بالاخره جو زنگ زد!
بعد یه هفته!
آرومم... آرومم...
- پنجشنبه ۱۹ مرداد ۹۶ , ۱۳:۰۹
نام تو مرا همیشه مست میکند
بالاخره جو زنگ زد!
بعد یه هفته!
آرومم... آرومم...
هی خواهرش بهم پیام میده جو بهت زنگ نزد؟؟
منم میگم نه ... به تو زنگ نزد؟؟
میگه نه! نگرانشم!
میگم نگران نباش، روز آخر گفت امکان تماس محدودتر از قبل میشه.
آروم میشه چون فک میکنه راست گفتم.
آروم نیستم. چون میدونم دروغ گفتم :((((
خدایا خوب باشه حالش...
مامان خطاب به آبجی کوچیکه: پاشو فلان کارو انجام بده.
آبجی کوچیکه: آجی دم بخته، من باید کار کنم؟؟؟؟؟ ://
روزی که خوندن این کتابو شروع کردم همش با خودم میگفتم وقتی تموم شد تو وبم معرفیش میکنم!!
بذار همه بدونن منم بلدم کتاب بخونم! :دی
همه کتابای دنیا رو که فقط واسه آووکادو ننوشتن که!
خلاصه یه مداد دستم بود و جملههای قشنگشو علامت میزدم!! اماااااا ...
توی پرانتز یه توضیح درمورد کتاب میدم و بعدش "اما" رو میگم!
( این کتاب درمورد اتفاقاتیه که بین شمس تبریزی و مولانا افتاده. و قوانین عشق، عشق به خداست)
خب دلم نمیخواد داستانو براتون لو بدم!
البته یه چیزایی رو همگی میدونیم دیگه!
اینکه شمس تبریزی درویشی بود که با مولانا آشنا شد. مولانا خیلی دوسش داشت. بعد یهو شمس غیبش زد و همین.
خب اونایی که میخوان کتابو بخونن بقیه پستو نخونن!!
اماااا آخر کتاب به شدت رو مخه!!!
یعنی روح نداشته فمنیستم چنان به جوش و خروش اومده که نگو!!!! :/
اصن باید با یکی درد و دل کنم واقعا!
البته زیاد نمیشه اطمینان داشت که داستان واقعیه! ( و منکر این هم نمیشم که در مجموع کتاب خوبی بود)
ولییی هم مولانا و هم شمس هییییچ ارزشی برای زن قائل نیستن!!!
با اینکه هر دو عارفن و به زعم خودشون خیلی از پلههای تزکیه نفس رو هم طی کردن!
اما بذارید بهتون بگم که اگه شمس و مولانا همین شمس و مولانای توی کتاب باشن، هر دوشون آدمای مزخرفی بودن! :/
اول از مولانا میگم.
یه دانشمند معروف بوده توی شهرشون. که سخنرانیای زیادی در مورد خدا
میکرده و مردم دوسش داشتن. اما همین آدم، به همسرش که کتابا رو دوس داشته و
دلش میخواسته علم یاد بگیره حتی اجازه نمیده وارد کتابخونهش بشه و به
کتاباش دست بزنه!!!
بعد که شمس وارد خونهش میشه و به دخترش علاقمند میشه با ازدواجشون
موافقت میکنه، در حالی که دختره توی دو راهی اطاعت یا مرگ بوده (جمله خود
کتاب)!!
بعد شرایط چی بوده!! شمس شصت ساله! با دختر مولانا که شاید حتی بیست
سالش هم نبوده! خود مولانا ۴۰ ساله بوده!!!!! یعنی دو زار واسه دختر بدبخت
حق قائل نمیشه!
بعد اینا عروسی میکنن و مثلا شمس خیلی عاشق دختره بوده، در حدی که حتی
به خانوادهش هم حسودی میکرده که ببینن دختره رو!!! به دختره اجازه نمیداده
بره خونهشون!
بعد یه بار که دختره بی اجازه شمس همراه مامانش و بقیه زنای خونه باباش میرن باغ، چنان دختره رو میزنه که میمیره!!!!!! :////////
(کسی که چنان مراحل عرفان و تزکیه نفس رو طی کرده که با نگاه به چشم آدما گذشته و آیندهشونو میبینه!!!)
بعد مولانا!!! خدای من مولانا!!!! نه شمس رو مجازات میکنه و نه هیچ
واکنشی!!! حتی بعد قتل دخترش، بازم اجازه میده شمس تو خونهش زندگی
کنه!!!!! ://///
چند فصل آخرو باید آتیش بزنم!
و حتی نویسنده چقد ساده از مرگ دختر مولانا میگذره!!! :|||
داشتم اسما و فامیلیای تیتراژ خندوانه رو میخوندم، که فامیلی "لوءلوءیی" رو دیدم.
داشتم فک میکردم که مثلا اگه بخواد فامیلیشو جایی تایپ کنه که کیبوردش همزه نداشته باشه چه بد میشه!!
بعد
یاد یکی از استادامون افتادم که اسم منو اشتباه تلفظ میکرد، بعد یاد بقیه
خاطراتم با اون استاده افتادم!! دیدم باحاله گفتم واسه شمام تعریف کنم :)
زمان
دانشجویی یه استاد پیر و فرتوتی داشتیم به اسم استاد پ. به حدی ایشون
بیسواد بود که من نمیدونم چجوری دکترای عمران، اونم از منچستر، گرفته
بود!!!!!
اما جالبی این استاد به خاطر بیسوادیش نبود! به خاطر حرفایی بود که میزد!!
۱.
مثلا میگفت بچهها هر سوالی دارین از من بپرسین. بعد یکی از بچهها مثلا
میگفت سیمان نوع یک با نوع دو چه فرقی داره، استاد میگفت سوالای درسی رو
بیاین تو دفترم بپرسین! اینجا سوالای شرعیتونو بپرسین!!!!
۲. ترم دو که بودیم میگفت: پسرا با هر کدوم از این دخترا که میخواین ازدواج کنین بیاین به من بگین تا باهاشون صحبت کنم!
ترم شیش که بودیم میگفت: پسرا این دخترا هیچکدومشون زن شما نمیشن الکی زور نزنین!!
۳. یهو تو یه حالت جوگیرانهای خیلی حماسیطور میگفت: پسرا موز نخورین!!!!
۴. باز همون ترم دو بودیم، برگشت گفت دخترا، شما که تا حالا ازدواج نکردین واسه اینه که بختتونو بستن! برین پیش دعانویس!
بهش گفتم ما به این چیزا اعتقاد نداریم!
ترش کرد و گفت خیلی براتون متاسفم که به دعا اعتقاد ندارین!
گفتم استاد خیلی فرق هست بین دعا و خرافات!!!
تا روزی که نمرهها اومد استرس افتادن داشتم! :)))
۵.
اسممو سر یکی از کلاسا همیشه اشتباه تلفظ میکرد. منم برام مهم نبود، فقط
دستمو بلند میکردم که حاضری بزنه. یه روز یکی از پسرا گفت استاد اسمش اینه،
نه اونی که شما میگین.
یهو با یه خنده خیلی خاصی گفت اون خودش هیچی نمیگه تو چرا اعتراض میکنی؟!! هان؟؟؟ چیکارش داری مگه؟! :/
۶. یه کلاسی باهاش داشتم، چهار تا دختر بودیم و سی و یکی پسر!
بعد میخواست ببره اردوی علمی.
دو تا از دخترا اون روز یه درس مهم داشتن و گفتن نمیایم. منم که شیراز کلاس نرمافزار داشتم. اون یکی دختره هم گفت پس منم نمیام.
استاد که شدیدا مایل بود دختر پسرا با هم ازدواج کنن (!!) خیلی بهش برخورد و در صدد انتقام برآمد! :))
فقط تصور کنین سوال زیر، سوال امتحان پایانترم یه درس مهندسی عمران، از یه دانشگاه سراسریه:
" سد ... را نقاشی کنید" !!!!!!! :/
مقدمه:
مستر جو اینا جلسه اول که اومدن خواستگاری تا یه هفته خبری
ازشون نشد! خب ما فک کردیم نظرشون منفی بوده که زنگ نزدن دیگه. که یهو بعد
یه هفته تماس گرفتن و...
مستر جو میگفت دو دل بودم!! :/
خلاصه بعد جلسه دوم که تماس گرفتن جواب بگیرن ما گفتیم اووول باید بریم تحقیق!!!
مستر جو که یکی دو روز بعد از خواستگاری برگشت به شهر محل کارش.
تحقیقات محل کار مستر جو رو عموی شماره ۲ انجام داد. چون اکثر همکارای مستر جو رو میشناخت و اینا.
موند تحقیقات محل زندگی خانوادهشون.
که خب ماه رمضون شد همون موقع!!! (یعنی من کشته مرده زمانبندی اتفاقات زندگیمم!!)
و
چون خانواده مستر جو اینا هم شیراز نبودن و خود جو هم قرار بود بره یه
ماموریت طولانی، ما بنا رو بر این گذاشتیم که خووووووب وقت هست حالا
حالاها!!! ^__^
از اونجایی که مستر جو تو طول ماموریتش آنتن نداشت و
فقط میتونست چند روزی یه بار با تلفن ماهوارهای زنگ بزنه و فقط سه دقیقه
هم امکان صحبت داشت، اجازه خواستن که تو مدت باقی مونده ما با هم در ارتباط
باشیم.
تو این مدت جو بارها خواست نظر منو در مورد خودش بدونه... منم میگفتم تا قبل تحقیقات اصلا و ابدا!!
بعد ماه رمضونم یه سری مشکلاتی پیش اومد و سفر تحقیقاتی ما رو چند روزی عقب انداخت!
توی
این مدت مستر جو همیشه میگفت من یه عالمه علامت سوال بالا سرمه! یه حدودی
از نظرتو بگو یه کمش حل بشه لااقل! ولی خب من که نمیگفتم!! ^__^
خلاصه بالاخره رفتیم و برگشتیم و اوضاع خوب بود...
پست امروز:
مستر جو زنگ زده میگه تو بالاخره نمیخوای علامت سوالای بالای سر منو برداری؟!!
گفتم مگه شما هنوز علامت سوال دارین؟!!
گفت به هر حال هنوز جواب اصلی رو ندادی بهم!
گفتم جواب اصلی رو که پشت تلفن نمیدن!!
گفت یه هفته دیر زنگ زدم، به خاطرش دو ماهه منو رو هوا نگهداشتی!
گفتم من یه همچین انتقامجویی هستم!! ^__^
+ دلت برام تنگ شده؟
- نه خیر!!
+ اتفاقا دل به دل راه داره! منم نه خیر!!! :دی
آبجی کوچیکه:
آجی اگه پسر نداشته باشی کسی نیست نمازای قضاتو بخونه! ... من که میخوام پسردار بشم!!
داستان از این قراره که "مستر جو" الان ماموریته!
قرار بود ۷۰ روز باشه... که برن تا عمان و برگردن...
بهش گفتم "ملت تو ۸۰ روز دور دنیا رو میگردن، بعد شما ۷۰ روز طول میکشه فقط برید عمان و برگردید؟!!"
:))
بیشتر طول میکشه ولی!
حسمو نمیفهمم...
از یه طرف چیزی تو زندگیم کم نیست! روال قبله! انگار که اتفاقی نیوفتاده!
کلاس معرق و ورزش.
دندونپزشکی.
آبجیکوچیکه.
همهچی عادیه...
ولی اینا دلیل نمیشه یه جای خالی رو حس نکنم!!!
جایی که هنوز درکش نکردم!
چند وقت پیش یه وویس از دکتر هولاکویی شنیدم که کلا قضیه جذب رو رد کرد و فیلم راز رو یه دروغ بزرگ دونست!
ولی میدونید، ماجرا اینه که وقتی تو به یه چیزی خیلی فکر کنی، وقتی دقیقا بدونی که چی میخوای، وقتی موقعیت مورد نظرت برات پیش میاد از دستش نمیدی. اون لحظهای که قلب و عقلت شروع میکنن به جنگیدن، یه دونه میزنی تو سر قلبت و میگی "این همونیه که همیشه میخواستم! پس دخالت نکن!!"
نمیدونم دقیقا چی باید بگم!
یه عده که همون اول فهمیدن!! یعنی انصافا برید تو انجمن نوابغ عضو بشین شماها!!! :))
و اینکه این وسط یه عذرخواهی بکنم از اونایی که فهمیدن و من پیچوندمشون!!!!
البته خب هنوزم قطعی نشده... ولی خب، یه ۶۰-۷۰ درصد قطعیه!!!
تا خدا چی بخواد.
در آینده نزدیک بالاخره یکی از همین دندونپزشکا منو به فرزندخوندگی قبول میکنه!!!
یعنی اینقد که من تو بغل اینا بودم، تو بغل مامانم نبودم!! :///
یه عالمه حرف دارم زیر این عنوان بزنم!!!
یه عاااالمه حرف!!
حیف بلد نیستم مبهم نویسی کنم!!! 😅😅
این مرادی روزی ۱۸ صفحه مبهم مینویسه هر چی زور میزنی هیچی نمیفهمی،
بعد من سه خط به اصطلاح مبهم مینویسم، ۵ نفر کامنت خصوصی میدن که عهههه قضیه اینه؟!!! :/
پس دیگه هیچی... همون زنده باد آغاز!
و کلمه "لوس آبیپوش" هم یادم بمونه بی زحمت!!!!
اون اولا که تازه به سن تکلیف رسیده بودم، یا داشتم میرسیدم، خیلی تند تند نماز میخوندم!
بعد چند بار ماماناینا گیر دادن که این چه طرز نماز خوندنه و باید یواش بخونی و...
من همچنان همونطور تند میخوندم، ولی ذکرام با حرکات بدنم هماهنگ نبود!!!!
مثلا در حال سجده حمد میخوندم، ذکر سجده رو تو تشهد میخوندم و...!!
بدن در حالت رکعت دوم بود و من نمازم تموم میشد!! در ادامه بدن نماز میخوند و من تو فکرم بازی میکردم!!! :/
نمیدونم نمازام اون موقع اصلا قبول بود یا نه...
ولی شد یه تجربه که حالا به نمازای هولهولکی آبجی کوچیکه گیر ندم!!! :)
الان که فک میکنم میبینم من کلا اوایل سن تکلیفم خیلی معرکهوار عبادت میکردم!!
مثلا کلاس چهارم که بودم، تو ماه رمضون وقتی تشنهم میشد میرفتم دهنمو آب میکشیدم،
بعد بر اساس اینکه " آب دهنو قورت بدی روزهت باطل نمیشه " آب
مونده تو دهنمو قورت میدادم! با همین روش کل آب مورد نیاز بدنمو تامین
میکردم! :))
بعدا نوشت: آقا من فک میکردم فقط خودم زاهد بودم!!! دوستان اصلا از زاهد رد بودن! عارف بودن حتی! ^__^
(کلیک)
اینم عابد و پارسای شماره ۲ !!! ^__^ (کلیک)
۱. به اینکه ته دلش قرصه حسودیم میشه!!!! :|
پس من چرا این همه دو دلم؟!!!!
۲. میگه زنگ زدم دفتر مرجع تقلیدم و شرایطمو گفتم، بهم گفته هم روزه بگیر هم قضاشو بگیر! هم نمازای کامل بخون هم شکسته!!!
گفتم ایشون میخواسته معنویتو توی زندگیت به اوج برسونه!!
۳. اینکه یه آدمی اصلا عادت نداشته باشه تو چتش از ایموجی استفاده کنه و بعد یه هفته عادت کنه، دلیلش میتونه تاثیر مستقیم یک عدد گندم باشه!!
دیشب خونه دوست آقای پدر بودیم.
آقای پدر با یه لبخند عجیبی هی به دوستش میگفت: آخ کاش منم دکتر شده بودماااا
دوستش: کوتاه بیا آقای پدر!!!
خانم دوستش: جریان چیه؟!!
دوستش: یه پیرزنه...
آقای پدر: یه خااااانمه!
دوستش: ای بابا! پیرزنا هم خانمن خب!!
... اذان ...
دوستش: پاشین پاشین افطار کنین تا بحث عوض بشه!! :))
آقای پدر رفت وضو بگیره.
دوستش حول حولکی رو به خانمش: بذار من خودم زود بهت بگم تا شر نشده!
یه پیرزنی رو دو سال پیش عمل کردم، عملشم خیلی خطرناک بود و احتمال مرگش
زیاد بود. حالا هر بار میاد منو میبوسه!!!! :|
خانمش: هاااا همون که بهت میگه "بَبِهی جونی"*؟!!! اون عیب نداره! :)))
+پیرزنا رووووو!!!! :)))
* یه چیزی تو مایههای "عزیز دلم" .... معمولا شیرازیا اینو به بچهها یا نوههاشون میگن.
۱.
آبجی کوچیکه: آجیییی! الان وقت خواستگار اومدنه؟؟!
من: پس کی وقتشه؟
آبجی کوچیکه: هیچ وقت!
:/
۲.
من: وای استرس دارم!
آبجی کوچیکه: استرس واسه چی؟ یه دقیقه میان میشینن، میگی نه میرن! .... نکنه بگی آرهها!
من: تو هم همیشه مجرد میمونی تا پیش هم بمونیم؟!
آبجی کوچیکه: نه من میرم! تو بمون پیش مامان و بابا!!!!
:/
۳.
دو ساعت خونمون بودن...
حدود یه ربع بیست دقیقه در مورد شغل و تحصیلات و محل کار و ... صحبت شد
و مابقی بحث سیاسی!!!! :/
آبجی کوچیکه میگفت انگار اومدیم مناظره!!!
دیگه چهار روز قبل انتخابات همچین چیزایی هم داره :/
این استراتژی "به x رای بدیم که y رای نیاره" دقیقا از کی شروع شد؟؟!!!! :/
من از ۸۸ یادمه! قبلتر هم بود؟؟؟
(آخه من ۸۸ رای اولی بودم! ^__^ و خب چقدرم احساس مسئولیت میکردم!!! بچه بودم دیگه! فک میکردم قراره چیزی عوض بشه!! :/ )
چه همهشونم گیر دادن به شغل ماها!!!
خیلی دلم میخواد باور کنم!!
یعنی اگه فقط یه درصد میشد به این شعارا اعتماد کرد چقد خوب بود!!!
این قضیه جهتگیری سیاسی هم خیلی بده به نظرم!
چون آدم میگه فلانی به نظر میاد عملکردش تا حالا خوب بوده تو شغلایی که داشته...
بعد یکی برمیگرده میگه این تو حزب خشونتطلباست... اوضاع به هم میریزه اگه بیاد!
همهشونم که به هم اتهام دروغگویی میزنن!!
یه بدی که داره این مناظرهها و این شفافسازیا اینه که اون یه نیمچه باورمونم به باد میده!!
یعنی من الان میبینم همه یه خورده شیشهای دارن انگار!
اون دروغگوئه
اون یکی خشونتطلبه
اون یکی میگه شادمانی، ولی فامیلشوناینا کنسرتای یه شهری رو کلا کنسل کرده!!!
همون قدیما بهتر بوداااا ....
حالیمون نبود کی به کیه!
حالا یا من بچه بودم نمیفهمیدم، یا کلا یه حس دست جمعی بوده! :))
یعنی این کاریکاتور تا حالا 60 میلیون کشته داده!!! :)))))))))))
خیلی باحال کشیده!!!!
میز خندوانه رو!!! :)))))
قیافه ملت پشت سرشو!!!!
#ماهنامه_خط_خطی
#کیارش_زندی
هر سال تابستان، یک کارتون جدید هالیوودی بروی پرده میآید. کارتونی جذاب و
پرمعنا، که قهرمان داستانش یک دختر جوان یا نوجوان است. این موضوع را من
سه سال پیش متوجه شدم. وقتی که با دخترم کارتون frozen را دیدیم، کارتونی
که با ازدواج پایان نمییافت!!!
و سال قبل کارتون brave...
و سال قبل کارتون هیولا در پاریس...
اول با خودم فکر کردم شاید این یک نقشهی استعمارگرایانه است!!!
باور کنید به این موضوع خیلی فکر کردم...
... اما بعد متوجه شدم که بزرگترین نمایش و فروش این کارتونها در خود امریکاست، پس ربطی به استعمار فرهنگی جهان سوم ندارد!!!
بالاخره
به این نتیجه رسیدم که شاید آنها به این نتیجه رسیدهاند که زنهای قوی،
نرمال و با اعتماد بنفس، تضمین یک جامعهی سالم، نرمال و پیشرو است، و اگر
زنها تحقیر شوند، کار آن جامعه ساخته است.
چند ماه بعد نوشتهای از خانم
«تهمینه میلانی» دیدم که اعتراض کرده بود به جوکهایی که راجع به شعور
خانمها ، رانندگی آنها و قدرت تجزیه و تحلیلشان ساخته میشود و همین موضوعی
را که من به آن فکر میکردم با تاکید عنوان کرده بود.
.
در کارتونهای هالیوودی، یک دختر جوان، نوجوان یا کودک، یک رسم بزرگ را تغییر میدهد:
یک سنت بزرگ را میشکند (brave )
مانع یک جنگ میشود (پوکاهانتس)
کشورش را در یک جنگ به پیروزی میرساند (مولان )
و الی آخر...
کارتونی را امسال دیدم به نام outside home، دختری سیاهپوست و مهاجر، با نمرهی هندسهی بیست، که کرهی زمین را نجات میدهد.
.
جامعهای
که زنها در آن محترم و گرامی نگه داشته شوند، نجات پیدا می کند؛ نه فقط به
خاطر نسلی که این دختران در آینده تربیت میکنند، بلکه بخاطر اثر غیر قابل
انکاری که این زنان بر روی مردانشان میگذارند.
و جامعهای که زن مجرد،
ترشیده است یا مطلقه، و زن متأهل ضعیفه است و ... در بهترین حالت،
رانندگیاش، هوش ریاضی یا کامپیوترش کم و خنده دار است، تکلیف آیندهاش چه
خواهد شد؟ به مردها به غلط تلقین شده که هر چه زنها بیشتر تحقیر شوند،
مردها خوشبخت تر و مقتدرترند، اما این بازی اندوهبار، بازیایست که هم زنان
در آن بازندهاند و هم مردان و از همه مهمتر، جامعه و آیندهی آن... و
برنده؟ عقب ماندگی جامعه...
.
"برای ایران، فردایی را آرزو میکنم که در آن همه محترم و بزرگ شمرده شوند...
چه زن...
چه مرد..."