+ آجی اون موقعی چی گفتی که من کلی خندیدم؟؟
- واسه چی میخوای؟؟
+ میخوام یادم بیاد که باز بخندم!! :)
- نه خیر میخوای بری بنویسی تو دفترت!!!
+ اممم خب آره... ولی یادم رفته!
- بهتر!!!!
+ :|
- يكشنبه ۱۷ بهمن ۹۵ , ۲۲:۲۳
نام تو مرا همیشه مست میکند
+ آجی اون موقعی چی گفتی که من کلی خندیدم؟؟
- واسه چی میخوای؟؟
+ میخوام یادم بیاد که باز بخندم!! :)
- نه خیر میخوای بری بنویسی تو دفترت!!!
+ اممم خب آره... ولی یادم رفته!
- بهتر!!!!
+ :|
مهمان شماره ۱ : یه مریض داشتیم که میگفت کلی گشتم که یه متخصصِ سیّد پیدا کنم که عملم کنه!!
مهمان شماره ۲ : میخواستی یه آمپول هوا بهش بزنی تا یه احمق از روی زمین کم بشه!!!! :/
همون مهمون شماره ۱ تعریف میکرد که یکی از پزشکای بیمارستانشون مطب
میزنه، بعد میبینه مشتریهاش کمه... یه "سیّد" میذاره جلو اسمش رو سردر
مطب... مشتریهاش زیاد میشه! :/
خونمونو که تعمیر کردیم یادتونه؟؟؟
بنّای مربوطه گند زد به خونمون!
( عفت کلام نمیذاره دقیقا بگم چیکار کرد!!! من میگم گند، شما یه چیز دیگه بخونید!!!!)
بعد کلی هم چیزای دروغ رو آورده بود تو صورتحساب!!
شانس آوردیم بابام همه قبضا رو نگه داشته بود و همه چیزا رو نوشته بود...
خلاصه بحث پیش اومد...
مامانبزرگم زنگ زده بود که خب اون چهار میلیون اضافهای که میگه رو بهش بدید!!!!
میگیم آخه دروغ میگه!! اصلا این چیزایی که میگه رو نخریده!
میگه عیب نداره ... باید ازمون راضی باشه! آخه سیّده!!!! :/
+ یه دوستی داشتم که سیّد بود...
معتقد بود وقتی یه سیّد کار بدی انجام میده، دو برابر دیگران براش گناه مینویسن!
چون چشم خیلیا به سیّدا ست!
زمان دانشجوییمون دو تا از پسرای کلاس با حکم کفالت سربازیشونو معاف شدن.
با دیپلم هم اقدام کرده بودن... به قول یکیشون ترسیده بودن قانون
عوض بشه... که از قضا شد! و سن پدر برای کفالت بیشتر شد، که اگه اون موقع
معافی نگرفته بودن دیگه معاف نمیشدن!!
خلاصه...
اینا معاف شدن، با حکم کفالت مادر و پدر...
که دو سال نرن سربازی و بمونن کنار پدر و مادر و حتما پرستاری و این صوبتا!!
یکیشون که کارشناسی و ارشدش هر دو یه شهر دیگه بود...
یعنی دو سال نرفت سربازی که پیش خانواده باشه، اما شیش سال رفت دنبال
کسب علم که نه... دنبال کسب مدرک!!! که تا جایی که من یادمه آدم اهل علمی
نبود!!!
اون دومی که محشره... الان آمریکاست!!! کفالت گرفت رفت خارج!!!! :))
حالا این وسط من یه سوال دارم...
پدرای سن بالا، که اکثرا هم حقوق بازنشستگی دارن، و اکثرا هم پسراشون نمیمونن پیششون، و خرجشون و زندگیشون و همهچیزشون معمولا وابسته پسراشون نیست، عامل کفالت میشن...
اما زن و بچههایی که خرجشون، زندگیشون، امنیتشون و کلا همه زندگیشون
وابستهس به مرد خونهشون، فقط میتونن سربازی رو چند ماه کوتاهتر کنن!!!
یه پسر کفیل پدرش هست، اما کفیل زن و بچهش نیست؟؟؟؟
کلا جریان چیه؟ چجوریه؟؟!! :/
تو شیراز یه خیابون هست که رو نقشه اسمش شهید رجاییه، در واقع همه تابلوها هم نوشته شهید رجایی، ولی ما بهش میگیم فرهنگشهر!!!
یه خیابون دیگه هم هست که تو نقشه نصفشو نوشته پاسداران و اون نصفه دیگهشم نصفی از بلوار استقلاله... که ما بهش میگیم زرهی!
اون نصفه دیگه بلوار استقلالو هم میگیم هوابرد!
و یه خیابون دیگه هم هست که دوستان شهرداری خیلی دوس دارن که ما بهش بگیم انقلاب اسلامی! ولی خب واسه ما همون خیابون نادره!
و یه خیابونم هست که چهار راه شاهزاده قاسم رو به شاهچراغ وصل میکنه، اسمشو گذاشتن حضرتی، که البته همون سر دِزَک خودمونه!!!
و حتی یه بیمارستان هست که سر درش زده شهید فقیهی ولی همه بهش میگن بیمارستان سعدی!!! :/
و احتمالا یه عالمه خیابون و ساختمون دیگه که من یا یادم نیست الان، یا در جریانشون نیستم!!
ولی کلا نمیدونم هدفشون چیه!!! یعنی من خودم یه بار فلکه احسان بودم
میخواستم برم فرهنگشهر، گیج شده بودم... مجبور شدم بپرسم!! چون اصلا
نمیدونستم این شهید رجایی همون فرهنگشهره!! :/
این اسمای پیشنهادیتونو رو خیابونای جدید بذارین خب!!! چه کاریه آخه!!!
عادت هم نمیکنیم!! نشون به اون نشون که هنوز بعد سی و چند سال خیابون نادر، خیابون نادره واسمون!!!
دو تا پسر عموی دوقلو دارم
اومده بودن خونهمون ،
یکیشون با آبجیم دست به یکی کرده بود و اون یکی رو بازی نمیدادن!
به اون یکی گفتم پس تو هم دعا کن بادکنکشون بترکه!!!!
حالا آبجی کوچیکه باهام قهر کرده!
میگه تو نمیدونی دعای بچهها میگیره؟!!!
:))
یه روز خانمی میره دانشکده پزشکی
میگه پسر من دانشجوی دکترای مکانیکه، میخوام براش دختر پزشک بگیرم!
شماره چندتا از دخترا رو میگیره،
از جمله خانم ایکس.
میرن خواستگاری و خانم ایکس نمیپسنده.
یه سال بعد پدر خانم ایکس زنگ میزنه به خانواده پسره.
میگه اگه پسرتون هنوز مجرده من دخترمو راضی کردم!!
+ هفته پیش عروسیشون بود!
++ یعنی مرسی مامان پسره، مرسی بابای دختره!!!!
دبیرمون وقتی میخواست درس گاو رو برامون توضیح بده،
گفت "یه ظرف تا وقتی پر باشه جایی برای چیز دیگه نداره، باید اول خالیش کرد تا بشه توش یه ماده جدید بریزیم..."
گفت " مشدی حسن هم اول خالی شد...یواش یواش خودشو فراموش کرد ... وقتی حسابی از خودش خالی شده بود، گاوش مرد!"
این روزا احساس میکنم داریم خالی میشیم!
دارن خالی مون میکنن!
درسته که خیلی وقته متناسب با پیشرفت و تکنولوژیای جدید فرهنگسازی نشده،
درسته که ظرف فرهنگمون پر نیست...
درسته که خیلی جاها بدوی تر از اجداد دو هزار سال پیشمون عمل میکنیم!
اما این همه اصرار برای اینکه ما باور کنیم خالی هستیم عجیب نیست؟؟
این حجم از جوک ها و پستا و هشتگ ها برای نشون دادن بیشعوری ایرانیا سوال برانگیز نیست؟!!
نمیپرسم کی داره سعی میکنه ما رو از باورها و فرهنگمون خالی کنه...
چون سوال مهمتر اینه که میخوان از چی پرمون کنن؟!!!
قراره چی بشیم؟!
گاو؟
گوسفند؟!
چی؟؟؟
1. خودمو گذاشتم جای یکی از فروشنده های پلاسکو!
پدری که خانواده شو لای پر قو نگه داشته
یهو میبینه مغازه چند میلیاردیش داره میسوزه!
به علاوه همه پولای توی گاوصندوقش...
به علاوه همه جنسای شب عیدش که با چک خریده بوده و قرار بوده بعد فروش پولشو بده...
به اضافه همه چک و سفته هایی که احتمالا مبلغای بالایی داشتن...
به چشم میبینه که داره از عرش به فرش میاد!
حاصل عمرش داره نابود میشه...
من اگه همچین پدری بودم حتما تو اون لحظه سعی میکردم برگردم و چند برگ از زندگیمو نجات بدم!
+ نمیدونم دبستان بودم یا راهنمایی... شیراز سیل اومد. هیچ مغازه ای تخریب نشد، اما جنساشون از بین رفت... خیلیا سکته کردن! :(
حق بدیم بهشون!
خدا همه مردم و اون آتش نشانای عزیز رو رحمت کنه.
2. وبلاگ من کودکانه ست، درست!
ولی شده تا حالا من به کسی بگم چرا وب من نمیای؟؟؟؟؟
تا حالا از کسی پرسیدم چرا کامنت نمیذاری یا دنبالم نمیکنی؟!!!
واقعا هیچ اجباری برای خوندن این وبلاگ کودکانه ندارید!
اینکه لطف میکنید و منو میخونید برام یه دنیا میارزه و از همه تون ممنونم.
ولی اگه این خوندن باعث میشه انتظار متقابلی از من داشته باشید، لطف کنید و قطع دنبال بزنید!
این برام خیلی قابل درک تر از اینه که بهم توهین کنید!
حتی کامنتامو هم بستم! کافی نیست؟؟؟؟؟؟
انصافا فروشنده فیلمی نبود که بشینیم با مامان و بابا و خواهر و برادر ببینیم!!!
یعنی یه نفر تو دست اندر کاران این فیلم نبود که حواسش باشه خانواده اینجا نشسته؟! :/
ترانه جان حالا میخوای حوادث رو تعریف نکنی؟!!!! یا حداقل نگی کجا بودی؟!!!! :/
+ درک نمیکنم زنی رو که تو این موقعیت قرار بگیره و نخواد شکایت کنه!
+ درک نمیکنم زنی رو که نگران آبروی همچین آدمایی باشه!!!
++ با اونی که یه بار پست گذاشت و گفت بهترین دیالوگ فیلم، همونیه که من تو عنوان نوشتم ، موافقم! ^__^
امروز داشتم فایلای اضافی لپتاپمو حذف میکردم... یه دفعه به این فایل صوتی برخوردم!
صدای آبجی کوچیکه ست! سه سال و نیمه! :)
یکی دیگه هم بود که نمیدونم چند ساله ست!
متنش اینه:
آهویی دارم خوشکله فرار کرده ز دستم
( بگیر عکسمو!)
دوریش برایم مشکله
(بزن برام خب)
منتظره عکس بگیرم ازش! ^___^
تو خونه ما قانون اینه که مودم شبا خاموش باشه! یعنی دستور آقای
پدره! و آقای پدر برای اینکه ثابت کنه که هر چی میگه به صلاح ماست و خیر ما
رو میخواد روزی شونصدتا پیام تو تلگرام واسه همهمون میفرستاد که
ببینید... فرکانسهای مودم سرطانزاست! و اگه شبا روشن باشه سرطان میگیرین
میمیرین! و این دانلود رایگان شبانه همش نقشه دشمنه و... که دیگه ما گفتیم
اوکی دَد! خاموش میکنیم!
بعد آقای پدر گوشیهای موبایل رو نشونه گرفت! گوشیا مث مودم دم دستش
نبود که اول قانونو اجرا کنه بعد ما رو راضی کنه! :) خلاصه که دیدیم فیلم
پشت فیلم، کلیپ پشت کلیپ، پیام پشت پیام... که چی؟! امواج گوشی
سرطانزاست! و این نقشه دشمنه که اینو نمیگن تا ما سرطان بگیریم بمیریم!!! و
ما بالاخره گفتیم چشم! موقع خواب آنتنو قطع میکنیم!
اما قبل از اینکه آقای پدر بتونه یه نفس راحت بکشه با پارازیتهایی مواجه شد که تشعشعات سرطانزا داشتن!!!! که هر دوشنبه مردم شیرازو جمع میکنه جلو استانداری!!!! که....
که انگار قسمت همینه که ما سرطان بگیریم و بمیریم!!!! :)))
یه دفترچه خاطرات کوچولو بود که گهگاهی اون اولا خاطرات آبجی کوچیکه رو مینوشتم توش...
ولی خب دو سال اول که درگیر مدرسه و کنکور بودم و بعدشم دیگه دانشگاه شهر دیگه و...
خاطرهها دیر به دیر نوشته شدن و از یه جایی کلا قطع شده...
دیروز میگفت بیا بازم خاطراتمو بنویس.
گفتم خب خودت بنویس... خاطرات تو هستن... من چی بنویسم آخه؟!!
میگه تو که یه جایی خاطرات منو مینویسی، همونا رو واسه منم بنویس!!!!!
:/
از کجا فهمیده؟!!!!!!
میگفت کاش آدما رو هم تولید میکردن!
مث کارخونههای ماست و شیر...
کاش کارخونه تولید آدم هم داشتیم!
کاش اصلا ازدواج نبود... که کسی از پیشمون بره!
+ از فرمایشات آبجی کوچیکه!
خیلی وقته میخوام این پست رو بذارم! هی قسمت نمیشه!
آبجی کوچیکه کلاس سوم بود... آخرای سال تحصیلی...
یه مبحثی تو ریاضی داشتن که من فک میکردم با روش من حل کنه زودتر به جواب میرسه و جوابش درستتره!
یکی دو ماه پیش برگه تمرین اون روزو نشونم داد...
بعد تمرین نشسته خودش و منو کشیده!!!
منو در حالی که داره دود از سرم بلند میشه،
و خودشو در حالی که همچنان از توضیحات من چیزی نفهمیده!!!! ^__^
حتی لباسا رو هم مث لباسای همون روز کشیده!!!
- من فقط تا لیسانس میخونم! دیگه حوصلم نمیشه تا فوق لیسانس و دکتری
برم!!! میخوام مث آبجی زودی درسم تموم بشه برم تو خیابونا ولگردی!!! :)
+ نامرد من کجا میرم ولگردی؟!! :)))
+ همین نیم ساعت پیش یهویی!
وقتی کارمو گذاشتم کنار، انگار تو یه خلاء رها شدم!
روزا تو اتاقم مینشستم و به عمری که تباه شد فک میکردم...
کم کم دیدم قرار نیست چیزی عوض بشه.
حداقل فعلا
کم کم در اتاقمو باز کردم
کم کم رفتم بیرون
کم کم با خودم گفتم برم کمک مامانی!
اگه داره ظرف میشوره خب من آب بکشم...
اگه داره غذا میپزه خب من بادمجونا رو سرخ میکنم!!
کم کم گفتم مامانی بیا غذاهای جدیدو هم امتحان کنیم!
مامانی بیا شیرینی هم بپزیم!
کم کم مامانم هم گفت گندم بیا این کانالای نمدسازی رو ببین!
گندم برم نمد بخرم واسم الگوی اینا رو میکشی؟!
کم کم حرف زدیم با هم
کم کم درد دل کردیم با هم
کم کم تازه فهمیدم مادر داشتن یعنی چی!!
منی که درد دل نکن ترین دختر دنیا بودم!
کم کم دیدم میشه با مامانی یه دنیا بار دل سبک کنم!
مامانی هم بیشتر همیشه منو شناخت...
فهمید یه روزایی هم هست که من حرف نمیزنم!
به جاش میزنه به سرم!
به جاش عصبی میشم!
بداخلاق میشم!
میدونست وقتی نگفتم، یعنی قرار نیست بگم!
میدونست وقتی اینجور موقع ها با آّجی کوچیکه دعوام میشه نباید بازخواستم کنه!!!
میدونست باید بره به آبجی کوچیکه بگه آجی گندم حالش بده!
جولینگ جانم گفته یک روز کاملتان را بگذارید برای مادرتان...
من همه روزامو گذاشتم واسه مامانم...
نه به خاطر مامان...
به خاطر خودم!
اون اتاقای درب و داغون خوابگاه...
با اون کمدای در شکسته و تختای زنگ زده زهوار در رفته...
با اون هماتاقیای جارو نکنِ ظرف نشورِ مراعات نکن...
با همه کمبودا و عذابای دوران دانشجوی...
همه میارزید به وجود اون باغچه دنج پشت ساختمون خوابگاه!
که میشد هر ساعتی که دلت گرفت بری بشینی توش گریه کنی و از کسی خجالت نکشی!
که مجبور نباشی به کسی توضیح بدی چی شده!
اگه بخوام یه سریال کارتونی جدید رو بهتون معرفی کنم،
باید بگم بشینین "بابا لنگ دراز" زیرنویس فارسی و سانسور نشده رو ببینین!!!
قصه ش کاملا جدیده!! :))
+ یه بار دیگه آفرین بگم به هنر ایرانیا!! ^__^