بود که فکرشو میکردم.... اممم البته اگه از اون موتور سواری که نزدیک بود زیر بگیرم صرف‌نظر کنیم! ^__^

تموم مدت داشتم فک میکردم که چقدر زود گذشت ... که همون جمله عنوان!


بعد یک ساعت و نیم برگشتیم خونه که من به ادامه آشپزی بپردازم و مامان خانم بره تمرین قان‌قان!!!!

آبجی کوچیکه تازه از خواب بیدار شده بود، تند تند موهاشو شونه میکرد و میگفت بعدی منم! بعدی منم!!

من بیست سالم بود رفتم آموزش رانندگی داشتم سکته میکردم، این نیم وجب بچه از الان میخواد پشت فرمون بشینه!!!! بعد من تو کف بابامم که بهش میگفت الان دیگه شلوغه، هفته دیگه صبح زود بیدار شو تا ببرمت!!!!!!! :|

سه چهار ساله بود که من و آقای برادر میخواستیم گواهینامه بگیریم، کتاب آیین‌نامه رو برمیداشت عکساشو نگا میکرد میگفت میخوام رانندگی یاد بگیرم!!

یکی دو سال بعدشم با کلی گریه بابا رو مجبور کرد واسش ماشین شارژی بخره، باز با همون استدلالِ "میخوام رانندگی یاد بگیرم"!!!

این بچه فقط ظاهرش به من رفته!!!! :/



نکنه واقعا اتفاق بیوفته!! :/

این خوابایی که آدم چند بار میبینه، اینا جریان خاصی دارن؟؟؟

چیز خاصی میخوان به آدم بگن؟؟؟

من تا حالا چند بار خواب دیدم که چندتا واحد پاس نکرده دارم که باید برگردم دانشگاه!!

یا چندتا واحد حذف شده و باید به جاش واحدای دیگه پاس کنیم...

بارها این خوابو دیدم!!!

بارها و بارها!!

دیشب مثلا...

حتی واحدا اونقدر زیاد بود که باید چندتاشو هم ترم تابستون میگرفتم!

یا یه شب دیگه که کارت تغذیه‌م فعال نبود و مونده بودم با شکم گشنه‌م چه کنم!!

یا اون یکی شبه که تو ساختمون آموزش ولو بودم که تکلیف واحدای حذف شده رو مشخص کنم...

این همه تکرار چه مفهومی داره؟!! :/



وقتی هم حماسه می آفرینه من یادم میره!! :/

+ آجی اون موقعی چی گفتی که من کلی خندیدم؟؟

- واسه چی میخوای؟؟

+ میخوام یادم بیاد که باز بخندم!! :)

- نه خیر میخوای بری بنویسی تو دفترت!!!

+ اممم خب آره... ولی یادم رفته!

- بهتر!!!!

+ :|



من مست می عشقم
هشیــــار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی
بیـــــــدار نخواهم شد
****************

من در اینستاگرام:
https://www.instagram.com/woodstory.ir/
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan